درفت سال ۱۹۸۴، بیشتر شبیه افسانهی آسمان ها بود؛ انگار خدایان، شکل انسانی به خودشون گرفته بودند که زمین بسکتبال را فتح کنند.
خدایانی که هر یک، فصلی از تاریخ NBA را نوشتند:
از مایکل جردن که به بزرگترین بازیکن تمام دوران تبدیل شد،
تا جان استاکتون افسانهای، و چارلز بارکلی پرشور و نیرومند.
اما در آن مراسم، مرد دیگری هم بود.
ابرمردی که از لاگوسِ نیجریه برخاسته بود، و با پروازی بلند به قلب بسکتبال آمریکا، مدیسن اسکوئر گاردن رسیده بود.
مردی که حتی بالاتر از جردن، به عنوان اولین انتخاب درفت سال ۱۹۸۴ انتخاب شد.
او کسی نبود جز حکیم اولاجوان؛ مردی که قرار بود در سرزمین غولها، با رقص پا، تاریخ را بنویسد.
از لاگوس تا هیوستون: تولد یک اسطوره
حکیم اولاجوان، با نام کامل حکیم عبدالاُلو اولاجوان، در سوم ژانویهی ۱۹۶۳، در لاگوس، پرجمعیتترین شهر نیجریه، به دنیا آمد. خانوادهاش مسلمان و سنتی بودند؛ پدرش تاجر سیمان، و مادرش زنی خانهدار و مذهبی بودند. سومین فرزند از هشت کودک خانواده، در دل یکی از شلوغترین و پرهرجومرجترین شهرهای آفریقا بزرگ شد. در کوچههایی که زمین صاف نداشت، ولی عشق به توپ در همهجا جاری بود.
اما نه آن توپ نارنجی بسکتبال، بلکه توپ گرد فوتبال.
در نیجریهی دههی ۷۰، فوتبال حکم دین دوم مردم را داشت. و حکیم هم یکی از میلیونها نوجوان نیجریهای بود که ساعتها در زمینهای خاکی دنبال توپ میدوید. اما برخلاف بیشتر همسنوسالهایش، عاشق دروازهبانی بود؛ جایی که میتوانست با چابکی و پرشهایش بدرخشد. همان روزها بود که انعطاف خارقالعاده، جایگیری دقیق و واکنشهای سریع را در خونش پرورش داد… ویژگیهایی که بعدها امضای بازی بسکتبالیاش شدند.
در کنار فوتبال، والیبال هم بخش مهمی از زندگیاش بود؛ ورزشی که کمک کرد تا پرشهایش دقیقتر و تایمینگاش مرگبارتر شود. در آن روزها، حتی یک بار هم بسکتبال بازی نکرده بود. توپ نارنجی هنوز برایش بیگانه بود.
اما سرنوشت همیشه در کمین است.
در شانزده سالگی، در یک تورنمنت میانمدرسهای، مربیای از فدراسیون بسکتبال نیجریه به دنبال نوجوانان بلندقد میگشت. حکیم را دید، قدش بالای دو متر بود، اما هرگز بسکتبال بازی نکرده بود. مربی به او گفت:
«فقط توپ رو بنداز سمت سبد… لازم نیست کار خاصی بکنی.»
همین کافی بود. اولین پرتاب، اولین بلاک، اولین دویدن در زمین… و چیزی در درون حکیم شعلهور شد.
او دیر شروع کرده بود، اما با سرعت یک طوفان رشد کرد.
در کمتر از دو سال، آنقدر پیشرفت کرد که از دانشگاههای آمریکا برایش دعوتنامه آمد.
در نهایت، دانشگاه هیوستون با مربی مشهوری به نام گای لوئیس او را به تیم دعوت کرد. در آمریکا، حکیم شبها به خواب نمیرفت مگر اینکه فیلمهای کریم عبدالجبار و بیل راسل را تماشا کند. روزها تمرین میکرد، شبها یاد میگرفت.
بدنش قویتر شد. تکنیکاش بهتر شد. ذهنش بسکتبالیتر شد.
در کنار کلاید درکسلر، هیوستون را به یکی از تیمهای مطرح NCAA تبدیل کرد و با بازیهای درخشانش، همگان را وادار به تحسین کرد.
و بعد، رسید به لحظهای که تقدیرش را تغییر داد.
درفت ۱۹۸۴. جایی که قرار بود نامش، بالاتر از جردن، بارکلی، استاکتون و همهی جوانان جویای نامی که در آینده به اسطورههای تاریخ بسکتبال تبدیل شدند، به عنوان اولین انتخاب درفت خوانده شود.
