یکی از دشوارترین مواجهه ها در ادبیات داستانی جهان ، مواجهه با مسخ اثر فرانتس کافکا است . مواجهه با وضعیت بن بست و تراژیک یک انسان . تن وارگی ای غیرانسانی بمثابه گیر افتادن در مسیری منتهی به مرگ و نیستی .
مسخ ، ناامید از تغیر وضعیت ، تجربه آرزومندی و میل به دیگر بودگی است . دیگری ای که تنها تن _ و نه روان _ را تسخیر می کند . گرگور زامزا همچنان آرزومند فراغتی برای آسوده زیستن ، شبی سر به بالین می گذارد . روز بر می آید . گرگور کابوسی هولناک را از سر گذرانده است . " هول از دیرشدن ، میخواهد سریع تکانی به خود دهد . تن او مقاومت می کند . " نه ، این تن گرگور نیست . مسخ روی داده است.
مسخ ، نه تجربه ای دفعی ، که آلترناتیوی است برای خلاصی از وضعیت غیر انسانی . گرگور خسته و ملال زده در پی سکنی گزیدن است : در خانه و میان خانواده . او ، آرزومند قرار است . این آرزو در زندگی گرگور اما فراتر از " ای کاش ... " و " افسوس ... " نمی تواند برود . آرزو ، سوژه تازه ای برای این میل می یابد . تن بمثابه انسان ، جای خود را به تن بمثابه دیگری _ غیر انسان _ می دهد . روان _ جان _ اما نه ؛ جان همچنان و هنوز گرگور زامزا است ؛ گرگور می ماند و در آخر این گرگور است که میمیرد .
تن جدید ، سنگین است . طوری طراحی شده که سخت بتواند روی زمین گام بردارد . نیازش اندک است ؛ میل به پسمانده و دورریز انسانی دارد . تن جدید ، اما قرار دارد . می تواند ساعتها در جایی چمباتمه بزند و هیچ نکند ؛ به جای حرف زدن ، خُرخُر میکند . زبان مهمترین ابزار انسانی برای ارتباط با جهان ، دیگر برای او کار نمیکند . اما تعلق چه ؟ تعلق ، یگانه جان انسانی هنوز پابرجاست . گرگور ، خواهر و پدر و مادر را دوست دارد ، نگران آنها است . به حالشان دل می سوزاند و مشتاق شنیدن هر طنینی از سوی آنهاست تا بلکه چیزکی برای حفظ ارتباط با آنها داشته باشد . بنظرم برای آنچه از زامزا باقی مانده است " بود " واژه دقیق تری باشد . " بود " زامزا انسانی است . گرگور زامزا هنوز یک انسان است . مسخ تنها ، تن او را به عاریت گرفته است . مهمترین ویژگی انسانی نه زبان ، که تعلق است ؛ تعلق به خود و به دیگری . اما برای خانواده تعلق فقط با هیبت انسانی او امکان وجود و " بود " داشت . نخ اتصال همینجا پاره میشود . این هیبت جدید ، این تن شبه هیولایی ، تنها حسی که برای او به همراه دارد ترس است .
اما سرگذشت این هیبت غیر انسانی چه می شود ؟ من و شما ، مخاطبان اثر چگونه با گرگور زامزا ، این مخلوق غریب کافکا همراه می شویم ؟ خب ، راوی به کمک ما می آید . راوی ، زبان زامزا است . راوی به مخاطب کمک میکند تا تجربه متفاوتی با آنچه خانواده او از سر میگذراند ، پیش بگیرد .
ما در کنار گرگور و همزمان با او از مسخ آگاه میشویم ؛ خانواده بعد از ما . راوی قبل از رمز گشایی از این مسخ ، به توصیف اتاق میپردازد : " اتاقش ، اتاق معمول انسانها بود ... بالای میز که روی آن مجموعه ای از مسطوره های پارچه پخش بود _ زامزا بازاریابی بود مدام در سفر ... عکسی به دیوار آویخته بود که به تازگی از مجله ای مصور درآورده بود و آن را در قاب طلایی جا داده بود ... "
اتاق ، تنها تن باقی مانده از هیبت انسانی گرگور زامزا است . اگر راوی در این امر تعجیل نمیکرد ، پذیرش گرگور بعنوان انسان سخت میشد . ما در کنار خانواده که در اتاق و پشت درهای بسته در کنار او قرار میگیریم . صدای ضربه زدن به در اتاق ، صدای خواهر ، پدر و مادر و همزمان تجسم گرگور از از وضع قرارگیری و لباسی که به تن دارند ، نگرانی برای خطاب و عتاب رئیس اش و یا از دست دادن شغل ، رسیدن به موقع به قطار و ... جملگی در خدمت ساختن هویت انسانی گرگور قبل از مسخ است .
در این میان گرگور چه میکند ؟ او بعد از دیدن شکم برآمده و قهوه ایی رنگش و پاهای پرشمار و .... فقط به پرسیدن یک سوال اکتفا می کند : " چه بلایی به سرم آمده ؟ " این تنها علت جویی زامزا از خود درباره این تن جدید است ! راوی چه میکند ؟ تاکید راوی به جای پاسخ به سوال زامزا ، یادآوری این نکته است که کابوسی در کار نیست ؛ کابوسی در کار بوده ، اما تو چند دقیقه ایی است از کابوس رها شده ایی و آنچه رخ داده ، واقعی است . در واقع راوی در پاسخ به گرگور ، نه خود اتفاق و علت آن ، که فقط واقعی بودن آن را مد نظر دارد .
