طرفداری | در نخستین قسمت از کتاب دی استفانو، مروری کوتاه بر زندگی ورزشی او داشتیم و دیدیم که این شخصیت برجسته، لقب «نخستین فوقستارهٔ دنیای فوتبال» را به خود اختصاص داده است. از این قسمت، خوانش فصول ۱۶ گانه این کتاب را آغاز میکنیم.
فصل اول: دویدنها
فاصلهٔ بین خیابان سالمون فِیخو، نخستین خانهٔ آلفردو دی استفانو در بوینس آیرس، و خیابان فیلیبرتو، یک کوچهٔ باریک در نزدیکی میدان گارای، حدود دو کیلومتر است. اگر با قدمهای تند از بین این دو منطقه، از حومهٔ باراکاس عبور کنید، از زیر خط راهآهن بگذرید و در بلوار شلوغ برازیل برای لحظهای توقف کنید، این فاصله کمی بیشتر از ۲۰ دقیقه طول میکشد. اما زمانی که دی استفانوی جوان آنقدر مستقل شده بود که این مسیر را بهتنهایی طی کند، آن را با سرعت بسیار بیشتری میدوید.
نورما دی استفانو، خواهر آلفردو، دربارهٔ برادر بزرگترش به یاد میآورد: «او همیشه در حال دویدن بود. ممکن بود شیطنتهایی داشته باشد، اما در عین حال بچهای خجالتی، منظم و پرانرژی بود.» آلفردیتو یا «آلفردوی کوچک»، همانطور که در خانه صدایش میکردند، پنج ساله بود که نورما به دنیا آمد، یعنی سه سال پس از تولد برادر دیگرشان، تولیو. دیری نپایید که مشتاقانهترین دویدنی که انجام میداد، از خانهشان در باراکاس به خانهٔ پدربزرگ و مادربزرگش، میگل و ترزا دی استفانو، در خیابان فیلیبرتو بود. فکر دیدار از خانهٔ سه طبقه و زیبای آنها با آن باغ بزرگش، به پاهایش بال میداد.
پدربزرگ و مادربزرگش از زمان تولد او در ۴ جولای ۱۹۲۶، اولین فرزند آلفردو دی استفانوی بزرگ و اولالیا لائویه، حضور پررنگی در زندگی آلفردوی کوچک داشتند. ظاهراً میگل دی استفانو استعدادی در قصهگویی داشت؛ استعدادی در روایت داستانهای جذاب که نوهاش نیز، وقتی در جمع افراد مورد اعتمادش قرار میگرفت، آن را به ارث برده بود.
آلفردیتو عاشق شنیدن ماجراجوییهای میگل بود. پدربزرگش یکی از بیش از یک میلیون فرد ایتالیایی بود که در قرن نوزدهم به آرژانتین مهاجرت کرده بودند و پس از مسیری پر پیچوخم در آنجا ساکن شده بود. او در جزیرهٔ کاپری به دنیا آمده بود، یکی از حداقل شش فرزند خانوادهای با ارتباطات نظامی، که به لطف فعالیتهای تجاری مختلف، از جمله حملونقل دریایی، ثروتمند هم بودند. میگل دی استفانو رابطهٔ سختی با نامادری خود داشت و وقتی ۱۷ ساله شد، از ایتالیا فاصله گرفت. او پس از انجام مأموریتی تجاری در خارج از کشور به نمایندگی از کسبوکار خانوادگی، برای مدت کوتاهی در ایالات متحده آمریکا ساکن شد، هرچند به زودی تصمیم گرفت که زندگی جدیدش را در انتهای دیگر قارهٔ آمریکا بسازد.
نوهٔ چشمدرشتش، روح جسور او را تحسین میکرد. آلفردیتو از داستانهای ناوگان قایقهای میگل با نامهای عاشقانه آن مانند «اِل فیئل دِستینو» (سرنوشت حقیقی) و سفرهای آنها در سراسر آمریکای جنوبی لذت میبرد؛ قارهای که نوید انواع امکانات هیجانانگیز و در عین حال خطرات را، به تازهواردان اروپایی میداد. او داستانهای شجاعت، خطر کردن و دشواریهای عبور از رودخانهٔ پارانا در شرایط طوفانی را شنید. میگل داستانهای بامزهای نیز برای نوههایش تعریف میکرد: یک بار، پس از اینکه محصولی را به محلی دور افتاده رسانده بود، مشتریانش از او بذر خواستند تا بتوانند اسپاگتی خوشمزهای را که ایتالیاییها به آنها معرفی کرده بودند، خودشان بکارند و پرورش دهند.
