راوی حمله ی نطفه ی انسان
به خودشو دنیا و سیستماتیک ها
به قلم به ورق به بدن شعراش
تو عصر رقص پشت ماتیک ها
اینبار نمیدونم راوی منم یا
نطفه ی داستان به نام صاحب؟
قصه ی صاحب توام با آواز
تولید و تکرار چرخه ی باطل
قاتلم من یا دلقک راوی؟
کیام تو بازی؟ کیام تو قصه؟
شایدم اینبار راوی داستان
صاحب نباشه پشت این چهره!
نطفه رو انداختن لای گرگا
بوی خون رو بدن عین یه عطره
بچه رو کشیدن توی بینی لا
پودرای سفید تا عامل عطسه
شدنش تسکین اشعار پوچش
شایدم شد لا نوشتناش...
راوی داستان اینبار کیه ها؟
یه تیغ تیزم بکش براش...
بده دستش بعد رها کن اونو
تو جنگ و جنگل توی دنیا...
لباس بره تن صاحب کن
بفرست با لگد لای گرگا...
هر ارتباطو زیر پاش بذار و
تنها ترینش بکن دیگه...
یه صدا تو سرش تولید و تکرار
بکن که این حرفارو میگه:
[روانی، دیوونه، احمق و کودن!
مفت خور و دلقک و بیارزشی!
ترسو، بزدل، بیوجود، پفیوز
اینارو به جز من میسنجه کی؟]
نقش و نگارشو تموم میکردم
ولی یادم نبود صاحب خودمم
موقع خلقت شیطونی کردم
ننوشتم که خنده متمم
حرف اضافه غمها و خنده
کنار غم ها واجبه ها...
افسردگی یه ضعفهها اما
قدرت خنده جالبه ها...
صاحب تمام عمرشو تنها
گوشاشو بست رو تمام حرفا
گیره تو زمونه و معلقه باز
دیروز و امروز، امشب و فردا
تهدید و تحقیر روحشو بلعید
مشت توی صورت ضربه ی فنی
سر بالا گرفت و خورشید خونی
با یه تمسخر به صاحب خندید
...
به یه آن صاحبو کشید تا خورشید
گفتش بچه چیا که دیدی...
درکت میکنم سخته و سنگین
نظرت چیه ها؟ میخوای بمیری؟
تو که نه رفیقی داری نه دوستی
نه پدر نه مادر بمونی واس چی؟
دنیارو باختی بدون تقصیر
دیدی چطوری تنهایی راستی؟
صاحب گفت منو رهام بکن تا
برگردم به خونه ی سردم
خورشید خندید گفت آخه بچه
خونه نداری انسان بدبخت
خورشید گرفت بچه رو بغل
صاحب سوخت و خاکستر شد
آغوش خورشید بازه و گشنه
با خون دچار آبستن شد
بعد از مدت زمان کوتاه
زایید بالاخره صاحبو بازم
تکرار صاحب به لطف خورشید
ساخت با رحمش راه مذابم
یکبار قاتل و یکبار مادر
اول میکُشی بعدا میزایی
مثل یه بارون اما کشنده
رو قلب بچه داغیو میباری
تو یه سکونتگاه عجیبی
ادامه ی زندگیشو میداد
میدونست ذاتش به این بیابون
اصلا و ابدا انگار نمیاد!
کم کم دید چندین خواهر و
برادر داره بش اضافه میشه
هرروز جمعهها نماز تازه
از نوزادان اقامه میشه
یه نظم و سازمانِ مصنوعی
با درک ناقص از یک سنت
فدا میکردن امت انسان
تا بسازن از انسان امت
اینبار صاحب بزرگ میشد با
دروغ که تو از وجود منی
صاحب که اونو مادر میدونست
گفتش به تو من نیستم شبیه
نوزادا هرروز بیشتر میشن و
انسان کمرنگ تر از همیشه
این که اونا هم شبیه ماعن
واسه ما همه عجیبه!
مادر گفت انسان دشمن بود
هنوزم هست و دروغ میگفت هی
حرفاش شبیه زنگ تلنگر
به قلب صاحب بازم میخورد هی