٬×،
شک بینایی انسان را تا حدی زیاد می کند تا کامل کور شود |
احساس و منطق دو ناموازی هستند که تشکیل دهنده بخش عمده روان انسان است که در خیلی مواقع به عنوان قلب و مغز اشاره می شود و با تعادل این دو ، حالت پایدار روانی برقرار است اما اگر عاملی باعث شود یکی از دیگری سرکشی کند آتش درون ما دیگر قابل کنترل نیست.
کمیسر «آدامو» دقیقا به واسطه شغلی که بر عهده داشت باید بین این دو اصل تعادل ایجاد میکرد تا تا بازیچه این دو عامل در پرونده هایش نشود.
کمیسری که ۲۵ سال در این کار انواع باند های خلافکاری و افراد خاک خرده در این راه را از لبه تیغ خود گذرانده بود در سال آخر مسیر شغلی اش سپری می کرد . به گفته خودش خستگی دیگر شم اون رو کور کرده بود و البته با توجه به تازگی ازدواجش با «الیزابت» به فکر زندگی همراه آرامش در خانه با همسر نویسنده اش بود ، در بین این سالیان طبیعت کار او می طلبید که خیلی از اقشار مافیایی از او متنفر باشند و کینه های ریز و درشتی در دل خود قفل کنند البته زمان آتش زخم های کوچک را به سردی میکشد مگر اینکه زخم عفونت کرده باشد و از کم شانسی کمیسر یکی از این زخم های عفونت کرده گریبان او را در یکی از آخرین پرونده های او گرفته بود . باند قاچاقچی قدیمی متشکل از دو برادر ، که کمیسر طی این سالیان با انواع افراد این گروه دست و پنجه نرم کرده بود و در آخرین بارها در یکی از این درگیری ها یکی از برادران را پای حکم اعدام برد و با قتل او توسط دولت بقایای این گروه به چند ماموریت کوچک محدود شد و برادرش به کشور فرانسه تبعید شد.
حال بعد از ۳ سال زمزمه های از فعالیت هایی مانند قاچاق بزرگی و قتل چند سرباز مرزی از این باند به گوش میرسید و پرونده این جنایت به تجربه کمیسر آدامو سپرده شده بود و پاداش حل آن بازنشستگی و آرزوی این سالیان کمیسر بود. دستیار او در این پرونده مانند همیشه یاور همیشگی او «ویتو» بود کسی که به سند اکثریت باورها ، زندگیش رو به آدامو مدیون بود زیرا از جوانی بیکار که در آشنایی با آدامو به او در پرونده دستگیری باند گنگستری در ناپل کمک کرد به دست راست کمیسر تبدیل شد.
زندگی اون شاید شبیه شخصیت های هالیوودی پلیسی نبودن ولی خب یکم فکر کنیم زندگی همه ما حتی شما شبیه یه فیلم سینمایی نیست ؟بعدها از همین روزمرگی ها خاطرات های بزرگانه در به میان می آید و برای نسل جدید تعریف می شود و تبدیل به سنت های کوچک و بزرگ خانوادگی میشود حالا چه گذشتن از هفت دریا باشد چه یک شکست خوردهی سریالی!
از اینها که بگذریم میرسیم به نوچه زندانی شده توسط پلیس ایتالیا که حالا اعتراف هوایی از حضور برادر قاچاقچی آن گروه منحل شده که حالا در ونیز به قاچاق اعضای بدن مشغول شده؛خب این اولین سرنخ برای کمیسر بود و او خورش به بازجویی از آن نوچه رفت .
_عجیبه که بعد تبعید هنوز هم دم تکان می دهید
+پیرمرد هنوز هم دولت جلوی تو نون میندازه!
_بدم نمیاد آخرین تو آخرین نون همراهه شکار کوسه ماهی باشه
پس از کشمکش آدامو از اتاق بازجویی بیرون آمد ، معمولاً متلک های اینجور افراد زیاد ولی چرا بود اما یکی از آنها کمیسر را در فکر فرو برد :
+خیلی مضحکه که کمیسر از خنجر خودش بازنشت بشه!
این یک جمله ساده در مغز آدامو پردازش نشده بود زیرا جدیدا خیلی به گوش می رسیده که می گفتند ویتو برای جانشینی کمیسر حاضر است او را بکشد .
گرچه مردم حرف های زیادی میزنند ولی اینکه حس کنی در آخرین پرونده شکست خورده بیرون انداخته بشی و جانشین تو همان را تکمیل کند زیاد خوشایند هیچ انسانی نیست ، آن هم اگر رفیق صمیمیت باشد .
ویتو در این مدت به ونیز رفته بود تا تله گذاری هایی برای کسب انداختن قاچاقچی ها کند و کمیسر قرار بود فقط رول نقش آخر را بازی کند ولی به یکباره خودش به ونیز سفر کرد تا ناظر بر عملیات باشه ؛ همه چیز آماده بود تا نزدیک اسکله رفت و آمد ها شناسایی شود سر نخ ها می گفتند آخرین محموله اعضای بدن امشب خارج میشد این را ویتو از بازجویی ها و شواهد به دست آورده بود
تا نامه ای نزد کمیسر رسید که مهر فرانسوی داشت و مضمون آن خبر میداد قاچاقچی ها بر خلاف شواهد صبح کشتی ها را بار کردند .
یعنی آنها خیلی زرنگ بودند یا شنیده ها درست بودن و خیانت شکست در آخرین پرونده درست از آب در آمده بود ؟ این مدام در سر کمیسر تا سه روز می چرخید و حالا به شکست با نقشه ای ساده روبرو بود و گویا ویتو هم در این ماجرا شریک دزد بوده و رفیق غافله!
ادامه دارد ....