روزی مجید قسمتی از کارتون پلنگ صورتی رو میبینه که در اون پلنگ صورتی مثل جک ی لوبیا میکاره و اون درخت به قدری بالا میره ک پلنگ صورتی ازش بالا میبره و به بالای بالا میرسه بالای ابر ها
مجید خیلی کنجکاو میشه و همون شب ی لوبیا میکاره همینطوری
فردا صبح به طرز شگفت آوری میبینه ی درخت خیلی بزرگ ایجاد شده!
با کنجکاوی زیادی میره بالا و ذوق زیادی داره مثل پیتر پارکر وقتی اولین بار قدرت های عنکبوتی خودش رو کشف کرد و از دیوار میرفت بالا
مجید به بالای ابر ها رسید اما بلافاصله ی غول بزرگ مجید رو تو دام انداخت
ولی انگار ی نیرو و انرژی عجیبی اون غول رو پرتاب کرد از راه تقریبا دور
مجید پشت سرشو نگاه کرد هیچی و ندید بعد یدفعه یکی بهش اشاره زد بعد مجید فرشته ای رو دید
که این فرشته بهش لبخند زد
مجید خیلی خوشحال شد و گفت شما منو نجات دادی؟
فرشته: باید از خدا ممنون باشی ک تواناییشو بهم داد و تصادفی سر راهت سبز شدم
تو اینجا چیکار میکنی؟
من ماجرا رو تعریف کردم خندید و خودشو معرفی کرد گفت من شیوا هستم یکی از افسانه های پریان که مثل پروانه ای اینجا میچرخم
مجید خیلی خوشحال شد
بعد گفت به من میگن این اسکای چون خیلی وقته به زمین برنگشتم و در آسمون ها هستم
من بهش گفتم چرا به زمین برنگشتی
گفتش من از اولم در آسمون بودم ولی گاهی به زمین میومدم اما یسری ناراحتی ها... آره یسری ناراحتی ها باعث شد ترجیح بدم تنها بمونم
من خیلی ناراحت شدم و شروع کردم قضاوت کردن ک چه آدمایی بودن تو به این مهربونی و....
شیوا از تعاریف من ازش خوشحال شد اما توصیه کرد حتی اون ها رو قضاوت نکنم ... چون مشخص نیست که در آینده خودمون چی بشیم
ی صبحونه ی خیلی خوشمزه با آب پرتقال منو مهمون کرد
من بهش اصرار کردم ک به زمین برگردیم و ی سر بزنیم
شیوا میگفت براش بهتره برنگرده اما نهایت بخاطر من راضی شد
گفتش که خب انگار خیلی تغییری نکرده
من گفتم خب اره ولی این گل ها رو نگاه کن من کاشتم
گفتش که خیلی زیباست
شیوا از زندگی در زمین میپرسد
و من بهش میگفتم آسمون خیلی دنج تر بود ولی از تواضع زمین هم نمیشه گذشت
و اون میخندید
یدفعه اون چوب افسانه ای خودش رو امانت گذاشت گفتش : میتونی نگهش داری من میخوام برم از این مغازه چیزی بخرم نمیخوام منو ببینن
من گفتم باشه حتما
رفت از مغازه بستنی بخره
من وسوسه شدم...
قدرت های اون چوب منو وسوسه کرد و باهاش ی اسکیت هوایی ایجاد کردم و بی خبر در رفتم
وقی از مغازه اومد بیرون تعجب کرد ک من چرا نیستم
بعد من از بالای آسمون گفتم دالی و رفتم
اون خیلی ناراحت شدم و بغض کرد من درحالی ک رو هوا برای خودم با قدرت ها مثلا خوش بودم
شیوا گیر گله ای از گرگ ها تک و تنها افتاد اما جالب اینجاست بدون چوب جادویی موفق شد شکتسشون بده و از اونجا بگریزه
اون تو تنهایی با خودش گفت نباید بازم به زمینی ها اعتماد میکرد...
حالا بدون چوب افسانه ای نمیتونست به آسمون برگرده
یدفعه تو آسمون وقتی مجید درحال پرواز بود عقاب کله سیاه ک کدورتی از مجید داشت رو هوا میزنتش و مجید وقتی پرتاب میشه رو زمینبا تعجب نگاه میکنه بالا رو و میگه عقاب کلبه سیاه؟!!