آلفردیتو پس از شروع دوران مدرسه در باراکاس، بعد از کلاسها با تمام سرعت به خانهٔ پدربزرگ و مادربزرگش میدوید تا وقت استراحت بعد از ظهرش را در آنجا بگذراند. بیشتر درسها برای بچهای بازیگوش که به فضای بیرون علاقه داشت، چندان جذابیتی نداشتند. با این حال به مرور زمان، از خواندن لذت برد؛ بهویژه یکی از متون اصلی آرژانتین، یعنی مارتین فیئرو، شعر حماسی خوزه هرناندز دربارهٔ یک مرد مرزنشین شجاع، دوئلها، دوستیها، خیانتها و شکستهایی که متحمل شد.
زندگی در باراکاس در اواسط دههٔ ۱۹۲۰ شبیه زندگی در مناطق مرزی بود. پدر دی استفانو، آلفردوی بزرگ و چهارمین پسر میگل، اولین خانهٔ خانوادگی خود را در باراکاس، فقط چند بلوک دورتر از لا بوکا، محلهای در دهانهٔ رودخانهٔ ریو دِ لا پلاتا، انتخاب کرده بود. حتی در خیابان سالمون فِیخو - که آن زمان به خیابان اونیورسیداد معروف بود - میتوانست این حس به آدم دست بدهد که این خانه از دل طبیعت بیرون کشیده شده است. اگر رودخانه طغیان میکرد، خطر سیل واقعی بود. نزدیک بودن به بندر همچنین بهطور روزمره به آنها یادآوری میکرد که بوینس آیرس شهری است که جمعیتش به سرعت در حال افزایش است. مهاجران جدید، که تازه از کشتی پیاده شده بودند و به دنبال کار و فرصت بودند، در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ در باراکاس به وفور دیده میشدند.
آلفردوی بزرگ از فرصتهایش نهایت استفاده را کرده بود و در جمع توزیعکنندگان سیبزمینی بوینس آیرس پیشرفت کرد. او بیشتر روزهایش را در بازار مرکزی میگذراند و بعضی از عصرها را به آیندهای خارج از شهر، نزدیکتر به جوامع کشاورزی که مرتب با نمایندگانشان ملاقات میکرد، اختصاص میداد. او فردی سختکوش و مقرراتی بود و میخواست فرزندانش سختکوش و مسئولیتپذیر بزرگ شوند. فرزندانش به یاد میآورند که او میتوانست سختگیر و در عین حال حامی آنها باشد.
فضای خانهٔ بزرگ و باشکوه در خیابان فیلیبرتو متفاوت بود. میگل و همسرش، ترزا چیوتزا، که او نیز اهل ایتالیا بود اما در شمال آن متولد شده بود، یک پدربزرگ و مادربزرگ اهل معاشرت بودند. اقوام و دوستان به آنجا میآمدند تا از تنور بیرونی خانه برای پخت پیتزا و فوکاچا استفاده کنند و گاهی هم آنها را به مشتریان میفروختند. آلفردیتو از درختان انجیر در باغ بالا میرفت تا میوه بچیند و در یک همدستی شادمانه با پدربزرگش، بخشی از محصولات را از مادربزرگش، ترزا، پنهان میکرد. میگل با لبخندی به نوهاش میگفت که خانوادهٔ مادربزرگش به جنوا تعلق دارند و این به آن معنی است که او مانند همهٔ جنواییها کمی خسیس است. به گفتهٔ نوهاش، نورما، ترزا میتوانست کمی «مقرراتی» به نظر بیاید. وقتی پدربزرگ و مادربزرگ یکشنبهها برای دیدن خانوادهٔ آلفردیتو به باراکاس میرفتند، دونا ترزا مانند آلفردیتو با عجله از میدان گارای و پارک اسپانیا عبور نمیکرد. او لباس شیک میپوشید. آنها با تراموای شمارهٔ ۴۳ میرفتند. پسرش و نوههایش در ایستگاه تراموا حاضر میشدند تا فرود باشکوه او از خودرو را تماشا کنند.
سلیقهٔ آلفردو دی استفانوی بزرگ تا حد زیادی ریشه در ایتالیا داشت. در زمانی که تانگو به عنوان موسیقی ملی آرژانتین جای خود را باز میکرد، اپرا همچنان عشق بزرگ او بود. عکسهای انریکو کاروسو و تیتا روفو خانهٔ آنها در باراکاس را تزئین میکرد و او صفحات ۷۸ دور را با گرامافونی که آن زمان پیشرفته محسوب میشد، پخش میکرد. شبها خانه پر از آوازهای اپرا میشد. در همین حال، در نزدیکی آنجا، کافهها و تئاترهای شهر با صدایی متفاوت، ریتم تانگو و صدای هنرمند برجستهٔ آن دوران، یعنی کارلوس گاردل، جان میگرفتند.
