اندر احوالات کوچ دربی از پایتخت به اقصینقاط جغرافیای داخلی
گویند روزی روزگاری، در بلاد فرنگ، مردمانی بودند که هرگاه دیدند خزانهها تهی گشته و هوای تبلیغات در سر داشتند، جام و دربی و هر آنچه گرد توپ میچرخید، برداشته، به دیار عربستان و قطر و گاه حتی به پشتبام هتلهای دوبی میبردند تا دلار و دینار از آسمان ببارد.
اما اندر احوالات این سوی عالم، در دیار دلبران و دلباختگان توپ گرد، آنچه داریم، دربی پایتخت است؛ همان نبرد مقدس سرخ و آبی که نه تنها زمین فوتبال، بلکه اعصاب ملت، اینترنت کشور و تمرکز کارمندان را به تعطیلات اجباری میبرد.
و چون بزرگان ورزش و سرپرستان گرامی دیدند که استادیوم آزادی، بیشتر به موزهی نوستالژی شبیه است تا ورزشگاه، گفتند: «والله چه اشکالی دارد ما نیز دربی را کوچ دهیم، آن هم برای رفاه حال ملت و البته چند قاب تبلیغاتی و پوستر از دل طبیعت!»
پس نشستند و اندیشیدند که آنجا که ما میتوانیم ببریم، کجاست؟ و زود تصمیم گرفتند.
نه به قطر، که ما را راه نمیدهند؛
نه به دوبی، که دلاری نیست؛
نه حتی به تبریز و مشهد، که زیرساخت نداریم؛
بلکه به یک روستای خوش آب و هوا در ارتفاعات لاریجان، جایی که نه آنتن دارد، نه صندلی، نه جایگاه ویژه، اما دل دارد، صفا دارد، و دو عدد گوسفند کنج زمین در حال نشخوار.
بدینترتیب، کاروان دربی عازم دیار ناشناخته شد، با وعدهی پخش زنده از طریق فرستندهی دستی، دوربین موبایل آبدارچی باشگاه، و اینترنت مودم جیبی سرپرست تیم.
تماشاگران، دستهدسته با نیسان و وانتبار و گونی چیپس راهی شدند، و داور محترم با اسب وارد میدان گشت که موتور داور چهارم در گردنه واشان خاموش کرده بود.
دربی آغاز شد. توپی زده نشد، چرا که توپ در شیب زمین خود به خود وارد دره شده بود. هواداران فریاد برآوردند:
«این هم شد دربی؟ ما آمده بودیم فوتبال ببینیم، نه مستند حیات وحش!»
و یکی از حضار گفت:
«حداقل بفرستید به عربستان، ما هم از تلویزیون ببینیم؛ اینطوری هم شأن دربی حفظ میشه، هم زانوهای بازیکنان!»
و چون کسی پاسخ نداد، حضار متفرق شدند و فقط گوسفندان ماندند، که بیهیچ دغدغهای همچنان در حال نشخوار بودند.
به قلم:نون خوش قلم