3 فوريه 1996 تولد ده سالگي ناتان بود. سه روز بعد به يک مدرسه جديد رفت. او را بوسيدم و برايش آرزوي خوشبختي کردم. مانند زماني که مارشال هم سن او بود نيت هم مورد زورگويي قرار گرفت. او فقط بيست دقيقه در کلاس نشسته بود که مددکاران اجتماعي او را برداشتند و با خود بردند. او را به کانون اصلاح و تربيت فرستادند و من حسابي مورد اهانت قرار گرفتم. چيزهايي مانند سندرم مانچوزن حاد و ام اس پي. من حتي معني اين بيماري ها را هم نمي دانستم. ولي درباره آن موضوع خيلي مختصر و مفيد توضيح مي دهم. اين کابوس هر مادري بود.
چهار ماه پيش، ناتان ساعت 3 بعد از ظهر با يک خراش بزرگ پشت سرش به خانه آمد. او ساعت 7 صبح در ايستگاه اتوبوس مدرسه از دو نفر از هم مدرسه اي هايش کتک خورده بود. آن ها بابت ماجراي آدم کشي او جي سيمپسون به جان هم افتاده بودند. بازيکن فوتبالي که از قتل همسرش نيکول و دوست او رون گلدمن تبرئه شده بود اما مانند بسياري از مردم من هم اعتقاد داشتم که او گناهکار بوده است. وقتي آن بچه ها نظر ناتان را پرسيدند، او عقايد من را تصديق کرد. آن ها هم عصباني شدند و با مشت هايشان و صفحه کليد کامپيوتر به سر ناتان زدند و قبل از اينکه اتوبوس برسد او را به زمين پرت کردند.
ناتان بلند شد و سوار اتوبوس شد. در مدرسه سعي کرد تا ماجرا را تعريف کند. او را در کلاس کامپيوتر نشاندند و روي آسيب پشت سرش يخ گذاشتند. او وقت ناهار يک ساندويچ هم گرفته بود و با اتوبوس به خانه فرستاده شده بود. ناتان از من خواهش کرد که ديگر او را به آن مدرسه نفرستم. مشکل فقط بچه هاي مدرسه نبودند؛ هيچ کدام از معلم ها هم او را دوست نداشتند. او يک نوع ديليکسيا داشت ـ کارشناسان آموزشي مي گفتند که او کلمات را برعکس مي ديد ـ و در کلاس دانش آموزان ويژه مي نشست. معلم او را جلوي کلاس و روبه روي تخته سياه مي نشاند به همين خاطر پشت به بچه هاي ديگر مي نشست. وقتي ناتان از بچه ها بابت سيخونک زدن به او با وسايل شان يا فرو کردن مداد به کمرش زماني که معلم حواسش نبود شکايت کرد، مجبور شد در گوشه و کنار چوب لباسي بنشيند.
درباره اين مشکلات بگويم، چند ماه قبل داشتيم از ميسوري برمي گشتيم که ناتان به فرش متل گير کرد و بيرون افتاد. او بدجور زمين خورد و يکي از دندان هايش شکست. با آمبولانس به بيمارستان منتقل شد و وضع بدي پيدا کرد. ولي تاثيرش بعدا مشخص شد. او از مشکل حافظه رنج مي برد و معلم ها مي گفتند ديگر نمي تواند درست بخواند. به پيشنهاد مدرسه او در کلاس دانش آموزان ويژه نشست و سندرم بعد از آسيب و اختلال تروماي رواني بعد از حادثه در او تشخيص داده شد. حالا من با تحمل زماني که دکترهاي مارشال بعد از حمله دي آنجلو بيلي درخواست بستري شدن او را داشتند، من هم از ناتان مراقبت مي کردم. من تقريبا يک پسر را از دست داده بودم براي همين موضوع ناتان را يک مسئله نه چندان غيرقابل تحمل مي دانستم. بعد از دعواي او جي سيمپسون، به پزشک مان مراجعه کرديم که او تا زماني که ناتان حالش بهتر شود به ما يک برگه ضمانت داد.