آلفردیتو از پدرش، علاقه به فوتبال و ژنهای خوب برای این ورزش را به ارث برد. از سمت خانوادهٔ مادرش، او علاقههای دیگری را به ارث برد. اولالیا لائویه نوهٔ مهاجرانی از جنوب غربی فرانسه، در نزدیکی کاتالونیا و ایرلند بود. بسیاری از بستگان نزدیک او در مناطق داخلی بوینس آیرس خانه داشتند. آلفردیتو در تابستانها که خارج از شهر با پسرعموها، داییها و خالههایش تعطیلات را میگذراند، اسبسواری را یاد گرفت و قدردانی از حومهٔ شهر را در خود پرورش داد. او ویژگی فیزیکی خود را که او را مقداری از بیشتر هموطنان آرژانتینیاش متمایزش میکرد و چندین لقب برایش به همراه داشت، مدیون ریشهٔ خانوادگی مادرش بود: قبل از اینکه آلفردیتو به «پیکان طلایی» تبدیل شود، همان لقبی که به سرعت ستارهٔ نوظهور ریورپلاته را به همه شناساند، دوستان و همتیمیهای آماتورش او را «اِل آلِمان» یا همان آلمانی صدا میکردند؛ باز هم تنها به دلیل موهای روشن روی سرش.
آلفردوی بزرگ و اولالیا، زندگی خانوادگی خود را در دورانی از رونق نسبی در آرژانتین آغاز کرده بودند. زمانی که آلفردوی کوچک به دنیا آمد، بوینس آیرس برای کسانی که از خود همت و ابتکار نشان میدادند، شهری پررونق بود. اگرچه صادرات محصولات کشاورزی که رکن اصلی رونق ملی بودند، پس از آغاز جنگ جهانی اول در اروپا آسیب دیده بود، اما بیکاری، حتی در سالهای اولیهٔ رکود بزرگ، در سطحی پایین باقی مانده بود. پایتخت کشور با تأسیس مترو در کنار شبکهٔ تراموا، از محلهای به محلهٔ دیگر وصل میشد. زندگی اجتماعی کمتر بر روی گِتوهای جوامع مهاجر با پیشینههای فرهنگی مشابه، و بیشتر بر روی علایق مشترک شغلی یا تفریحی متمرکز شد. ورزش و به ویژه فوتبال نیز، جایگاه محکمتری در اذهان عمومی به دست میآورد.
فقط یک بلوک به سمت جنوب از خیابان اونیورسیداد، ورزشگاه اسپورتیوو باراکاس قرار داشت که تا اواسط دههٔ ۱۹۲۰ احتمالاً بهترین زمین در بوینس آیرس بود. این ورزشگاه در سال ۱۹۲۴ میزبان یک مسابقهٔ بسیار پرطرفدار بین آرژانتین و اروگوئه به عنوان قهرمان المپیک بود و تا پایان آن دهه، در حال افزایش ظرفیت خود برای پاسخ به تقاضای فزایندهٔ مردم برای تهیه بلیت بود. همچنین تلاش میکرد تا با دیگر استادیومهای بزرگی که در سراسر شهر در حال ساخت، گسترش یا طراحی بودند، همگام شود. در آگوست ۱۹۲۸، مجلهٔ محبوب اِل گرافیکو که عمدتاً برای طرفداران فوتبال آرژانتین منتشر میشد، از حامیان این ورزش درخواست کرد که «فوراً ظرفیت ورزشگاهها را افزایش دهند.» اِل گرافیکو که لحنش به سمت پرخاشگری متمایل میشد، اضافه کرد: «ما انتظار داریم این کار از سوی باشگاهها انجام شود، زیرا نمیتوانیم امیدی به مقامات رسمی داشته باشیم که همیشه خیلی کُند عمل میکنند.» این درخواست به طور واضح و رسا شنیده شد. در طول دههٔ بعدی، کار در محلهایی که اکنون اِل مونومنتالِ ریورپلاته و لا بومبونرای بوکاجونیورز هستند، در حال پیشرفت بود.
فوتبال باشگاهی سطح اول در آرژانتین، در پایان ماه می ۱۹۳۱، پس از اعتصاب بازیکنان، به یک ورزش حرفهای تبدیل شد. بازیکنان در یک مقطع، برای ارائهٔ خواستههای خود برای شرایط کاری بهتر به سمت مقر رئیس دولت، ژنرال خوزه فلیکس اوریبورو، در خیابانهای بوینس آیرس راهپیمایی کردند. اوریبورو به عنوان یکی از چهار رئیسجمهور مختلف در یک دورهٔ پنج ساله از بیثباتی سیاسی، به تظاهرات گروههای کارگری سازمانیافته عادت داشت و این مورد را به دفتر شهردار بوینس آیرس، خوزه گوئریکو، ارجاع داد. اگرچه خواستههای بازیکنان برای آزادی قرارداد محقق نشد و در واقع برای دههها به عنوان مبنایی برای یک نارضایتی طولانیمدت باقی ماند، اما گوئریکو امتیازاتی هم داد. یک لیگ سادهسازیشده تشکیل شد که بر باشگاههای پایتخت متمرکز بود و منجر به افزایش هرچه بیشتر استانداردها و ظهور فوق ستارهها شد.