او حالا دیگر آن نوجوان دروازهبان لاگوس نبود.
او آمده بود تا در سرزمین غولها، با پاهایی که زمانی دروازهی فوتبال را نگه میداشتند، حالا زمین بسکتبال را فتح کند.
رقص پا آغاز شده بود.
فصل ۸۵–۱۹۸۴: شبح پینت
از همان روزی که حکیم اولاجوان پا به زمینهای NBA گذاشت، چیزی در بازیاش بود که متفاوت به نظر میرسید.
نه فقط بهخاطر قد ۲۱۳ سانتیمتریاش یا بازوهای کشیدهاش؛
بلکه بخاطر حرکاتش ، حرکتهایی نرم، دقیق، و مسحور کننده
راکتس او را در کنار رالف سمپسون، پیک اول درفت سال قبل، قرار داد تا پروژهی «برجهای دوقلو» را بسازد؛ دو سنتر بلند، اما با مهارتهایی فراتر از قدشان.
هیوستون حالا دو هیولا در پینت داشت: یکی قدرتمحور و انفجاری (سمپسون)و دیگری هوشمند و منعطف (حکیم)
حکیم در فصل اولش، با آمار ۲۰.۶ امتیاز، ۱۱.۹ ریباند، ۲.۷ بلاک و ۵۲٪ شوت موفق، همه را حیرتزده کرد.
او نه فقط یک دفاعکنندهی کلاسیک، بلکه یک تمامکنندهی بیرحم در زیر سبد بود.
دفاعش اما، چیز دیگری بود. یک حضور پنهان و همیشگی. مثل شبحی در تاریکی پینت.
مهاجمان فکر میکردند آزادند، اما ناگهان توپشان بلاک میشد.
او در واقع سر نمیرسید ؛ او همواره آنجا بود.
رسانهها شروع کردند به صحبت دربارهاش:
«نه! او شبیه سنترهای قدیمی نیست؛ او نرمتر، سریعتر و فنیتر است. او دفاع نمیکند، میرقصد.»
راکتس با قدرت بالا رفت. در فصل ۸۵–۱۹۸۴، ۴۸ پیروزی کسب کرد، از پلیآف عبور کرد، و در دور اول لیکرز را به ۵ بازی کشاند؛ تیمی که در آن زمان به مراتب با تجربهتر و کاملتر بود.
هرچند راکتس به فینال نرفت، اما یک چیز برای همه روشن شده بود:
حکیم با همه متفاوت است ؛ اون اینجاست تا اتفاقات بزرگ رو رقم بزند؛ او چهره جدید پست ۵ هست
در ادامهی فصل، کارشناسان و مربیان از او به عنوان یکی از بهترین شانسهای ساخت امپراتوری در آینده یاد میکردند. جالبتر آنکه برخی معتقد بودند هنوز هم خام است و پتانسیل بسیار بیشتری دارد. خودش هم این موضوع رو به خوبی میدونست.
او هنوز در حال ساختن خودش بود. اما لیگ، دیگر از همان فصل اول طعم حکیم را چشیده بود؛طعم ترس.
فصل ۱۹۸۵-۸۶ : سفر قهرمانان گمنام؛ در جستوجوی عظمت
در راه شکوه
فصل دوم حکیم در NBA، بهراستی یادآور ظهور یک قهرمان بود. تنها یک سال از ورودش گذشته بود، اما حالا نه فقط در آمار، که در ذهن مربیان و ستارهها، بهعنوان یکی از خطرناکترین بازیکنان لیگ شناخته میشد.
هیوستون راکتس با ۵۱ برد و ۳۱ باخت، فصل عادی را در ردهی دوم کنفرانس غرب به پایان رساند.
در حالی که نگاهها روی لیکرز، ماوریکس و جنگجویان قدیمیتر بود، راکتس زیرپوستی خودش را آماده میکرد.
در کنار رالف سمپسون، پروژهی «برجهای دوقلو» حالا به نقطهی اوج رسیده بود. حکیم از درون، سمپسون از بیرون، ترکیبی از قدرت و تحرک. مربی تیم، بیل فیتچ، تمام تیم را حول این دو ساخته بود؛ و جواب گرفت.
پلیآف ۸۶: قدمهای جسورانه
در دور اول، هیوستون با اقتدار از سد ساکرامنتو کینگز گذشت.
در نیمهنهایی کنفرانس، به مصاف دنور ناگتس رفت؛ تیمی سریع، هجومی و پرانرژی به رهبری الکس انگلیش و فَت لِوِر. اما راکتس، با کنترل بازی و برتری زیر سبد، آنها را هم در ۶ بازی کنار زد.
