حاضر بودم بار ها بمیرم و زنده شوم اما هر بار بعد از این همه درد تو دستانم را بگیری اما نشد.
حال دیگر تو رفتی و خاطراتت ماند
اما اکنون انقدر با خاطراتت زندگی کردم
با او قدم زدم
با او نفس کشیدم
و حتی به خواب رفتم که به یک موجود زنده تبدیل گشته
اما دیگر چهره ات را به یاد نمیاورم
و فقط حس روز های اولی که تو را دیدم در رگ هایم موج میزند