برای آلفردوی بزرگ که سختکوش و عاشق اپرا بود، تبدیل فوتبال از یک سرگرمی آماتوری که توسط همکاران و دوستان همفکر انجام میشد به یک کسبوکار جمعی پر زرق و برق و سیاسی، اتفاقی خیرهکننده به نظر میرسید. رابطهٔ خود او با این ورزش عمیق اما ظریف بود. او در جوانی آن را دوست داشت و در آن موفق بود. اگر در آرشیوهای باشگاه ریورپلاته، یکی از دو باشگاه مشهور آرژانتین بگردید، نام او را در میان پیشگامان دورهٔ بزرگترین رشد این باشگاه، به عنوان منادی عصرِ به اصطلاح طلایی فوتبال باشگاهی آرژانتین، خواهید یافت.
آلفردو دی استفانوی بزرگ بین سالهای ۱۹۱۳ و ۱۹۱۵ پنج مسابقهٔ رسمی برای ریورپلاته انجام داد. ریور در آن روزها پیراهنهایی با راه راههای عمودی قرمز و سفید میپوشید و در ترکیب تیمشان نامهای آنگلوساکسونی مانند سیمونز و پنی دیده میشد. دی استفانوی بزرگ یک مهاجم بود و آنقدر خوب بود که باعث شد ریور از تیمی که در سال ۱۹۱۲ در مسابقات بوینس آیرس عملکرد ناامیدکنندهای داشت و در انتهای جدول لیگ آماتور آن زمان قرار گرفت، به حریفی محترمتر تبدیل شود. او طی سه بازی خود در مرحلهٔ گروهی مناطق در مسابقات قهرمانی ۱۹۱۳، دو گل به ثمر رساند. در آن دوره، ریور شکستناپذیر بود اما کمی پایینتر از راسینگ کلاب دِ آولانِدا در صدر جدول قرار گرفت. دو سال بعد، دی استفانوی بزرگ که دیگر میدانست مشکل زانو مانع از این میشود که بتواند از استعداد خود به طور کامل استفاده کند، یک بار برای ریور که در ردهٔ سوم لیگ ۲۵ باشگاهی قرار گرفت، به میدان رفت و یک بازی نیز در دفاع ناموفق ریور از عنوان قهرمانی رقابت باشگاهی بوینس آیرس انجام داد.
قدردانی آلفردوی بزرگ از این ورزش با او ماند. اما نگاه او به فوتبال به عنوان یک شغل احتمالی برای فرزندانش محتاطانه بود. او از سنین پایین استعداد آلفردیتو و تولیو را تشخیص داد. در مصاحبهای در سال ۱۹۶۳، به خبرنگار روزنامهٔ اسپانیایی ABC در بوینس آیرس گفت: «من تقریباً از زمان تولد پسرم میدانستم که او همه چیز را برای تبدیل شدن به یک بمب واقعی، یک ستاره را دارد.» او دید که استعدادهای ورزشی آلفردیتوی جوان در سنین پایین رشد میکند، به «سبُکی» حرکاتش توجه کرد و احتمالاً به سرعتی که او میتوانست ۱۳ یا ۱۴ بلوک را بین خانهاش و خانهٔ پدربزرگ و مادربزرگش بدود، پی برد. آنچه آلفردوی بزرگ در دههٔ ۱۹۳۰ و اوایل دههٔ ۱۹۴۰ در موردش شک داشت، این بود که آیا فوتبال یک آرزو یا حرفهٔ مناسب برای یک جوان در حال رشد در آرژانتینِ آن زمان است، به ویژه برای کسی که جایگزینهای مناسبی داشت و به لطف پدرش از یک پسزمینهٔ راحت برخوردار بود.