و بعد نوبت به جهنم کنفرانس غرب رسید:
لسآنجلس لیکرز، تیمی با رکورد ۶۲ برد، به رهبری مجیک جانسون، کریم عبدالجبار، جیمز ورثی و مایکل کوپر. تیمی که در پنج سال گذشته، چهار بار قهرمان شده بود.
همه منتظر یک جارو شدن بودند؛ اما…
فینال کنفرانس غرب: افسانه ای که خرد شد ، شکسته شد و تکه تکه شد
راکتس در کمال شگفتی، بازی اول را در لسآنجلس برد. حکیم با ۲۸ امتیاز و ۱۶ ریباند، به لیکرز پیام داد که اینبار خبری از عبور آسان نیست.
لیکرز بازی دوم را برد، اما هیوستون دو بازی خانگیاش را با درخشش برجهای دوقلو به نفع خودش تمام کرد. حکیم در بازی چهارم، با ۳۵ امتیاز، ۱۲ ریباند و ۵ بلاک، خط دفاعی لیکرز را به هم ریخت.
سری ۳–۱ به نفع راکتس شد.
در بازی پنجم، لیکرز همهچیز را روی میز گذاشت. بازی تا لحظات پایانی پایاپای بود.
در ثانیههای آخر، توپ به رالف سمپپسون رسید.
او از فاصلهی نامعمولی، با زاویهای عجیب، توپ را رها کرد و در کمال ناباوری ، توپ وارد سبد شد.
راکتس، لیکرز افسانهای را در پنج بازی حذف کرد و به فینال NBA رسید.
شوک به لیگ وارد شد.
در حالی که همه از اول خودشون رو برای رقابت دوباره لیکرز و سلتیکس در فینال آماده کرده بودن، حالا تمام شده بود، و حکیم با تنها ۲۳ سال سن، به اولین فینالش رسید؛ در حالی که مایکل جردن هنوز در دور اول پلیآف حذف میشد.
فینال NBA 1986: رویارویی با قله
در فینال، راکتس به سراغ تیمی رفت که برعکسشان، پختهتر، باتجربه بیشتر و بسیار هماهنگ بود:
بوستون سلتیکس به رهبری لری برد، کوین مکهیل، رابرت پریش ،دنی اینج و بیل والتون کهنه سرباز.
بازی اول و دوم در بوستون برگزار شد. سلتیکس که با سیستم فوقالعادهشان در دفاع و حمله، کل لیگ را نابود کرده بودند، بازیها را بردند، اما راکتس نشان داد که قرار نیست راحت تسلیم شود.
در بازی سوم، به میزبانی هیوستون، حکیم اولاجوان انفجار به پا کرد.
۴۰ امتیاز، ۱۲ ریباند و ۶ بلاک
او در پینت، رابرت پریش را از زمین حذف کرده بود و حتی مکهیل هم در برابرش درمانده بود.
راکتس بازی سوم را برد.
در بازی چهارم، با حمایت هواداران آتشین، راکتس باز هم درخشان ظاهر شد و بازی را مساوی کرد:
۲–۲؛ در برابر بهترین تیم لیگ.
اما در ادامه، تجربه و هماهنگی سلتیکس برگ برنده شد. آنها دو بازی بعدی را بردند و سری را ۴–۲ به پایان رساندند.
اما چیزی که به همه علیرغم خوشحالی های لری برد و شهر بوستون و قهرمانی اونها ، ثابت شد این بود که دیگر تنها قدرت در لیکرز و بوستون خلاصه نمیشود.
حکیم اولاجوان حالا در میان سنترهای لیگ یک قدرت غیرقابلانکار بود.
کسی که با میانگین ۲۴.۷ امتیاز، ۱۱.۸ ریباند، و ۳.۲ بلاک در فینال، تنها ۲۳ سال داشت، اما مثل یک کهنهسرباز جنگید.
برای رسانهها، آینده به نام حکیم بود؛ برای هواداران، یک قهرمان جدید متولد شده بود؛
و برای ستارههای لیگ کابوسی در راه بود. شبحی که هر شب در پینت پرسه میزد.
مردی که در اوج تنها ماند
نابغه ای که در سایه ها گوشه گیر شد
پس از شور و هیجان قهرمانی، سالهای بعد برای حکیم و راکتس، سالهایی پر از سختی، تنهایی و آزمایش بود.
وقتی همه به دنبال ستارههای نوظهور بودند، حکیم تنها ماند.
