مطلب ارسالی کاربران
AUF DEM FLUSSE
دانلود و پخش تنها با قطع کردن فیلترشکن امکانپذیر است.
باورم کن ای سایهی همیشه گریزان !
من در نبود تو ، نه به روز دل بستهام و نه شب را در آغوش کشیدهام ...
همه چیز رنگ گریز دارد ؛ حتی خودم ...
تنها چیزی که مانده ، خاطرهایست که مانند شمعی نحیف در ظلمات میسوزد ...
چه ستمگر است این خاطره ؛ نه میگذارد فراموشت کنم ، نه تو را بازمیگرداند ...
ای کاش میشد برای همیشه در همان لحظهی بودن تو یخ زد و منجمد شد ...
زیرا از تو چیزی جز سکوتی ممتد نمانده ؛ سکوتی که چون رودی سرد ، از میان خاطراتم عبور میکند و هر آنچه را که لمس میکند ، با خود به ورطهی فراموشی میبرد ...
درواقع تو رفتهای ؛ نه با قدم ، که با مفهوم ...
نه با خداحافظی ، که با انکار بودنت ...
و من ، سالهاست در تبعید خودخواستهای از خویشتن به سر میبرم ...
جایی میان رویا و رنج ، در اقلیمی که نه روز دارد و نه شب ، فقط تو هستی و خاطراتت ؛ و هر بار که بخواهم فراموشت کنم ، در تو گمتر میشوم ...
اگر بخواهم صادق باشم ، باید بگویم : " من تو را میخواستم ؛ نه از امید ، که از عادتی ناگریز " ...
ولی هنوز ، گاهی خیال میکنم که تو بازخواهی گشت ؛ با چمدانی پر از واژههای ناگفته و لبخندی که سالها در رویا به دنبالش دویدهام ...
میدانی ؟ حقیقت این است که من ، نه منتظرم و نه آزاد ...
فقط ماندهام ، در هزارتوی نام تو ،
بی آنکه راهی برای گم شدن یا نجات داشته باشم ...
مانند یک رودخانه در سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ میکند ، مثل رگی یخ زده که نفسهای آخرش را در دل تاریکی میکشد ،
بیصدا و تلخ میلغزم ...
و در هر موج از افکارم ، خاطرهای شکسته از سنگینیِ زمان را حمل میکنم ...
من – این عاشق سرگردان –
در میان خلا این بستر منجمد ، نامت را با زبانی خاموش خواندم ؛ چنانکه گویی هر حرف ، تکهای از یخ بود
که با شکستن خود ، از ژرفای درد سخن میگفت …
تو ، اینجا هستی ؛ اما همچون سایهای سرد و سنگین ، بیآنکه گرمایی به جانم ببخشی ،
در خلوت بیپایان این سردی ایستادهای
و من همچنان اسیر تکرار نام توام ...
نمیخواهم از تو جدا شوم !
نمیتوانم فراموشت کنم !
چون خاطراتمان ، مثل یخهایی که در اعماق رودخانه شکستهاند ، به هم پیچیده و در هم گره خوردهاند و هر بار که میخواهم رها شوم ، این سردی باز دوباره مرا در دام خود میگیرد ...
یاد تو ، چون شبحیست که در سردترین شبهای وجودم میپیچد ...
در تمامِ سکوتها و خلوتهای یخزده ،
با هر نفس سردی که میکشم ،
حضور تو را حس میکنم ...
و اکنون ، در این سرمای بیرحم ، در یخزدهترین لحظههای تنهایی ،
از عمق سکوت شب ،
تو را صدا میزنم :
" آیا ندای قلب شکستهام را میشنوی ؟ و آیا این پژواک درد ، میتواند راهی باشد برای بازگشت ؟ " ...
یا این صدا نیز ، همچون رودخانه ، در میان یخها گم خواهد شد و برای همیشه در سکوت سرد ، جاودانه خواهد ماند ؟ ...