ناتان از من خواهش کرد تا دوباره او را به آن مدرسه نفرستم. من هم پذيرفتم. سنت کلر شورز حالا واقعا خطرناک شده بود و تصميم گرفتم تا او را از آن منطقه بيرون ببرم. من يک خانه خوب براي خريدن در کاسکو تاون شيپ پيدا کردم و يک آپارتمان موقت در آن نزديکي ها اجاره کردم تا منتظر رهن خانه باشم. به مارشال گفتم که مي تواند به همراه کيم و هيلي در خانه سنت کلر شورز اقامت کند به اين شرط که اجاره اش را پرداخت کنند. آن ها زماني که مشکل من با مدرسه ي ناتان شدت گرفت به آنجا نقل مکان کردند و بعد مدرسه ناتان مرا به هرزگردي متهم کرد.
ماه ژانويه وقت دادگاه داشتم. فقط براي اينکه سه بار آن را عقب انداختم به دادگاه رفتم. قاضي به من توصيه کرد که دفعه بعد با يک وکيل برگردم. درضمن يک مددکاراجتماعي در خانه ام را زد. من با آن ها تماس گرفته بودم که آن ها را ظلمي که احساس مي کردم باخبر کنم.
ناتان داشت در مدرسه از دست بچه ها زجر مي کشيد اما زماني که آن بچه ها از قبول اينکه آن ها به پسرم آسيب زده اند سرباز زدند، همه چيز گردن من افتاد. در ابتدا من قصد نداشتم تا آن زن را ببينم اگرچه بعدها از آن احساس پشيمان شدم. او خانه ام را بررسي کرد. خانه ام تميز بود و غذا هم در يخچال داشتيم. اهميتي هم نداشت که از دکتر قبلا برگه ضمانت گرفته بوديم؛ مدرسه مي خواست که او در کلاس ها شرکت کند. تصميم گرفتم که شايد نياز باشد از ايالت بيرون برويم. من ناتان را مستقيم به ايالت ميسوري فرستادم و از خواهرم تانيا خواستم تا او را در مدرسه آنجا ثبت نام کند تا براي رفع و رجوع گريز از مدرسه ماه ژانويه در ميشيگان منتظر بمانم. متاسفانه پرونده ام مدام به زمان ديگري موکول مي شد و بايد دنبال پسرم مي رفتم. با ناتان چهار بار در روز صحبت مي کردم و او از من خواهش مي کرد که به خانه بيايد. او هيچ وقت در خانه دوستانش نمي خوابيد. براي هفته ها او دور از من بود و تنها رها شده بود. براي همين به طرف ميسوري رانندگي کردم تا او را بياورم. خانواده ام اجازه نمي دادند او بيايد براي همين به پليس تلفن کردم. قصد معامله نداشتم فقط مي خواستم تکليفم را با خانواده ام روشن کنم. بعد از يک بررسي حقوقي افسرها اجازه دادند تا من و ناتان راه خودمان را برويم. ما ساعات اوليه صبح به خانه رسيديم و وقت کمي داشتم تا اينکه قبل از مدرسه رفتن او وسايلم را باز کنم.
اين ماجرا بعد از تولدش اتفاق افتاده بود و واقعا دلش نمي خواست که برود ولي من گفتم که خيلي زود دوست جديد پيدا مي کند. بعد از اينکه او را فرستادم احساس کردم که چيزي اين وسط اشتباه است. براي همين براي بررسي دوباره تماس گرفتم با اين بهانه که مطمئن شوم پول ناهارش را دارد. اين تماس در نهايت به سرويس حمايت از کودکان منتهي شد، مانند کسي که خانه مان را وارسي کرده بود. اداره به من گفت ناتان به پرورشگاه دولتي فرستاده شده و تا نيم ساعت ديگر من بايد در دادگاه حاضر شوم. آن ها حتي يک افسر پليس را به خانه ام فرستادند تا مطمئن شوند که من به آنجا مي روم.
در دادگاه با دوست قديمي ام پت و پسرش ملاقات کردم و مسئولان دادگاه به اجازه دادند تا همراهم بيايد. سالن پراز آدم بود. وقتي بقيه کنار ديوار صف کشيدند عده اي از آنها دور ميز نشستند. مدام مي پرسيدم:«پسرم کجاست؟» اما دادگاه از من خواست تا ساکت باشم. هنگامي که افراد حاضر بيانيه را خواندند مي خواستم جيغ بکشم. من به دور نگه داشتن ناتان از مدرسه، کتک زدن او با کمربند يا شانه و بيرون انداختن او به علت گوش کردن آهنگ رپ متهم شده بودم. من هرگز روي ناتان دست بلند نکردم و او با گوش کردن آهنگ هاي رپ مارشال بزرگ شده بود. با وجود اين، پافشاري کردم که بيانيه افراد حاضر در دادگاه همه اش دروغ است. دوباره به من گفته شد که خفه شوم.