رالف سمپسون، شریک بیچون و چرایش، به خاطر مصدومیتها آرامآرام از صحنه کنار رفت، و تیمی که زمانی نویدبخش بود، تبدیل شد به تیمی که هر روز بیشتر درگیر مشکلات میشد.
راکتس دیگر آن تیم جوان، متحد و سرشار از امید نبود.
سالهای ۸۷ تا ۹۱، سالهایی بودند که حکیم باید تنهایی بار سنگینترین مسئولیتها را بر دوش میکشید؛
تنهاییای که گاه به شکل شکستهای مکرر، گاه به شکل تیمی نیمهجان و بیتفاوت، و گاه به شکل انتظاری طولانی و بیپایان از بازگشت به شکوه نمود پیدا میکرد.
سایهای بر زمین
حکیم، مردی که در پینت میرقصید و هر شوت را به یک اثر هنری تبدیل میکرد، حالا گاه با نگاه خسته و سرشار از امیدی بیپاسخ، به تیم نیمهجانش مینگریست.
دورانی که هیچکس انتظار داشت او بتواند به تنهایی مقابل جریان شکستها مقاومت کند.
حکیم که مثل یک گرگ گرسنه بود؛ تو پینت با مهاجمان تیم حریف درگیر میشد ، زودتر از همه از حمله به دفاع اضافه میشد و بلاک میکرد و بالاتر از هر کسی دستاش رو دراز میکرد که ریباند ها رو بگیره ، حالا تو دل تاریکی ها گم شده بود؛ حکیم حالا گرگی بود که تو دل تاریکی ها پنهان میشه و به صدای زوزه بقیه گرگ ها گوش میده ، بی اونکه خودش بخواد مثل اونها باشه.
هر سال که میگذشت، مشکلات تیم بیشتر میشد؛ مصدومیتها، جدایی بازیکنان کلیدی، و البته فشارهای روحی که روی شانههای حکیم سنگینی میکرد.
او که در جوانی مثل قهرمانی افسانهای میدرخشید، حالا اسطورهای بود که باید بار شکستهای دیگران را هم تحمل میکرد.
نبردی بیپایان
اما حکیم دست از تلاش نکشید.
با ایمان راسخ و ارادهای فولادین، در میدان میماند و بازی میکرد؛
حتی وقتی تیمی که روزی به آن امید بسته بود، در باتلاق ناکامیها فرو میرفت.
آن سالها، سالهایی بودند که حکیم به تنهایی نقش یک ارتش را بازی میکرد؛ مردی که هرگز شکوه و بزرگیاش را فراموش نکرد، اما همچنان در انتظار فرصتی بود تا بدرخشد.
بازسازی ایمان
سال هایی که هیوستون و تگزاس در سکوت ساخته شدند
سال ۱۹۹۲ که رسید، بسکتبال داشت پوست میانداخت.
مایکل جردن تبدیل شده بود به نماد پیروزی؛ شیکاگو در اوج بود و تمام رسانهها شیفتهی امپراتوری او بودند.
اما در گوشهای از تگزاس، در سکوت، مردی به نام حکیم اولاجوان هنوز ایستاده بود.
کسی که خیلیها فکر میکردند دورانش تمام شده،
اما او باور داشت که هنوز به خط پایان نرسیده.
سر و شکل گرفتن هویت جدید
سال ۹۲ شاید در ظاهر سالی عادی بود؛ ولی پشت صحنه، همهچیز تغییر میکرد.
راکتس سرمربی جدیدی آورد؛ رودی تامجانویچ، مردی که سالها به عنوان دستیار، تیم را از نزدیک میشناخت و حالا قرار بود ساختن را شروع کند.
حکیم دوباره زنده شد.
نه فقط فیزیکی، بلکه ذهنی و روحی؛ برای اولین بار بعد از سالها حس کرد تیمی دارد که برایش میجنگد.
در فصل ۹۳، آنها قدمی جدی به جلو برداشتند.
با اینکه در نیمهنهایی کنفرانس، در هفت بازی به سونیکس باختند، اما بازیها طوری بود که همه فهمیدند راکتس برگشته.
حکیم مثل هیولا بازی کرد؛ با آمار ۲۶.۱ امتیاز، ۱۳ ریباند، ۴ بلاک، و ۱.۸ توپربایی، درخشان و محکم.
پازل قهرمانی آرامآرام کامل میشد
مدیریت تیم باهوش عمل کرد.
بازیکنانی مثل کنی اسمیت، ماریو الی، ورنن مکسول، و مهمتر از همه، جوانی به نام رابرت هوری به ترکیب اضافه شدند.
کسی که بعدها به “Big Shot Rob” معروف شد.
