زندگی شگفت انگیزی است؟
نه نه نه شگفت انگیز نیست،محنت زا و سیاه است.
|
این متن برای اولین بار در شماره ۴۰۰ ماهنامه فیلم به چاپ رسیده است
«جرج بیلی» زیر برف زمستانی روی پلی در بدفورد فالز کوچک ایستاده بود و به آب یخ زده رودخانه که در آن تصاویر سیاه و سفید بدل به گرداب خوفناکی شده بود نگاه میکرد.
کریسمس بود و شب،کسی از افراد خانواده «جرج»،همسر و بچه هایش،رفقایش و همکارانش آنجا نبودند.او بود و یک دنیا نومیدی خراب شده بر سرش.
میخواست خودش را پرت کند وسط آب و از شر دغدغه ها و دلشورهها و نومیدی ها رهایی یابد.
بس بود،بس.نمیخواست به نبردی دیگر،چالشی دیگر،دلشورهای دیگر تن دهد.تمامش کن«جرج»،تمام.
او همسری دوست داشتنی داشت،«مری هچ بیلی» که عاشقانه به او عشق میورزید و دو دختر و یک پسر بامزه. رفقایی داشت مثل آب زلال،مثل کف دست و شغلی که با آن به مردم شهرش کمک میکرد سرپناهی بسازند.
اما «جرج» از دوران کودکی عاشق سفر بود.
می خواست چمدانش را ببندد و بدفورد فالز کوچک را به مقصد همۀ دنیا ترک کند.بارها و بارها چمدانش را بست اما هرگز بدفورد فالز را ترک نکرده بود،مانده بود و مانده بود تا شهر منزه و دوست داشتنیاش جای بهتری برای زندگی،خانواده،رفقا و همشهریهایش شود،برای خودش.
خیلیها رفته بودند و او نرفته بود.
اما «جرج» بیلی زیر برف زمستانی روی پلی ایستاده بود و به آب یخ زده رودخانه نگاه می کرد،میخواست خودش را پرت کند وسط آب،میخواست تن به سفر ابدی بسپارد.
اما سروکله کلارنس پیدا شد.فرشته ای که از دل آسمانها پایین آمد تا با نجات «جرج» بالهایش را از خداوند بگیرد. فرشته دست «جرج» را گرفت و در بدفورد فالز گرداند.
«فرشته» به «جرج» که آرزو میکرد پا به دنیا نمیگذاشت نشان داد اگر به دنیا نمی آمد چه میشد ولی درد و عذاب «جرج» در کابوس تلخش واقعی تر بود.
شهر را دور زد،شهری که بدفورد فالز نبود و نامش را هم به سوداگران فروخته بود:پاترزویل
شهری که آدمهایش «جرج» را نمی شناختند.
مادرش،همسرش،رفقایش.
محیط گرم و خانوادگی دوست داشتنی بدفورد فالز بدل به دنیای سیاه پاترزویل شده بود.
نور تخت و یکدست دلنشین به سایه روشن های تندی تغییر یافته بود.آرایش صورت آدمها غلیظ بود.نگاهشان شکاکانه بود و لحن جاری بر لبانشان هتاکانه.
عنوان فیلم با یک علامت پرسش مفهوم اصلی اش را می یافت،زندگی شگفت انگیزی است؟
نه نه نه شگفت انگیز نیست.محنت زا و سیاه است.با «جرج بیلی» خاطرات تلخ و شیرین را دوره کردی.
دنبال سیمای مادری که برایت از هر شعری بزرگتر و روشن تر بود،گشتی دنبال چهرۀ پدری که از هر حقیقتی والاتر به شمار می رفت،دنبال برادرهای دوست داشتنی ات که در حیاط پُر از باغچه دنبال توپ میدویدند،دنبال خواهرانت که موهای روشنی داشتند.
دنبال تهرانی که نمیشناسی و خانه و ایوانی و حیاطی که کوبیده شدند و درخت توتی که از بیخ درآمد،دنبال کبوترهایی که روی هره دیوار مینشستند و زیر نور تند آفتاب شبیه گلهای سپید میشدند،دنبال تابی که به آن درخت بسته بودی دنبال حوض بزرگی که آب خنک و فواره بزرگی داشت.
برادر و خواهرانت مثل برادر «جرج» بار سفر بستند و رفتند آن سوی دنیا و تو نرفتی،تو در تهران ماندی.
همسری مهربان و دختری دوست داشتنی یافتی،تو رفقای مهربانی پیدا کردی،اما تهران را از دست دادی،شهرت را.
تو خراب شدن دیوار کوچه ها را دیدی و خانه هایی را که یک به یک ویران شدند.
تو در یک کارگاه ساختمانی که همیشه از گوشه و کنارش صدای زدن کلنگ،ریختن آجر و کوفتن پتک به گوش می رسید زندگی کردی.
تو در شهری که قواره اش غول آسا شده بود جایی برای نفس کشیدن نیافتی.
تو خندیدی به آن چه در دانشگاه یادت داده بودند:شهرسازی
تو به دنبال خیلی چیزهای گم شده در آن رفتی و دریافتی این بار امید یافتنشان را نداری،تو در شهرت غریب شدی.
معماری شهرت،سنگ و شن و آسفالتش دیگر آدمهایش را قبول نداشت.شهر تو حیایش را از دست داده بود.
تو اخم نکردی ولی روز به روز کمرت را خم کردی.
دریافتی دیگر شایستگی یافتن گوشه آرامی را نداری،تو به یک شب برفی زمستانی و ایستادن روی یک پل بلند فکر کردی و فرشته ای که سروکله اش پیدا شود تا دستت را بگیرد و در آغوشت بکشد،تو به آسمان نگاه کردی.