سپس بيانيه ديگري عليه من صادر شد: من از سندرم مانچوزن حاد رنج مي بردم. به وکيلم، بتسي ملوز رو انداختم تا ببيند چطور از پس آن برمي آيد. او هم تمام تلاشش را انجام داد. من ريزنقش هستم، پدر ناتان هم همين طور بود. فکر کنم آن زمان بيشتر به کدوحلوايي هاي داستان جادوگر شهر اُز فکر مي کردم که ژن هايمان ناتان را نسبت به سنش کوچک درست کرده بود. به نظرم بايد نوعي کوتولگي پيدا مي کرد.
پرونده به تاخير افتاد. خواهش کردم که مي خواهم با پسرم باشم ولي مسئولين پرونده نمي خواستند به من بگويند او کجاست. فقط به من گفته شد به در کناري بروم و براي مدت زماني که ناتان از من دور است برگه هاي بيمه خدمات درماني را امضا کنم. از اين که اين موضوع چقدر غيرعادي بود متعجب شده بودم. من و بتسي ساعت ها براي انجام کاغذبازي ها در دفترش نشستيم و سعي کرديم تا براي برداشتن قدم بعدي تصميم بگيريم. همچنين درباره مانچوزن حاد مطالعه کرديم که چندان خواندنش براي ما دلپذير نبود.
سندرم مانچوزن يک اختلال رواني است. مبتلايان به اين عارضه براي جلب توجه به خودشان و افراد خانواده شان آسيب مي زنند. مانچوزن حاد يک مورد کمياب و صدالبته جدي تر است که يکي از خطرناک ترين انواع کودک آزاري است. زنان معمولا به اين بيماري مبتلا مي شوند و احتمالا خودشان هم در کودکي مورد آزار قرار گرفته اند. وقتي که علائم بيماري را خواندم ميخکوب شدم. گفته مي شود که زنان مبتلا به اين اختلال مسائل را بسيار بزرگ جلوه مي دهند، مظلوم نمايي مي کنند و حتي بيماري را به فرزندانشان تحميل مي کنند. گاهي دکترها را براي انجام آزمايشات و جراحي هاي غيرضروري روي فرزندشان ترغيب مي کنند. اين اتهام درباره مادراني که بچه شان را با مايع ضدعفوني آن قدر تميز مي کنند که خراش بردارند يا آنقدر زخمي شوند که بهبود پيدا نکنند هم وجود دارد. همين طور گفته مي شود که مبتلايان به قصد جلب توجه پزشکان اين عمل را انجام مي دهند.
پزشک انگليسي، سر ريچارد آشر، پدر جين آشر بازيگر سينما در سال 1951 اين عارضه را بيماري خودزني ناميد. بعد از اينکه اين بيماري از روي اسم دروغگوي روانشناختي قرن هفدهم، بارون وون مانچوزن نامگذاري شد، در سال 1977 آسيب شناس انگليسي، سر روي ميدو عبارت «حاد» را اضافه کرد که شامل پدر و مادراني مي شد که به بچه هايشان آسيب مي زدند و حتي آنها را مي کشتند.
براي بتسي قسم خوردم:«من هرگز به هيچ بچه اي آسيب نزدم. مدرسه به اين خاطر اين حرف را مي زند که آزار و اذيت خودشان به ناتان را گردن من بيندازند.» بتسي بسيار دوست داشتني و حمايت گر بود. او خودش صاحب يک دوقلو بود و مي دانست که من هرگز به پسرم آسيب نمي زنم. مي دانستم که اين سابقه مانچوزن حاد پس گرفتن ناتان از پرورشگاه را سخت مي کرد، ولي بايد اثبات مي کردم که اينطور نيست. بعد از اينکه از ساختمان دادگاه بيرون آمدم، به کانون نوجوانان رفتم تا کاغذها را امضا کنم. موقعي که شروع به امضا کردم، بعد از اينکه يک ضربدر بزرگ روي کاغذ کشيدم برگه را پاره کردم؛ به خاطر ناتان فرياد مي کشيدم ولي کارمندان آنجا اجازه ندادند تا او را ببينم. غمگين و عصباني از آن جا بيرون آمدم. پت که تمام روز کنارم بود و پسرش مرا به خانه رساندند. پت شوهرش را از دست داده بود. در دادگاه موقع خوانده شدن بيانيه به من گفت:«فکر مي کردم مرگ شوهرم بعد از پنجاه سال ازدواج خيلي بد است. ولي هيچ چيز با اين وضعيت قابل مقايسه نيست.» او گفته بود که آرام باشم.