در کنار اینها، مردی آرام و هوشمند به اسم سام کَسِل هم به عنوان گارد بکآپ وارد ترکیب شد.
بازیکنانی که شاید در ابتدا به چشم نمیآمدند، اما همگی باهوش، سرسخت، و تشنهی قهرمانی بودند.
حکیم: جنگجویی که کامل شده بود
اما چیزی که این تیم را واقعاً ترسناک کرد، بلوغ کامل حکیم بود.
او دیگر فقط یک مدافع و اسکورر فوقالعاده نبود.
حالا رهبری معنوی تیم را هم برعهده داشت.
با آرامش، هوش، تجربه و صداقتی که در زمین موج میزد، تیمش را هدایت میکرد.
فصل ۹۳-۹۴، همهچیز آماده بود.
راکتس با ۵۸ برد، بهترین رکورد تاریخ خود را تا آن زمان ثبت کرد.
و حکیم MVP شد، اما فقط به این جایزه بسنده نکرد؛ حکیم اینجا نبود که فقط MVP باشه .
شبحی در شبهای ژوئن
قهرمانی ۹۴؛ وقتی که حکیم از هر منظر افسانه ای ترین جنگجوی تاریخ بود
تابستان ۱۹۹۴، لیگ بدون جردن بود.
و برای خیلیها این یعنی راه برای همه باز شده بود.
اما اونهایی که چشم دیدن داشتند، میدونستند جادهی قهرمانی فقط یک مقصد نداره؛ گاهی، خودش یک سفره.
و حکیم از اون مسافرا بود که بلد بود تو جاده بمونه، حتی وقتی هیچکس نگاهش نمیکرد.
پلیآف: قدم زدن روی تیغ
پلیآف ۹۴، یک شاهکار بود.
راکتس در دور اول با پورتلند بازی کرد و ۳–۱ برد.
سپس به سراغ سانز رفتند؛ تیمی با چارلز بارکلی و کوین جانسون؛ تیمی که فصل قبل نایب قهرمان لیگ شده بود.
و اون سری کابوسوار برای تگزاسی ها شروع شد.
راکتس ۲–۰ عقب افتاد.
خیلیا گفتن تمومه.
اما مرد شماره ۳۴ گفت: هنوز نه.
سه بازی پیاپی برد.
سانز مساوی کرد، اما در بازی هفتم، در فینیکس، حکیم دوباره طلوع کرد.
با ۲۹ امتیاز، ۱۱ ریباند، ۴ بلاک، ۲ توپربایی.
راکتس رسید به فینال غرب.
فینال کنفرانس: انتقام از گذشته
رقیب اونها تیم ترسناک یوتا بود ؛ اونها یوتا جز بودن ؛ تیمی متشکل از کارل ملون و جان استاکتون.
اما حکیم اونقدر آماده بود که دیگه حتی تیمهایی مثل یوتا رو هم از سر راه برداره.
در فینال غرب، مقابل یوتا، راکتس در پنج بازی کار رو تموم کرد.
راکتس قهرمان غرب شد؛ در واقع مردم ایالت تگزاس و شهر هیوستون داشتن باور میکردن که قهرمان جدیدی برای اونها اومده، مردی جانشین موزس ملون که ۱۹۸۱ اونها رو به فینال برد.
و حالا نوبت ، نوبت فینال بود…
فینال NBA :حکیم در برابر هیولا
فینال ۹۴، یک نبرد سنگین بود:
هیوستون راکتس در برابر نیویورک نیکس.
و روبهروی حکیم، مردی ایستاده بود که خیلیها میگفتن بهترین مدافع پست ۵ لیگه: پاتریک اوینگ.
سری فینال یکی از فیزیکیترین، کثیفترین و سنگینترین فینالهای تاریخ بود.
اون فینال در واقع بیشتر شبیه مبارزه سوم محمدعلی و جو فریزر بود؛ هیچکدوم این دو تیم پا پس نمیکشیدن.
هیوستون با حکیم که بعد سال ها سختی و تلاش طاقت فرسا به دنبال شکوه بودند و مردان نیویورکی باشگاه نیکس با رهبری پت اوینگ ، بعد از رفتن مایکل جردن میخواستن خودشون بهترین تیم شرق و لیگ باشن.
دو تیم مثل دو مشت آهنی به جون هم افتاده بودن.
بازیها یکی پس از دیگری نزدیک بود.
در بازی پنجم، نیکس جلو افتاد و ۳–۲ شد.
اما بازی ششم، تبدیل شد به لحظهی ماندگار…
جان استارکس، گارد نیکس، در بازی ششم داغ بود.