عقاب کله سیاه خنده ای اهریمنی میکنه و در میره
عقاب کله سیاه میشینه روی کوه دماوند و با استفاده از چوب جادویی خشکسالی برای تمام زمین میاره
مجید بعدش میره و این اسکای رو پیدا میکنه
و میگه به کمک احتیاج دارم
این اسکای خیلی ناراحت از طرفی کلا اعصابش خورده سر این جریان ک خشکسالی تو زمین شده و از طرفی با ی حالت خاصی ترکیبی از عصبانیتی و دلسوزی و غرور و... به مجید نگاه میکنه و درحالی ک مجید چشماش اشک جمع شده میگه زمینی های مثل من لیاقت اینو ندارن بهشون کمکی بشه و میگه لطفا دیگه هرگز به جایی ک هستش وارد نشم
مجید با ناراحتی زیادی از اونجا میره سرشو تکون میده و تایید میکنه حرف رو و میره
اینجا ی اهنگ حماسی پخش میشه...
مجید به تنهایی میره با عقاب کله سیاه بجنگه برای نجات جهان
عقاب کله سیاه نشونه ای از خودش به جا میذاره ک به دالاهو ختم میشه
سکانس میره سمت شیوا که داره خودشو تو حوض نگاه میکنه درحالی که تمام درختانی ک انعکاسشون به همراه خودش افتاده خشکیده شدن...
وقتی مجید به دالاهو میرسه توسط مرد عقربی خبیث برای مجید دامی پهن میشه تا توی چاله بیوفته اما با موفقیت ازش رد میشه و به سمت عقاب کله سیاه حمله میکنه تا چوب افسانه ای رو ازش بگیره
اما عقاب با استفاده از چوب افسانه ای مجید رو پرت میکنه و میگه به پایان سلام کن
کرکس ها در آسمون میچرخن و منتظر این هستن مجید رو بکشن ...
عقاب کله سیاه ناخون یکی از پاهاش میتونست مثل ی خنجر خیلی تیز دربیاد و به مجید خواست ضربه بزنه...
اما ناگهان یک طوفان عظیم ایجاد شد که عقاب کله سیاه رو پرتاب کرد بعد با ایجاد تگرگ های بزرگ به مرد عقربی حمله کرد
یدفعه با ی لبخندی اومد بالا سر مجید بله اون شیوا بود...
مجید لبخند زد و شیوا هم خندید و از رو زمین بلندش کرد
گفتش آماده ای تا با هم جهان رو نجات بدیم؟
مجید: راستش من دارم خواب میبینم؟
شیوا: این دنیا خیلی عجیبه مگه نه مرد عقربی سعی کرد ضربه ای رو به شیوا بزنه اما از پاهاش گرفت و پرتابش کرد
نبردی در هوا بین شیوا و عقاب کله سیاه در گرفت
شیوا گفت اون قسمت از کوه توی دالاهو مرکز انرژی زمین اونجاست پاتو بکوب روش و فعالش کن....
همین حالا
من رفتم اونجا اما مرد عقربی اومد سد راهم و سعی کرد منو بکشه ولی شیوا یدفعه رسید و مرد عقربی رو از رو زمین بلند کرد و ۵ بار به زمین کوبوند
آخرین لحظه ک داشتم پامو میکوبیدم رو اون نقطه عقاب کله سیاه منو بلند کرد و گفت مجید یادته اون روز ؟
خخخخخخخ و دوباره سعی کرد کارمنو تموم کنه ولی شیوا ک چوب افسانه ای دوباره به دستش رسید
عقاب کله سیاه رو فریز کرد!
در نهایت پامو گذاشتم رو اون نقطه و چند ثانیه نگه داشتم و از راست به چپ حرکت دادم تا قفل ازاد شد و همون لحظه دوباره زمین سرسبز و زیبا و سرشار از قشنگی شد...
شیوا گفت تبریک میگم تو جهان رو نجات دادی کینگ مجید...
من گفتم: من نه...بدون تو ممکن نبود...
من باعث شدم تو اذیت بشی و دلت بشکنه ولی تو بازم نجاتم دادی
شیوا: تو لیاقتش رو داشتی .. همه ما ممکنه اشتباه کنیم ولی اگه نبخشیم و نفرت رو پیشه کنیم به عاقبت عقاب کله سیاه دچار میشیم
من: همه
شیوا: خیلی زیباتر شد مگه نه الان همه خوشحالن و حالشون خوبه پس تو خوشحالی من هم خوشحالم
من: آره اینجا دالاهو .. مرکز انرژی جهان خیلی برام جالبه ک ما از این نقطه همه چیزو درست کردیم
شیوا: آره اینجا زادگاه منه جایی ک تمدن شکل گرفت همه چیز...
من: تو زمینی هستی؟؟
شیوا این اسکای: آره من هم زمینی هستم من متعلق به این سرزمینم..
من لبخندی سرشار از ذوق زدم ودرحالی ک نگاهمون به طلوع خورشید بود این داستان به پایان رسید...