او تنها پدری در آن زمان نبود که به فوتبال به عنوان یک مسیر شغلی پر فراز و نشیب نگاه میکرد. یکی از محبوبترین فیلمهای سینمایی آرژانتینی در اوایل دههٔ ۱۹۳۰، لُس تِرِس بِرتینِس (سه انحراف)، جنبههایی از روح زمانه را به تصویر کشید، و این کار را با یک موسیقی متن کامل، شامل دیالوگ، انجام داد که در کشوری که صنعت سینمایش تازه از عصر فیلمهای صامت بیرون میآمد، یک نوآوری بود. این فیلم، به کارگردانی انریکه سوزینی، داستان پدری را روایت میکند که صاحب یک مغازه است، همسرش که عاشق فیلمهاست، و سه پسرشان که هر کدام جاهطلبیهای متفاوتی دارند، اما هیچکدام نمیخواهند کار پدرشان را ادامه دهند. اوزهبیو آرزو دارد آهنگهای تانگو بنویسد، که یک سرگرمی مد روز در آن زمان بود. ادواردو هم هست که به عنوان یک معمار پیشرفت کرده است؛ یک انتخاب شغلی هوشمندانه در کشوری با جمعیت شهریِ در حال گسترش و فضای کافی برای ساختوساز. در همین حال، پسر سوم، لورنزو، پدرش را با اشتیاقش برای فوتبالیست شدن نگران و خشمگین میکند. این کار برای او یک رویای بیارزش به نظر میرسد، تا اینکه لورنزو موفق میشود و پدرش در حال تماشای پسرش که در یک مسابقهٔ مهم در مقابل جمعیت زیادی گل میزند، ایمان میآورد. از آن بهتر، لورنزو آنقدر از این ورزش حقوق خوبی به دست میآورد که میتواند حامی آهنگسازی اوزهبیو شود و ارتباطات جدیدش با مردانی که شیفتهٔ این ورزش و قهرمانان آن هستند، باعث میشود به ادواردو پروژهٔ طراحی یک ورزشگاه جدید داده شود.
نقش لورنزو در لُس تِرِس بِرتینِس توسط میگل آنخل لائوری بازی شد، که حتی قبل از آن فیلم نیز ستاره بود. لائوری بازیکن باشگاه اِستودیانتس در بوینس آیرس بود. یک عکس تبلیغاتی برای فیلم که در کریتیکا، یک روزنامهٔ برجسته، منتشر شد، به طرز باشکوهی جذابیتی را که لائوری به عنوان یک فوتبالیست تبدیل شده به ستارهٔ سینما به آن دسترسی داشت، نشان میدهد. این عکس که در مقر باشگاه استودیانتس گرفته شده است، لائوری را با کتوشلوار روشن، لم داده بر روی یک تپهٔ چمن، احاطه شده توسط ۱۶ زن جوان، نشان میدهد.
خانوادهٔ دی استفانو به صورت موروثی از طرفداران ریورپلاته بودند. آلفردوی بزرگ پیوندی قوی با باشگاهی که در دوران آماتوری اولیهٔ آن نمایندهاش بود، احساس میکرد. نورما دی استفانو هیجان انتظار را به یاد میآورد، زمانی که با تراموا - سه بچه، والدین و گاهی اوقات بستگان دیگر - به سمت ورزشگاه ریور میرفتند؛ ورزشگاهی که شاهد گسترش سریع آن بودند. آلفردوی کوچک، که از سن بسیار پایین یک تماشاگر ثابت مسابقات اسپورتیوو باراکاس بود، تخمین زد که اولین تجربهٔ نزدیکش از مسابقهٔ ریور در برابر بوکا جونیورز، زمانی بوده که حدود هفت یا هشت ساله بود.
در آن زمان، پرطرفدارترین مسابقهٔ شهر، دیگر تمام ویژگیهای حرفهایگری را داشت: ستارههایی پر ابهت، با داستانهای هیجانانگیز خودشان. گلزن اصلی ریور در اوایل دههٔ ۱۹۳۰ برنابه فریرا، ملقب به «هیولا» بود؛ یک مهاجم میانی خشن و چهارشانه با کفشهایی که انگار در آنها دینامیت کار گذاشته بودند. او به این خاطر مشهور بود که یک بار در یک بازی در پرو، آنقدر محکم به سمت دروازهبان شوت زد که دروازهبانِ بیچاره بیهوش شد. ریور مبلغ رکوردشکن ۳۵ هزار پزو به تیگره پرداخت تا فریرا را به خدمت بگیرد و توپهایی را در اختیارش قرار دهد که توسط ستارهٔ دیگری که جذب کرده بودند، یعنی کارلوس پئوچله، برایش فراهم میشد. پئوچله یک وینگر خلاق بود که پاسها و خلاقیتش میتوانست به اندازهٔ شوتهای مهیب فریرا، ویرانگر باشد. آلفردیتو دی استفانو، بازیکنی بااستعداد، دانشآموزی حواسپرت و دوندهای بیوقفه، قهرمانهای خودش را داشت. پئوچله یکی از آنها بود، فریرا دیگری و مانند بسیاری از آرژانتینیهای دههٔ ۱۹۳۰، او آرسنیو اِریکو، مهاجم فرصتطلب پاراگوئهای در ایندیپندینته را نیز تحسین میکرد.