فقط یک شوت فاصله داشت از قهرمان کردن نیکس.
اما در لحظهی آخر، توپ بهش رسید، بالا پرید، شلیک کرد…
و «حکیم» با نوک انگشتانش زد به توپ.
بلاک.
نجات.
فرصت زنده موند.
راکتس برگشت.
و در بازی هفتم، با رهبری اولاجوان، بازی رو گرفتن.
۲۵ امتیاز، ۱۰ ریباند، ۷ اسیست، ۳ بلاک، ۲ توپربایی.
راکتس قهرمان NBA شد
ولی این فصل ، افسانه ای ترین فصل ممکن برای یک بازیکن شد ؛ حکیم قهرمان جهان شده بود، بهترین بازیکن لیگ شده بود ، بهترین بازیکن سری فینال شده بود و بهترین مدافع لیگ شد اما شاید چیزی که خیلی زیباتر بود ، این بود که حکیم قلب تگزاس شده بود ؛ در واقع حکیم کلانتر تنومند و بزرگ و صد البته متواضع و تودار ایالت تگزاس بود.
فصل -۹۹۴-۹۵ : حکیم، رابینسون و شبهای خونین تگزاس
سال ۱۹۹۵، پس از قهرمانی باشکوه هیوستون راکتس، حکیم اولاجوان حالا دیگر در قلهای بود که شاید کمتر کسی باور داشت بتواند آن را فتح کند؛ اما داستان هنوز تمام نشده بود. فصل بعد، در حالی آغاز شد که حکیم مصمم بود دوباره برای عنوان بجنگد، اما این بار با انگیزهای که تلخ شده بود.
در فصل عادی، دیوید رابینسون ستارهی سنآنتونیو اسپرز، عنوان MVP را به دست آورد. بسیاری از تحلیلگران، بازیکنان، و حتی برخی از طرفداران معتقد بودند که این جایزه، باید به مردی میرسید که فصل پیش تیمش را تا قهرمانی کشانده بود. حکیم ساکت ماند، لبخند زد، و به سبک خودش، منتظر ماند تا در پینت پاسخ دهد.
و بعد، آن جملهی معروف که تاریخ را ساخت، دهان به دهان در محافل ورزشی پیچید:
«جایزهی من رو به دیوید دادن ، پس میرم خونهش و خودم جایزهم رو پس میگیرم.»
منبع این جمله هیچوقت بهطور دقیق مشخص نشد؛ بعضیها گفتن خودش گفته، بعضیها گفتن کوین مکهیل یا یکی از اعضای رسانه این رو نقل کرده. اما مهم نبود ، اون چیزی که مهم بود، عملکردی بود که اولاجوان به نمایش گذاشت: انتقام شبح، انتقامی در اوج آرامش، با متانت، با کلاس، و در عین حال بیرحمانه.
در فینال کنفرانس غرب، راکتس مقابل اسپرز قرار گرفتند. سنآنتونیو تیم اول غرب بود، با MVP لیگ در ترکیب. اما حکیم آماده بود تا بگوید: MVP واقعی چه کسی هست؟
عملکرد اولاجوان در آن سری:
در پنج بازی از شش بازی سری، از رابینسون سرتر بود.
میانگین ۳۵.۳ امتیاز، ۱۲.۵ ریباند، ۵ بلاک، ۵.۰ اسیسـت، با درصد شوت فوقالعاده.
و رابینسون کاملاً تحتفشار، با دفاع بینقص حکیم، از جریان بازی خارج شده بود.
حکیم در آن سری نه فقط یک ستاره، بلکه یک سایهی ترسناک بود که در هر پوزیشن، هر پلن حملهای را از اسپرز دزدید. حتی وقتی رابینسون توپ را لمس میکرد، حضور نامرئی اما سنگین حکیم در فضای اطراف حس میشد.
در نهایت، راکتس ۴–۲ پیروز شد، و به فینال رفت. و همه میدانستند: حکیم، MVP واقعی بود. او جایزهاش را نه از رسانهها، بلکه در زمین از رابینسون پس گرفت.
توفان در سواحل جادو ؛وقتی شبح، رویاها را بلعید
سال ۱۹۹۵، دنیای بسکتبال تشنهی پادشاهی تازه بود. نسلی نو از ستارگان، به صف شده بودند تا تاجوتخت لیگ را از پیرمردان و کهنهسربازان بازپس بگیرند. و در این میان، اورلاندو مجیک، جوان، بیپروا، پر از قدرت، و سرشار از اعتماد به نفس، درخشانتر از همه میدرخشید.