در تمام راه برگشت قادر به حرف زدن نبودم. داشتم گريه مي کردم. به خانه که برگشتم اوضاع بدتر شد. دوچرخه ناتان در آشپزخانه جا گرفته بود. اسباب بازي هايش روي زمين بودند. فقط مي توانستم تصور کنم که او الان چه مي کشد. حتما سعي داشت در يک خانه عجيب و غريب يا آن کانون نوجوانان مثل زندان بخوابد. حتي نمي توانستم به او تلفن کنم. نمي دانستم او الان کجا مانده است. سوال هاي زيادي توي سرم بودند:«او واقعا در کانون نوجوانان است؟» «مي داند که من پيگير او هستم؟» «خداي عزيز آنها چطور توانستند اين کار را با من و پسرم انجام دهند؟» فکر مي کردم که روي مرز ازهم گسيختگي قرار داشتم. اميدوار بودم و دعا مي کردم که پسرم که خانه برگردد به خاطر همين او برگشت.
ماه بعدي برايم بسيار مبهم گذشت. به کار کردن، کلاس هاي نسخه خواني داروخانه و مراقبت کردن از هيلي هر زمان که مي توانستم ادامه دادم. او داشت به يک دخترکوچولوي زيبا تبديل مي شد ولي قلبم هنوز پيش ناتان بود. درنهايت، به من اجازه داده شد تا در کانون نوجوانان با او ملاقات کنم. هوا حسابي سرد بود اما ناتان لباسهاي کوتاهي تنش بود. به من هشدار داده بودند که نمي توانستم او را در آغوش بگيرم اما توانستم تا دستش را بگيرم. مددکار اجتماعي سرم داد زد. ناتان از سرما مي لرزيد و من نمي توانستم جلوي گريه هايم را بگيرم. ناتان مدام التماسم مي کرد که او را به خانه ببرم. بسيار دردناک بود. بايد برايش توضيح مي دادم که افراد حاضر در دادگاه حتي حاضر نبودند جاي او را به من بگويند. چند روز بعد نامه اي دريافت کردم که مي گفت ديگر نمي توانم دوباره ناتان را ببينم. من و بتسي دو هفته تلاش کرديم و بعد از يک هفته من اجازه پيدا کردم هر هفته به او سر بزنم و سرانجام اجازه پيدا کردم تا او را تنها ببينم.
ما روي اتاقک هاي کوچکي جدا از ديگر خانواده ها و بچه ها در اتاقک هاي مشخص شده مي نشستيم. چند مددکار اجتماعي آن نزديکي ها مي ايستادند تا به هر چيزي که مي گفتيم گوش کنند. هر بار که ناتان سعي مي کرد تا به من بگويد به او ظلم مي شود آن ها وحشيانه وسط حرفش مي پريدند. او از خودش نقاشي مي کشيد و روي کاغذ کلماتي مي نوشت تا لب خواني هايش را ترجمه کند. مي دانستم که به هر طريقي که مي شد بايد او را از پرورشگاه بيرون ببرم. پدر ناتان هم درخواست کرده بود که مي خواهد پسرش را ببيند. او را در پارکينگ ديدم و او از من خواست که حقوق او را درباره ناتان سلب نکنم. حرف او را باور نداشتم. او چطور جرئت مي کند اين حرف را بزند؟ من قدرت اين را داشتم که از او جدا شوم پس حتما مي توانستم حرف او را ناديده بگيرم و بروم.
