نمیدانم جنگ چیست و چرا آدم بزرگ ها با هم میجنگن ، یادمه پدرم همیشه به من میگفت جنگ و دعوا مال انسان نیست حیوان ها هستن که با هم میجنگن چرا که آنها عقل و شعور ندارن ولی انسان عقل دارد احساس دارد و این هدیه خداوند است خدا جنگ را دوست ندارد ....
دلم برای پدرم تنگ شده خیلی وقته او را ندیدم ، مادرم میگوید پدرت به جنگ رفته ، همان جنگی که خدا دوست ندارد
نمیتونم از خانه بیرون برم مجبورم همه روز را در خانه بمانم و نقاشی بکشم ، نقاشی آسمانی که روزی آبی بود ، نقاشی بارش باران که جایش را به بارش موشک داد ، نقاشی گل و چمن که حالا تبدیل به سیم خاردار و میدان مین شد ، نقاشی رود زیبا و زلال که حالا رنگ قرمز به خود گرفت .....
به نقاشی ام نگاه میکنم آسمان آبی ، درخت و گل و چمن ، شاپرکی در حال پرواز ، پسرکی در حال بازی با بادبادک ، چشم هایم را میبندم و در خیال کودکانه خود در نقاشی پرواز میکنم ، میرم بر روی آن قله کوهی که نوک آن را برفی کشیدم بعد میرم به مزرعه بابابزرگ آنجایی که پر از گل های شقایق بود ...
دلم برای پدرم تنگ شده یادمه همیشه برای تماشای غروب خورشید در پشت پنجره به انتظار میشستیم ، از مادرم سوال میکنم ، مامان چرا بابا به جنگ رفته ؟؟؟؟ ، مامان گفت برای آرامش تو باید با دشمن بجنگه و اونو بکشه ، گفتم دشمن هم بچه داره ، جواب داد معلومه که آره ، گفتم پس اونم مجبوره برای آرامش بچه اش بابا رو بکشه ، ساکت شد
چند ماه بعد مردی به در خانه مان آمد و چیزی به مادرم گفت ، مادرم خیلی ناراحت شد من به سمت اون مرد دویدم یک کلاه کج و لباس بلند خاکستری به تن داشت روی لباسش چندتا ستاره بود سوال کردم عمو شما دوست پدرم هستین ، گفت آره ، گفتم شما هم بچه دارین ، پاسخ داد بله ، گفتم شما هم برای آرامش بچه تان جنگ میکنید
پاسخ داد . خداوند جنگ را دوست ندارد
# نه به جنگ