پنی هاردوی با خونسردی شبیه به پادشاهای بزرگ، شکیل اونیل با خشمِ خدایان، نیک اندرسون با غرور یک سرباز برنده، و هوریس گرانت با تجربهی قهرمانی؛ تیمی که در همان مسیر، رجی میلر و پیسرز را به زانو درآورد، و شاید مهمتر از آن، مایکلجردن را شکست داد ،آن هم در نخستین بازگشتش.
همه فکر کردند دوران جردن تمام شده و حالا نوبت نسل جدید است. رسانهها فریاد میزدند:
“شکیل آماده است که پادشاه بعدی باشد.”
“پنی در راه شکوه است.”
“اورلاندو… شهرِ فرداست.”
و آنها با چهرههای خندان، با گامهای بلند، و با چشمانی پر از غرور، وارد فینال شدند؛
غافل از آنکه، در آن سوی میدان، حکیم ایستاده بود؛
نه با ادعا، نه با تبلیغ، بلکه با شمشیر در نیام، آماده برای پایان دادن به هر رؤیایی.
همان بازی اول، در زمین اورلاندو، همهچیز فرو ریخت. نیک اندرسون چهار پرتاب آزاد پیاپی را از دست داد. شکیل، در مقابل چرخشها و فیداویهای حکیم، سست و خام به نظر میرسید. و شبح در سکوت، دانههای نابودی را کاشت.
و نتیجه منجر به یک سوییپ تاریخی شد :۴–۰.
در کمتر از دو هفته، راکتس به سادگی کشتیهای مجیک را در ساحل غرورشان آتش زد، و هرچه امید، هرچه رؤیا، هرچه فانتزی آینده بود… در دود فرورفت.
در آن سری، حکیم میانگین ۳۲.۸ امتیاز، ۱۱.۵ ریباند، ۵.۵ اسیسـت، و ۲ بلاک ثبت کرد. اما آمار فقط سایهای بود از آنچه واقعاً رخ داد. او به اورلاندو نشان داد که هنوز برای پادشاهی، فقط جوان بودن کافی نیست. باید زخمخورده باشی، جنگیده باشی، و با شبحی از گذشته دستوپنجه نرم کرده باشی.
با سوت پایان بازی چهارم، در قلب فلوریدا، شکیل اونیل ایستاده بود، دست بر زانو، نفسنفسزن، در حالی که مقابلش، مردی بود که هنوز لبخند میزد نه از غرور، بلکه از آرامشی که تنها فاتحان واقعی دارند.
حکیم اولاجوان، دو بار قهرمان شد. اما مهمتر از آن، ثابت کرد که عدالت میتواند در زمین اجرا شود، بینیاز از رأی خبرنگاران.
شکوهی که محو شد اما نابود نشد سالهای پایانی امپراتور
دو قهرمانی پیاپی، شک و تردید را از میان برده بود. دیگر هیچکس نمیتوانست حکیم اولاجوان را نادیده بگیرد. راکتس، با حکیم، کلاید درکسلر و بعدتر چارلز بارکلی، یکی از کاملترین تیمهای دهه نود بود. اما گاهی، کامل بودن هم برای عبور از دیوار غرب، کافی نیست.
در فصل ۱۹۹۵–۹۶، راکتس هنوز قدرتمند بود، اما آسیبدیدگیها، خستگی فیزیکی و ذهنی، و رقابت بیامان، مانع تکرار شکوه شد. در پلیآف، به سوپرتیم تازهنفس سوپرسانیکس برخورد کردند — تیمی با گری پیتن و شاون کمپ در اوج. شکست خوردند. اما ایستاده، مقاوم، و با احترام.
سال بعد، مدیریت راکتس سراغ قمار بزرگ رفت:
چارلز بارکلی، ستارهی بیتاج، برای آخرین شانس قهرمانی، به هیوستون آمد. کنار حکیم و درکسلر، یک تریوی رؤیایی شکل گرفت. اما آنها دیگر در اوج نبودند. مصدومیتها پیاپی بودند. انرژی مثل قبل نمیجوشید.
با این حال، هنوز هم میجنگیدند. در سال ۹۷، به فینال کنفرانس غرب رسیدند و در یک نبرد نفسگیر هفتگانه، به یوتا جزباختند. تیمی با جان استاکتون و کارل مالون، که برای رسیدن به فینال، انگار خودِ سرنوشت را همراه داشت.
اما نکته مهم این بود که : راکتس، با تمام آنکه دیگر تیمِ اول غرب نبود، هیچوقت سقوط نکرد.
آنها جنگیدند.
همیشه در کورس بودند.
