در اتاقم پشت میز نشسته بودم
ذهنم خسته بود و خواهشی گمنام
پی در پی مرا به
سمت آلبومهای عکس قدیمی ام سوق میداد
آلبوم را از بالای یکی از کمدها برداشتم
اما دلم نیامد بازش کنم....
گرفته بودم خیلی گرفته....
به آنطرف پنجره نگاه کردم,برف,تاریکی و سرما
انگشتان پایم یخ زده بود و نوک بینی ام قرمز بود
مارک لباس پشمی ای که بر تن داشتم
پشت گردنم را اذیت میکرد
نگاهی دوباره به پنجره انداختم
تنهایی صورتش را به شیشه پنجره چسبانده بود
و مدام با چشمهای از حدقه بیرون زده اش
از آن بیرون مرا می پایید.
خواستم از صندلی بلند شوم
بروم و نزدیک پنجره بنشینم
ولی واهمه ی صورت بهت زده ی تنهایی
پشت پنجره دلم را از ترس لرزاند
تلفن را برداشتم...
گفتم شاید این تنهایی لعنتی دست از سرم بردارد.
-بگذار ببینم شماره برادرم چند بود؟
شماره اش را میگیرم و بعد از چند لحظه
صدای شکسته ای پاسخ میدهد.
همان صدایی که چند سال پیش
با شفافیت خاصی مرا شاد شاد میکرد.
-بله؟بفرمایید
-سلام داداش
سلام.خوبی؟چه عجب یادی از ما کردی...
-ببین امیر!حال و حوصله گله و شکایت ندارم
دلم گرفته بود.زنگ زدم حالت رو بپرسم
سمانه و بچه ها خوبن؟
-آره سمانه خوبه.بچه ها هم خوبن
قراره واسه عید برگردن...
خب ببینم از خواهرزاده های گلم چه خبر؟
بعد از مکثی طولانی نفس عمیقی میکشم تا بغضم نشکند
از وقتی همسرم مرد خیلی شکننده شدم...
-خبری ندارم.
-(آهی میکشد)امان از بی وفایی...
دیگر طاقت نداشتم
بعد از چند صحبت کوتاه خداحافظی کردم
و گوشی را گذاشتم.تنهایی هنوز پشت پنجره بود
تا دید که تلفن را قطع کردم دوباره صورتش
را به شیشه چسباند و حتی
دستانش را دور چشمانش حلقه کرد تا بهتر بتواند مرا ببیند.
دیگر حضورش برایم عادی تر شده بود
ولی از این که نزدیکتر بشود میترسیدم.
طره ای از موهای سفیدم را پشت گوش زدم
و به روزهای جوانی ام فکر کردم,
به آرزو ها و خواسته ها
به روز های خوش و تکرار نشدنی گذشته...
به وضوح گذر آخرین لحظه های عمرم را حس میکردم
حس لطیف و زیبای گرمای خانه مادر بزرگ....
نوازش های مادرم....
قدرت تسکین چشمهای پدرم و....
و جا خالی شانه ای که تکیه گاه رویاهای جوانی ام بود
و هرگز پر نمیشد....
آخرین لحظه های دوباره بودنم را زمان سر می برید
و حتی تنهایی هم پشت پنجره برایم آرام اشک می ریخت.
دیگر دلیلی برای بودنم وجود نداشت....
فرزندانی که مرا نمیخواستند
و نوه هایی که حتی یکبار اسمم را صدا نکرده بودند
نمیتوانستند دلیل بودنم باشند...
یک لحظه فکر کردم: من ته کشیده ام...
تنهایی پشت پنجره جابجا شد.
همیشه همانجا بود.من فقط تظاهر میکردم که نیست
از همان وقتی که همسرم دیگر بر نگشت آنجا بود
وقتی فرزندانم هم رفتند بود...
این تنهایی همیشه ی همیشه بود...
اشکی از نگاهم فرار کرد و بر گونه ام غلتید
از جایم بلند شدم...
به طرف پنجره رفتم آن را باز کردم
و آرام زیر لب گفتم:تنهایی جان!
برو به رفیقت بگو که بیاید...
مرگ با لباسی به بلندای زمان و گیسوانی آشفته
با طمانینه ای خاص از دور آمد و دستم را گرفت...
و از آن پس
فقط عطر سجاده ی جانماز مادربزرگ می آمد و بس...