با کمک راوی است که مخاطب از شر چندشناکی آنچه زامزا است ، آنی خلاص میشود . در اتاق هنوز بسته است . ما به جای دهشتناکی تعلیق را تجربه میکنیم .غرولند های انسانی زامزا هم به کمک مام می آید . حالا ترس ما از زامزا پیشی میگیرد . این ما هستیم که نگران باز شدن در اتاق اوییم . این ما هستیم که نگران واکنش خانواده ایم و این ما هستیم که آرزو میکنیم که ای کاش این در باز نشود .
آونگ تعلیق ادامه دارد . گرگور داوطلبانه و به سختی _ با کمک آرواره هایش _ در را باز میکند . حرف میزند : خُرخُر شنیده می شود . تمنا میکند : می ترساند . تلاش میکند : می هراساند . نزدیک میشود : پس رانده میشود . گرگور دیگر عضو این خانواده نیست و چون دشمنی رانده شده طرد می گردد . اتاق زامزا ، پستوی او میشود . سکنی گزیدن اتفاق می افتد . زامزا به علت طرد شدن از ذهنش میگذرد : " کاش این بدن جدید کمتر پهن بود و ... "
همه اعتراض او این است ؟
به ابتدای داستان بازگردیم .
کلید چرایی مسخ را در واکنش و بعد کنش او به آنچه بر سرش آمده است ، می توان یافت . به گزاره اول باز میگردم : میل ورزی زامزا برای مسخ شدگی . پیش از آن اجازه دهید چند سوال مطرح کنم .
آیا گرگور در مواجه با تن جدید دچار هراس می شود ؟
آیا گرگور از واپس رانده شدن از سوی خانواده اعتراضی دارد ؟
آیا او اصلاً طلب زمان میکند تا با تغییرات جدید وفق آید ؟
و در آخر ناخشنودی زامزا از وضعیت جدید ، چه مسائلی را در برمیگیرد ؟
برای پاسخ به این سوالات ناچاریم به متن داستان رجوع کنیم و اولین واکنش های زامزا را با هم برسی کنیم .
زامزا هنوز در تخت است که چشم می گشاید ، تن جدید را می بیند . راوی اشاره میکند که اگر کمی سرش را بالاتر می آورد میتوانست ... ببیند . اما زامزا گویی که برایش اصلا اتفاقی روی نداده ، همچنان خواهان خواب بیشتر است . نمی تواند . باز هم راوی علت را شرح می دهد . زامزا عادت داشت به پهلوی راست بخوابد و هرچه تلاش کرده بود اینکار را بکند ، میسر نشد . چرا که انحنای تن جدید به او اجازه نمی داد و با هر بار تلاش دوباره به پشت تاب می خورد . زمزا از دردی در پهلو ، به شغل پرزحمتش می اندیشید و به حال بازاریاب های دیگر غبطه میخورد که چونان زن های حرمسرا زندگی می کنند . چه خوب می شد اگر استعفا میداد .
زمزا در کار پر از خستگی و بی خوابی اش ، نه تنها خود را تایید نمی کند ، که اساساً خود را نفی میکند . و لاجرم زندگی و شادی زندگی انسانی را نیز از خود محروم میسازد . او نه تنها نمی تواند انرژی ذهنی ، روانی و حتی جسمانی خود را حفظ کند بلکه به فرسایش کامل همه انرژی های حیاتی خود نیز می رسد .
انسانی که کار نه ابژه اش بلکه خود ابژه _ برده _ آن تبدیل شده ؛ کار میکند که خانواده در آسایش باشند . آسایش برای او تنها زمانی است که کار نمی کند . چه زمانی ؟ در فاصله بین منتظر ماندن برای قطار بعدی در رستوران کوچک و کثیف ایستگاه های راه آهن ، همانجا که باز آن قدر وقت ندارد که بتواند غذایش را کامل بخورد ... اندک زمانی که " نیمچه خودی " دارد و البته زمان رویا _ بیداری که در انتظار پایان یافتن بدهی پدر است ، تا خلاص شود . گرگور در این کار اجباری بیگانه شده و بیگانه ساز ، نه به خود که تماماً به دیگری تعلق دارد : به کار و به پدر و مادر و خواهر عزیزش . او در واقع از خود بیگانه شده و انسان بودن برایش تنها در اعمال ناچیز غریزی _ حیوانی _ خلاصه شده . گرگور چاره ایی ندارد جز آنکه جسمش نیز کژدیسه شود و به چیزی دیگر _ غیر انسان _ تنزل یابد . این همان میل آرزومندانه ناخودآگاهش است . مسخ تنها مفر اوست که نه فقط در کابوس ، که در واقعیت نیز رخ می دهد . از همین رو گرگور جز یک بار در داستان ، مسخ را فاجعه نمی پندارد . او بدون پرسش و علت جویی خود جدید را می پذیرد تا اینکه نیاز به انسان بودن در شب آخر نیاز اساسی و عمده اش می شود .
✍ شکیبا سام
ادامه دارد ...