در حقیقت با اینکه پرواز را بلد بودم،
از زمانی که مجبور به بال زدن بودم میترسیدم و باد را فراموش کردم.
- فراموشکار !
به کجا باید رویم؟
سرابی که در دوردست ها میبینیم، روزی در ترس و وحشت آینده مان را نشان خواهد داد
وقتی دو قلب آواره گرد هم میآیند،
آنجاست که اندوه واقعی بالهایش را میگشاید
- فراموشکار !
در دل شب، مانند رویای سایههای نیمروزی ما به درون روشنایی سقوط خواهیم کرد
روزی من و تو
شب، صبح، روز، ستاره، رویا، تابستان، زمستان، زمان، باد، آب، زمین، آسمان.. در سرنوشتمان پیش میرویم
- فراموشکار !
کنارم بمان
عشقی خاموش شروع خواهد شد
روزی، در حالی که میلرزیم
به سوی آیندمان..
- فراموشکار !
به کجا باید رویم؟
بیا به میان آبهای دوردست فرار کنیم،
که با صدایی زیبایی که آینده ما را میخواند
[اعتبار ترجمه در پایینترین حد ممکن]