ورزش اصلیترین علاقهٔ او بود، اما علاقههای دیگری نیز داشت. او از سینما لذت میبرد، علاقهای که تا آخر عمر با او بود و مرتب به سینماهای محلی میرفت. در یکی از همین بازدیدها، لحظهای پیش آمد که بعدها به آن فکر کرد و متوجه شد ممکن بود زندگیاش را در مسیری کاملاً متفاوت قرار دهد. در سینمای محلی او، هر کودکی که بلیت فیلم اصلی را میخرید، اغلب در یک قرعهکشی شرکت داده میشد. هر بلیت یک شمارهٔ منحصر به فرد داشت و قبل از شروع نمایش، یک مجری نوعی بختآزمایی برگزار میکرد و شمارهٔ برنده را بیرون میکشید. این بازی، مانند بینگو، کدهای خاصی داشت که برای مجری و مخاطبان شناخته شده بود: شمارهٔ ۱۵ «دختر زیبا»، ۴۴ «زندان»، ۱۲ «سرباز»، ۲۲ «دو اردک کوچک» نام داشتند.
آلفردیتو با گروهی از دوستانش برای دیدن یک فیلم وسترن رفته بود و آنها شمارههایشان را قبل از قرعهکشی با هم عوض کردند. آلفردیتو شمارهٔ ۱۴ - کد: «سرمست» - را در دست داشت. او که یک نوجوان خجالتی ده ساله بود، شنید که مجری آن کد را با ترکیبی از انتظار و با صدای بلند میخواند. او ناگهان در مرکز توجه قرار گرفت و برندهٔ یک جایزه شد. جایزهٔ خوبی هم برای یک ورزشکار مشتاق بود، هرچند کاملاً بینقص نبود. یک توپ چرمی اما بیضی شکل؛ او یک توپ راگبی برده بود.
تصور اینکه اگر این اتفاق آغاز یک علاقهٔ ورزشی میشد، چه میتوانست رخ دهد، جالب است. راگبی جایگاه ویژه و طرفداران زیادی در آرژانتین داشت، که میراث مهاجران جزایر بریتانیا بود که بر بسیاری از زیرساختهای کشور و حتی طبقهٔ زمیندار آن تأثیر گذاشته بودند. راگبیِ باشگاهی، چندین صفحه را در هر شماره از ال گرافیکو به خود اختصاص میداد. اما این ورزش، آلفردیتو دی استفانوی پیش از نوجوانی را به خود جذب نکرد. او و دوستانش با هیجان اسباببازی جدید را به خیابان بردند و به جهش گیجکنندهٔ آن خندیدند. مالک جدید توپ بعدها به یاد آورد: «مثل یک مرغ بالا و پایین میپرید».
بخش روشنگرتر داستان، اتفاقی بود که وقتی او توپ را به محلهاش بازگرداند و به چند پسر بزرگتر نشان داد، رخ داد؛ همانهایی که با آنها فوتبال بازی میکرد. یک توپ چرمی جدید یک دارایی ارزشمند محسوب میشد، اما چیزی که او به بچههای باراکاس نشان داد، مورد تأیید آنها نبود. علاوه بر این، آنها معتقد بودند باید کاری در مورد آن انجام دهند. گروهی از پسران، به سرکردگی آلفردیتو و ژنرالهای همکوچهای پشت سرش، با ژستی تهدیدآمیز و همراه با توپ بیضی شکل به سینما بازگشتند و از مالک سینما خواستند آن را با یک توپ گرد عوض کند. آن جمعیت به اندازهای تهدیدآمیز به نظر میرسید که یک توپ فوتبال از قفسهٔ جوایز بیرون کشیده و به آنها تحویل داده شد.
این داستان با او ماند؛ یک تمثیل برای آنچه که قدرت جمعی میتوانست به دست آورد. سالها بعد، پس از اینکه آلفردیتو به آلفردو دی استفانوی دنیا دیده تبدیل شد، از روحیهٔ «سهتفنگدارانه» در میان جوانان محلهٔ باراکاس صحبت کرد. او به دوستانش گفت که تا زمانی که به یاد دارد، همیشه در مواقع درگیری، به عنوان یک واکنش غیرارادی، این جمله را با خود تکرار میکرد: «هرگز عقبنشینی نکن!»
او در سن هشت سالگی متوجه شد که یک استعداد ویژه دارد که مورد تحسین پسران بزرگتر قرار گرفته است. آنها مشتاق بودند که او نمایندهٔ تیمهایشان در مسابقات خیابانی یا در فضاهایی که در پارک تصاحب کرده بودند، باشد. اکنون اگر به منطقهٔ اطراف خیابان سالمون فِیخو سر بزنید، نزدیکترین فضای شهری که به فعالیتهای کودکان اختصاص داده شده، در زیر یک پل روگذر بزرگراهی پنهان شده است. در اوایل دههٔ ۱۹۳۰، یک پارک بزرگ در مجاورت کارخانهٔ شکلاتسازی آگیلا وجود داشت. کارگران آنجا گاهی اوقات در آنجا فوتبال بازی میکردند و البته این فرصت بعضاً نصیب کوچکترها میشد تا در مقابل دیدگان جمعیت حاضر پا به توپ شوند. جهش توپی که اغلب کهنه و کجوکوله بود، نامنظم بود، اما این مزایایی نیز داشت: بالا بردن سرعت واکنش و افزایش ابتکار برای کنترل توپ.