و هرگز خجالتزده از زمین بیرون نرفتند.
بعد از آن، درکسلر بازنشسته شد. بارکلی هم در حال افت بود. حکیم، حالا دیگر نه آن سنتر چالاک و انفجاری سابق، که بیشتر متفکری آرام در پست بود؛ اما هنوز هم در برخی شبها، جادوی قدیمی را زنده میکرد.
اما زمان، حتی فاتحان را هم مغلوب میکند.
در نهایت، در سال ۲۰۰۱، پس از ۱۷ سال جنگ و جادو در هیوستون، حکیم تصمیم گرفت برای آخرین فصلش، به تورنتو برود. جایی که دیگر نه برای فتح، که برای وداع بازی کرد. پایانِ بیسروصدا، اما آبرومند. مثل یک سامورایی که زرهاش را با احترام از تن درمیآورد.
و به این ترتیب، امپراتوری به پایان رسید.
نه با شکست،
بلکه با فروغی که کمکم محو شد.
اما یک چیز همیشه باقی ماند:
در تاریخ، کسانی هستند که برای افتخار میجنگند…
و کسانی مثل حکیم اولاجوان، که خودشان افتخار هستند.
پایان، به سبک حکیم؛ بیصدا، اما فراموشنشدنی
حکیم اولاجوان، مردی که در دوران طوفانی بسکتبال دهه نود، تاج قهرمانی را بر سر گذاشت، هرگز با هیاهو نیامد و با غوغا نرفت. او آمد تا بجنگد، تا بیاموزد، تا معنا بدهد به چیزی که به آن میگویند: «بزرگی واقعی».
در دومین فصل قهرمانیاش، چیزی فراتر از جام را به دست آورد. راکتس بدون امتیاز میزبانی، تیم به تیم را در غرب نابود کرد؛ یوتا جز، سانآنتونیو با MVP فصل (دیوید رابینسون)، فینیکس سانز با بارکلی، و در نهایت در فینال، اورلندویی را در هم کوبید که شکیل اونیل و پنی هاردوی را داشت.
تیمهای جوان، قدرتمند، و تشنه. اما هیچکدام حریف شعور دفاعی و جادوی پستمووهای حکیم نشدند.
او در دو فصل قهرمانیاش، میانگین ۳۰.۹ امتیاز، ۱۰.۴ ریباند، ۳.۴ بلاک، و ۳.۷ پاس گل را ثبت کرد. دو بار MVP فینالشد.
و مهمتر از همه، مردی را شکست داد که شاید هیچکس دیگری نمیتوانست: شکیل اونیل.
اما کارنامهی اولاجوان فقط پر از جام نیست. پر از بازیهایی است که در آن مقابل بزرگان ایستاد، و آنها را به چالش کشید.
مقابل مایکل جردن، شاید هیچ سنتر دیگری تا این حد توان رقابت نداشت.
مقابل دیوید رابینسون، MVP لیگ را در یک سری پلیآف نابود کرد.
مقابل پاتریک اوینگ، جنگی هفتگانه راه انداخت که برای همیشه در تاریخ باقی خواهد ماند.
مقابل شک، درخشانترین فینال دورانش را ثبت کرد.
و هر بار، ساکت و بیادعا، اما مثل سایهای که از هیچکس نمیترسد.
او تنها بازیکن تاریخ NBA است که در پنج شاخص آماری اصلی امتیاز، ریباند، بلاک، توپربایی و پاس گل جزو ۱۰ نفر برتر تاریخ قرار دارد.(البته چند ساله دیگه در ۱۰ بازیکن امتیاز اور نیست )
در تاریخ کل NBA هم، در بلاک برترین است.
در توپربایی، جزو برترینهای پُست سنتر.
و در ریباند و امتیاز، نامش تا ابد در صدر لیستها در کنار بزرگان ریباند مانند ویلت چمبرلین ، بیل راسل و موزس ملون باقی میماند.
پس از افول آرام راکتس، فصل پایانیاش را در تورنتو گذراند. نه برای قهرمانی، بلکه برای پایان دادن به داستانی طولانی. و بعد از آن، بدون هیاهو، بدون پستهای جنجالی، بدون رسوایی، به زندگیای آرام در کنار خانوادهاش برگشت.
به دور از نور دوربینها، به دور از زرق و برق رسانهها.
شاید حکیم هرگز پر سر و صدا نبود، اما آنچه ساخت، آنچه نشان داد، از همه آنها بلندتر فریاد میزند:
“برای اسطوره بودن، لازم نیست فریادی زده بشه. کافیه بازیت ، کارت و صدات دنیا را ساکت کند”