٬×،
شک بینایی انسان را تا حدی زیاد می کند تا کامل کور شود |
روزنامه صبح روز 22مارس1991
ایتالیا، ناپل مرکزی
«صبح امروز جسد زنی انگلیسی به قتل رسیده با نام الیزابت مورگان در خانه اش پیدا شده بود در حالی که قاتل آن ناشناس بوده و قاتل با چاقو به رگ گردن او ضربه ای وارد کرده و همان چاقو را به صورت شسته شده در آشپزخانه روی میز گذاشته است.»
آدامو جایی را نمیدید و همه چیز برایش تیره و تار شده بود؛ یعنی باز هم خیانت دیده بود آن هم همدست با رفیقی که خودش خیانتکار بوده.
«خدای من ممکن نیست...نه امکان ندارد»
این جمله ای بود که آدامو پشت سر هم تکرار میکرد
از روی اجبار و کم توانی روی مبل نشست و کل رابطه این چند ماهش با الیزابت را زیر زره بین قرار داده بود حتی خودش را مقصر می دانست که چرا این موضوع را نفهمیده ، به هر حال برای یک کمیسر با تجربه آن هم در ایتالیا اینجور چیز ها مثل فشار دادن نمک روی زخم های مرده اش بود.
در شرایطی که انسان تحت فشار روانی شدید قرار میگیرد همیشه بهترین و آرام بخش ترین کار این است که کاش آن مشکل وجود نداشت یا میشد آن را از بین برد ، حالا خواه آن مشکل برداشتن سنگ از جلوی پایش باشد چه برداشتن انسان از زندگی اش !
نامه را مچاله در جیب کتش چپاند و به سمت آشپزخونه رفت تا همان چاقو که کیک عروس شأن را می بریدند بردارد و به سمت اتاق رفت
همجا خاموش بود و چراق ها هم همان موقع که آدامو از اتاق بیرون رفت روشن نشده بود؛
به سمت تخت رفت اولین بر پیشانی الیزابت بوسه ای زد و بعد ....
هنگامی که با سرعت می دوید و از خانه دور میشد چاقو را شسته بود و روی میز گذاشته بود و کتش را به تن کرده بود و تا صبح که در این کوچه و آن کوچه پرسه میزد نامه را از چیبش در می آورد و می خواند گویا به دنبال واژه های تازه ای می گشت که از چشمان قرمز و خون شده او دور مانده است.
«انگار جنون زده شده بود»
دومین قتل زندگی او پارادوکسی عجیب با ۲۵ سال شغل با شرافتش داشت انگار که انسان ها هم می توانند تبدیل به موجودی دیگر بشوند و روح ها در بدن انسان ها جا به جا می شوند و حالا بجای یه کمیسر روح یک قاتل مبتلا به جنون در بدن آدامو جای خشک کرده بود .
گویا در آن طرف قضیه هم کمیسری بجای او اعزام شده بود که در ظاهر در هرجا که بوده ثبات زیادی داشته و همه در اطراف جایی که او کار میکرده میگفتند که این ثبات از رابطه او با قاچاقچیان و گروه های مافیایی می آید که نفوذی به او داده اند که هم بتواند حقوق دولت را بگیرد هم بتواند
از لقمه های آغشته به فساد چیزی به چنگ آورد.
درست نقطه مقابل سالیان کاری آدامو که با وجود این پیشنهاد های همکاری به قول همین گروه ها نقش آدم خوبه ی زندگی را برای خود برگزیده ، ولی حالا در خیابان ها مثل بی خانمانی متواری بود .
در اواخر او را میدید که به خود شک کرده بود که به خودش شک کرده بود ! خود را به خودها تبدیل کرده بود و شخصیت خود را دو نصف کرده بود و آن شخصیت مظلوم را همیشه زیر بازخواست قرار میداد که تو مقصر تمام این اتفاقات هستی و حتی شک کرده بود که نکند خودش هم با آن گرچه قاچاقچی مافیایی همکار است و به خودش ناسزا میگفت و دچار خودزنی شده بود ؛
ماموران دولت اورا از خیابان ها جمع کرده بودند و آن را شناسایی کردن و وقتی نامش را دریافتند گمان کردن پس از مرگ همسرش دیوانه شده و به این روزگار گرفتار شده پس اورا در تیمارستانی بستری کردند که با اطلاع به برادرش خرج مایحتاج و دارو هایش را میداد و گاهی به او سر میزد.
ادامه دارد...