از سلام تا ، خداحافظ
بعد از زندگی ، مرگ
بُعد مخالف مرد چند دقیقه بعد از او خلق شد ، زن!
این جهان پارادوکسی از خودش است که مبدأش با تضاد از خود به مقصد میرسد
این مبدا همیشه در شوق مقصد است همینجور که مجنون در پی لیلی بوده و حافظ به دنبال آن ترک شیرازی سمرقند و بخارایش را فدا میکرد.
تو در پی کدام تضادت هستی ؟
هان هوبرت ؟
در اوایل جنگ تو به مارلین قول رسیدن داده بودی ولی حالا چی ؟ مقصدت عوض شد یا در میانبر راه پیچیدی؟
من همانم که در اوایل رسیدن به سن ۱۹ سالگی هنوز در خوشحالی این بودم که بالاخره میتوانم کارگاه نجاری ای که شاگرد بودم را مدیریت کنم و پول خوبی پس انداز کنم تا در موقع مناسب به خواستگاری دختر عموی نازنینم بروم
مارلین یک دختر فوق العاده بود!
چشم آبیش مرا یاد آب های زلال رود راین می انداخت و اصالت ابرو هایش به یاد کلیسای کلن که خانه ای برای مسیحا است.
به زور با او حرف زده بودم و چند بار پنهان از عمویم آن را به دیدار شامی دعوت کرده بودم ولی بیشتر از این نمیتوانستم نزدیکش شوم زیرا عمویم که بازنشسته ارتش بود خیلی روی تک دخترش حساس بود؛. تنها ارتباطمان نامه های همراه با عشقی بود که رد و بدل میشد و من تا صبح روی تختخواب به رویای رسیدن به تضادم فکر میکردم نه از لحاظ جنسیت بلکه شخصیت آرام بخش و متین که او در مقابل شور و هیجان من نشان میداد.
جنگ جهانی دوم مایه ننگی بر تاریخ بود که از طالع نحس من به دوران جوانی من برخورد کرده بود.
آه ...
مگر میشود از بین 1939 سال تاریخ بعد از مسیحیت من به دام بازی خطرناک چند سیاستمدار عصر حاضر گرفتار شوم...
در روز های اعزام نامه ای به مارلین نوشتم :
⟨مارلین عزیز تر از جان
گویا قسمت این بوده در این جنگ کثیف سهمی داشته باشم
در شرایط حال که سربازان زیادی راهی میشوند و سنت هایی که انسان باید بخاطر گذشتگان آن را به دوش بکشد تا ثابت کند به خاکش تعهد دارد قصد اعزام شدن دارم.
از طرفی در اولین بار که نزد پدرم و عمو جان اظهار به مخالفت کردم و نگاه های پدرت را دیدم که مانند سرمایهداری ترسو به برادرزاده اش مینگریست شاید این فرصتی باشد که در حضورم بتوانم خودم را به آن نشان دهم
لطفاً در آن دوران تنها امیدم که تلگراف های از سمت تو است را قطع نکن
دوستدارت هوبرت⟩
قرار بود بعد چند ماه حضور به خانه برگردم.
در اوایل چند روز جنگ که کشورمان به لهستان حمله کرده بود من هم حضور داشتم و گروه پشتیبانی ما مسئول بازسازی جعبه مهمات را داشت و زمانی که خبر تصرف لهستان را شنیدیم همه خوشحال بودیم و سر از پا نمی شناختیم گویا انگار ما اسلحه به دست داشتیم و میجنگیدم
تلگراف مارلین آمده بود که :
⟨هوبرت جان
امیدوارم سالم باشی و این نامه من روحیه تازه به تو بدهد. لطفاً مراقب خودت باش و سعی کن هرچه زودتر برگردی و به دیدارم بیایی که مشتاق دیدن صورتت هستم⟩
ادامه دارد...