آلفردیتو، همان فوتبالیست شهری، قبل از دهمین سالگرد تولدش، با یک لقب مورد تقدیر قرار گرفت. بچههای بزرگتر به او لقب «مینلیتا»، یعنی مینلای کوچک را دادند؛ به یاد خوزه ماریا مینلا، یک هافبک میانی ملیپوش آرژانتینی که در اواسط دههٔ ۱۹۳۰ از خیمناسیا اِسگریما لا پلاتا به ریورپلاته پیوسته بود. شباهتشان عمدتاً فیزیکی بود: مینلا لاغر و چابک بود. مانند برنابه فریرا، او نیز شوتهای فوقالعاده محکمی داشت. ممکن بود فریرا آنقدر در پای راستش قدرت داشته باشد که بتواند یک دروازهبان را به بیمارستان بفرستد، اما دی استفانو شنیده بود که ضربهٔ مینلا میتوانست «تیر دروازه را نصف کند».
اینکه بزرگترها به تو لقب «مینلیتا» را بدهند، جالب به نظر میرسید. برای هر کسی که در اواخر دههٔ ۱۹۳۰ روزنامههای محلی را میخواند، پیبه یا همان یک کودک ولگرد بودن، و صف کشیدن در کنار بزرگترها برای بازی کردن، به معنای حس تعلق به یک سنت مهم بود. فوتبال آرژانتین که از محبوبیت بیسابقهای برخوردار بود و پوشش خبری گستردهای در رسانهٔ در حال گسترش رادیو و روزنامهها داشت، به طور فزایندهای به خودآگاهی رسیده بود. آرژانتین در مسابقات فوتبال المپیک ۱۹۲۸ دوم شد، جایی که اروگوئه با غلبه بر همسایهاش مدال طلا را برد. این اتفاق، که به سرعت با ظهور ساختار باشگاهی حرفهای دنبال شد، انواع نظرات را در مورد اینکه چگونه این ورزش باید در یک کشور جوان که آرزوی خودکفایی اقتصادی بیشتری داشت، رشد کند و خودش را تعریف کند، برانگیخت.
ایدهٔ کودکی بیباک و باانگیزه، همان پیبه که مهارتها و اصول رفاقت را در زمینهای ناهموار شهری با یک توپ کهنه در محلهٔ خودش یاد گرفته بود، به یک کلیشه تبدیل شد. یک روز پس از شکست آرژانتین در فینال المپیک در آمستردام، روزنامهٔ کریتیکا یک صفحهٔ کامل را به شعری از رائول گونزالس تونیون (شاعر) اختصاص داد که در آن از کاپیتان تیم آرژانتین، یعنی لوئیس مونتی، تمجید کرده و او را با یک روحیهٔ منحصر به فرد «بونائرنسه»، یعنی از بوینس آیرس، آمیخته بود: «ما منتظرت هستیم، لوئیس مونتی؛ با قلبهایمان در دستمان مانند یک توپ کهنه فوتبال؛ ما، بچههای پر سر و صدای خیابان از لا بوکا و باراکاس، قهرمانان آینده در یک آیندهٔ عادلانه و منصفانه.» یک سال بعد، سرمقالهٔ همین روزنامه این حقیقت را ستایش کرد که «هیچ کس نمیتواند شک کند که همهٔ محلههای شهر باید به خاطر اینکه مهد فوتبالیستهای بزرگ هستند، به خود افتخار کنند.»
پسری که بعدها به بزرگترین فوتبالیست آرژانتین، حداقل در ۸۰ سال اول قرن بیستم تبدیل شد، دریافت که تعلق به یک تیم به او کمک کرد تا از آنچه همیشه یک خجالت غریزی میدانست، رها شود. بازیهای فوتبال دوستانه در سایهٔ کارخانهٔ شکلاتسازی یا در پارک پاتریسیوس، به مسابقات سازمانیافتهتری تبدیل شد. پسران بلوکهای اطراف با هم متحد شدند و خود را اونیدوس ای وِنسرموس «ما با اتحاد پیروز میشویم» نامیدند، همسایههایشان را به مسابقه دعوت کردند و با راهپیمایی دستهجمعی در خیابانها و فریاد زدن آهنگی که برای خودشان ساخته بودند، برای مسابقات آخر هفته آماده میشدند: «صدای توپ را میشنوم. چه کسی میداند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ ما پیبههای باراکاس هستیم که آمدهایم و اینجا هستیم تا برنده شویم.»