من گفتم نه و اينکه لطفا تنهايمان بگذارد. از مددکار اجتماعي اصلي خواستم تا لطفا مارشال به جاي پدر نيت به ديدن ناتان بيايد. او با مارشال صحبت کرد و درنهايت موافقت شد. درنتيجه مارشال هم اجازه ملاقات داشت. او حالا تقريبا بيست و چهار سالش بود و خودش هم پدر شده بود. سرش شلوغ بود ولي براي وقت گذراندن با برادر کوچکش احساس مسئوليت مي کرد. من يک راه حل پيدا کرده بودم: جايي خواندم که کودکان بومي آمريکا اجازه ندارند که به پرورشگاه منتقل شوند. کافي بود که فقط سوابق خانوادگي را بررسي کنند. از طرف خانواده پدري ام، من به قبيله چروکي تعلق داشتم. من با داستان هايي که نان از جد معروف مان، بتسي وب در دنباله اشک ها تعريف مي کرد بزرگ شده بودم. به کتابخانه رفتم و همچنين با مراجع مربوط به اين موضوع چندين تماس تلفني انجام دادم.
صدالبته توانستم مدارکي که نياز داشتم را پيدا کنم. جنبش حقوقي کودکان سرخپوست در سال 1978 به اين خاطر شکل گرفت که خانواده هاي بومي آمريکايي را از ورشکستگي و سپردن فرزندانشان به خانه هاي افراد غيرسرخپوست نجات دهد. اين قانون تصويب کرده بود که اگر کودکي عضو يک قبيله باشد يا از لحاظ فاميلي به آن قبيله تعلق داشته باشد، آن پسر يا آن دختر نمي تواند به خانه هاي پرورشگاهي فرستاده شود. آن بچه حق دارد که با اعضاي خانواده خود يا بزرگ خاندان هاي قبيله زندگي کند.
کارکنان بخش حمايت با اوقات تلخي نگاهم مي کردند. ناتان چشم هاي تيره تر و پوست زيتوني داشت ولي چشم هاي من آبي بود. يکي از کارمندان آنجا گفت:«اوه، چرند است. تو نمي تواني سرخپوست آمريکايي باشي.» من فقط لبخند زدم. به کمک نان تاريخ مان را که به قبيله اکوتاي آلاباما تعلق داشتيم را جمع آوري کردم و بعد قبيله مان را عنوان کردم. آنها به اندازه کافي کمکي نکردند. تحقيقات بيشتري انجام داديم و صدالبته، ما با قبيله نسبت داشتيم.
من و ناتان براي کارت هاي شناسايي فاميلي مان اقدام کرديم. مارشال گفت که کارت نمي خواهد ـ او ترجيح داد تا فقط اصل و نسب اسکاتلندي اش را حفظ کند. او باور داشت که ايرلندي هم هست چون پدر خواهر ناتني ام بتي رني، رون گيلپين ايرلندي بود. اهميت نداشت که چند دفعه به او گفتم اين به ما مربوط نيست؛ او اصرار داشت که روز پاتريک مقدس را جشن بگيرد. من مسحور تاريخ قبيله اکوتاي چروکي بودم. آن ها مردماني صلح جو بودند که کنار فاتحان انگليسي زندگي مي کردند. ولي با پايان قرن هفدهم آنها به جنگي بيرون منطقه شان فرستاده شدند. در سال 1838، در طي اين جابه جايي، به آنها دستور داده شد که به دنباله اشک ها در اوکلاهما ملحق شوند. اما آنها توانستند زنده بمانند، مخفيانه زندگي کنند و هويت شان را زنده نگه دارند. طبق آمار 1910 ايالات متحده، فقط نه چروکي در آلاباما زندگي مي کردند؛ امروزه بيست و دو هزار نفر در آنجا زندگي مي کنند. قبيله تا سال 1980 به رسميت شناخته نشد. آنها فقط ساکن ايالت بودند و از لحاظ قانوني قبيله نبودند.
نام اکوتا از روي نامي به معني حمايت انتخاب شده است. چيزي بود که به خاطر آن قبيله من و ناتان را پذيرفت. اگر دادگاه اجازه نمي داد تا ناتان را برگردانم، قبيله اين کار را مي کرد. ما يک پشت گرمي امن داشتيم؛تمام کاري که بايد انجام مي داديم اثبات اين مسئله به دادگاه بود و خدا را شکر که انجمن سرخپوستان آمريکا و فاي گيبسونز تشويقم کردند تا به تلاشم ادامه دهم.