مطلب ارسالی کاربران
دلنوشته "سایه" | روایتی کوتاه و عمیق
زمان تقریبی مطالعه » ۲ دقیقه
#سایه
صبح با هم از خانه بیرون زدیم. من و او، در کنار هم. خیابانهای شهر هنوز در سکوت صبحگاهی فرو رفته بودند، جز صدای گاهبهگاه ماشینهایی که از دور میگذشتند.
کارهای روتین و ضروریمان را یکییکی انجام دادیم: خرید چند قلم جنس از سوپرمارکت، پرداخت قبض آب و تحویل بستهای به اداره پست. هر قدم و هر مکالمه کوتاه با مغازهدارها انگار انرژیمان را کمکم میمکید.عصر که به خانه برگشتیم، خستگی مثل وزنهای روی شانههایمان سنگینی میکرد. پاهایم از بدوبدوهای روز درد میکرد؛ حتی نفسکشیدن هم انگار زور میخواست.
روی کاناپه ولو شدم، چشمهایم نیمهباز. او هم کنارم نشست، سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و گفت: «امروز یه جور دیگهای بود، این حس رو داری؟»
نفس کشیدم: «نه، همهچیز همان بود.» با همان بیمیلی همیشگی گفتم: «تو زیادی فکر میکنی.»
چند دقیقه بعد، صدای نفسهای منظم او را شنیدم که به خواب رفته بود. من هم کمی بعد به خواب رفتم.غروب بود که بیدارم کرد. مثل همیشه زودتر از من بیدار شده بود. نور نارنجی آفتاب از پنجره به داخل سرک میکشید. با همان صدای پرشور همیشگیاش گفت: «بلند شو، بیا بریم یه دور بزنیم.»
هنوز خسته بودم، اما چیزی در لحنش باعث شد بلند شوم، پیراهن خاکستریام را بپوشم و دنبالش راه بیفتم.توی خیابان، بیهدف قدم میزدیم.
چند باری اصرار کرد: «بیا یه قهوه بگیریم تا گرم بشیم.» یا «آبمیوه چطوره؟» حتی یکبار با خنده گفت: «رستوران بریم؟ یه چیزی بخوریم!» اما من هر بار، با همان بیمیلی همیشگیام، فقط گفتم: «نه...» و او فقط شانه بالا انداخت و به راهش ادامه داد.شب که به خانه برگشتیم، پاهایم از پیادهروی طولانی درد میکرد. بیحوصله روی مبل افتادم. او دو فنجان چای ریخت، بخار از فنجانها بلند میشد و بوی دارچین فضا را پر کرده بود. شروع کردیم به حرف زدن، از چیزهای ساده: از روزی که گذشت، از آدمهایی که توی خیابان دیده بودیم. اما مثل همیشه، حرفها کمکم تند شد.
او با اخم گفت: «چرا همیشه اینقدر بهونه میگیری و اعصابم رو بههم میریزی؟» و من، که حتی حوصله دفاع کردن نداشتم، فقط با خشم نگاهش کردم. عصبانیتم واقعی نبود.
بلند شد. به سمت پنجره رفت، دستی در موهایش کشید. زمزمه کرد: «گاهی فکر میکنم شاید من اصلاً اینجا نباشم.»بلند شدم، به اتاق رفتم و در را محکم بستم. صدای بسته شدن در توی خانه پیچید.
توی اتاق، کتابی برداشتم، چند صفحه خواندم اما کلمات توی ذهنم نمیماندند. هدفون را گذاشتم و آهنگی آرام پخش کردم، بعد کاغذ و قلم را برداشتم و شعری نوشتم؛ کلماتی پر از حسرت، از تنهایی که مثل سایه دنبالم بود.
کمکم آرام شدم، اما هنوز چیزی توی سینهام سنگینی میکرد.ساعت از نیمهشب گذشته بود، نزدیک دو بامداد. توی رختخواب دراز کشیدم، اما خوابم نمیبرد. عذاب وجدان بهم هجوم آورده بود. به خودم گفتم: «چرا اونقدر سرد بودم؟ چرا دعوا رو کش دادم؟» تصمیم گرفتم بروم و عذرخواهی کنم.
بلند شدم، پابرهنه روی سرامیک سرد راه رفتم و به پذیرایی رسیدم. نبود.
به اتاقها سرک کشیدم، خالی بودند. دستشویی و حمام هم تاریک و ساکت. سوئیچ ماشین، کیف پول، و کلید خانه سر جایشان بودند. حتی لباسهایش هم آویزان روی چوبلباسی. پس کجا بود؟روی کاناپه نشستم، دستم را روی پیشانیام گذاشتم و به سقف خیره شدم. ناگهان، مثل رعد، حقیقتی به ذهنم زد: من که تنها زندگی میکنم! لبخندی تلخ زدم، انگار خیالم راحت شده بود.
به رختخواب برگشتم و زیر پتو خزیدم.
فردا ... فردا اگر دوباره فراموش کردم که تنهایم، از او عذرخواهی میکنم ...
#بیرخ