آنها بی سر و صدا برنده نمیشدند. آلفردیتو، که از همتیمیهای بزرگترش جوانتر و بسیار لاغرتر بود، در پست بال راست قرار میگرفت تا از سرعت و مهارتش در دریبلزنی استفاده کند، اما هنوز میتوانست بگو و مگوهای نوجوانان اطرافش را بشنود. او بعدها توصیف کرد که مسابقات محلهٔ باراکاس پرتنش، ستیزهجویانه، پر از توهین و اغلب با قسمتهایی از خشونت همراه بود. بدترین جرم؟ بزدلی، یعنی اگر از یک درگیری شانه خالی میکردی... یک بازیکن از اینکه با عبارت توهینآمیز «تو خودت را به خاطر یک آبنبات فروختی» محکوم شود، وحشت داشت. در این مسابقات نوجوانان، حتی گاهی اوقات تماشاگران نیز با هم درگیر میشدند.
فوتبال در سطح مردان هم مثل همین پسران بود. فوتبال حرفهای آرژانتین، که از بسیاری جهات در حال رونق بود، همیشه الگوی خوبی برای نوجوانان و آماتورهایش نبود. این ورزش در دههٔ ۱۹۳۰ با چندین بحران بر سر رفتار بازیکنان و تماشاگران خود روبرو شد. حصارکشی بین سکوها و زمین بازی، در بسیاری از ورزشگاههای جدید یا گسترشیافته، به یک الزام قانونی تبدیل شد تا با هجوم مکرر به زمین مسابقه مقابله شود. در اکتبر ۱۹۳۳، یک داور توسط بازیکنان آکادمی ایندیپندینته مورد حمله قرار گرفت؛ حادثهای که به سختی میتوانست با دستور به متخلفان برای بزرگ شدن و رفتار کردن مانند بزرگترهایشان اصلاح شود. در همان ماه، ورزشگاه ریور به دلیل درگیری در جریان یک مسابقه بین تیم ذخیرههای ریورپلاته و بوکاجونیورز بسته شده بود. باز در همان ماه، ده فوتبالیست در یک نزاع در جریان بازی سن لورنزو برابر تالرس زخمی شده بودند.
همانطور که لا کریتیکا در آن بهار پرتنش پرسید: «چه کسی در زمین مسئول است؟ پلیس یا داوران؟» ادواردو فورته، یکی از داوران ارشد آرژانتینی در دورهای که از آماتورگرایی به سمت لیگ حرفهای رفتند، ایدههای خودش را داشت. او به این معروف بود که در جریان درگیری با بازیکنان، چاقو بیرون کشیده بود تا از خودش دفاع کند. همچنین یکبار به اسکورت پلیس برای دور شدن از مسابقهٔ تالرس نیاز داشت؛ مسابقهای که چهار افسر به دلیل جراحات وارده از سنگهایی که به سمت فورته پرتاب شده بود، راهی بیمارستان شدند.
راهحل در خارج از کشور جستجو شد. در همان زمان که آرژانتین به دنبال شخصیت فوتبالی خود بود، مدیرانش به این ایده رسیدند که شاید بهتر باشد که فوتبال در زمین توسط خارجیها اداره شود. اسحاق کاسول، یک داور باتجربه از شمال انگلیس، اولین نفری بود که استخدام شد. چندین داور انگلیسی دیگر نیز به دنبال او آمدند. آنها در آنجا بودند تا بیطرفی را در ورزشی که شک به سوگیری داوری در میان هواداران گسترده بود، به نمایش بگذارند و تخصص، تجربه و خونسردی بریتانیایی را به موقعیتهای قابل اشتعال بیاورند.
تنشهای مشابهی جامعهٔ آرژانتین را نیز تحت تأثیر قرار میداد. آلفردیتو دی استفانو در کشوری بزرگ میشد که نهادهای قدرت با سوءظن نگریسته میشدند، جایی که منافع یک طبقهٔ کارگر در حال پیشرفت و متنوع، با منافع طبقهٔ قدیمی، ثروتمند و امپریالیستی، در تضاد بود. دولتهای در حال تغییر در مورد اینکه باید نظر کدام گروه را به خود جلب کنند، تردید داشتند. در دههٔ ۱۹۳۰، آرژانتینی وجود داشت که مصمم بود راه خود را بسازد و آنچه را که آن کشور را خاص میکرد، جشن بگیرد؛ و همچنین آرژانتین دیگری وجود داشت، کشوری که نگران بود آسیبپذیر نشود و از اروپایی که بیشتر شهروندانش با آن پیوند احساسی داشتند، جدا نشود. این کشوری بود که شهرهایش، مانند ورزشگاههایش، میتوانستند به طرز نگرانکنندهای بیقانون به نظر برسند.
پایان فصل نخست
آلفردو دی استفانو، از یاد نخواهی رفت