زندگینامه سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686922
دیوان سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686927
---
در شبی که ماه از حجاب ابرهای نقرهگون سر برآورده بود، سلطان سلیم، پادشاه جهانگشا و عارفِ خاموش، در ایوان بلند کاخش در ادرنه نشسته بود. نسیم، پردههای حریر را میجنباند و مشعلها در باد میرقصیدند. اما در دل سلطان، آرامشی نبود.
او در جستوجوی «معنای فتح» بود — فتحی که نه با شمشیر، که با دل حاصل شود.
آن شب، چون همیشه، به خلوت خویش فرو رفت و ذکر «هو» را بر زبان راند. در همان لحظه، نوری آبیفام از میان تاریکی برخاست، و از درون آن، چهرهای ظاهر شد — چهرهی مردی با چشمانی تیز، موهایی طلایی و ردایی که گویی از غبار تاریخ دوخته شده بود.
سلیم با وقار گفت:
«کیستی که چنین در خلوت پادشاهان درآیی؟»
صدا پاسخ داد:
«من اسکندرم، آن که جهان را گشود و در پایان، از خود باخت.»
سلطان برخاست، دامن ردای خویش را جمع کرد و گفت:
«پس تویی که نامت در کتابها و افسانهها چون طوفان میگذرد. بگو، ای پادشاه دیروز، در آن سوی مرگ چه یافتهای؟»
روح اسکندر تبسمی کرد:
«هیچ. جز خود را. و چون خود را یافتم، دانستم که هر فتحی جز فتح نفس، سایهای بیش نیست.»
سلیم سر فرو انداخت. نسیمی از میان شمعها گذشت و شعلهها را لرزاند.
«من نیز، ای اسکندر، جهان را گشودهام؛ اما دل را هنوز نه. گویی درون هر فتوحاتم، خلأیی بیانتهاست.»
روح گفت:
«دل، قصر حقیقی است، و شاهِ راستین آن که بر تخت درون نشیند. تو اگر خویش را بشناسی، بر هر اقلیم سلطه یابی، بینیاز از شمشیر و سپاه.»
آنگاه نورِ اسکندر فرو نشست، و تنها بویی از مُشک و خاکِ کهن در فضا ماند.
سلطان سلیم، با چشمانی اشکبار، به سوی آسمان نگریست و گفت:
«یا رب، مرا سلطانی ده، نه بر زمین، بل بر خویشتن!»
از آن پس، مردم گفتند که سلطان، هر شب به زیارت مقبرهی خویش میرفت ــ گویی پیش از مرگ، مرده بود در حق، و زنده در عشق.
و در آن مقبره، که امروز نیز در استانبول میدرخشد، گفتهاند هر شب نسیمی آبیرنگ میوزد...
شاید که روح اسکندر هنوز به دیدار آن عارفِ پادشاه میآید.
---
غزل فتحِ جان
در شبِ خلوت که مه از چهره برقع میکشید
روحِ اسکندر به ناگه، نقشِ بیجانی کشید
گفتم ای لشکرگشایِ عرصهیِ دیروزها!
از چه رو مرگت خطی بر نامِ سلطانی کشید؟
گفت: «ای مَحرم به هو! در عالمِ بیرنگیام
سایهیِ فتحم مرا در بندِ حیرانی کشید
هر چه بگشودم به شمشیرِ جفا در شرق و غرب
نقشِ بطلانی بر آن تقدیرِ یزدانی کشید
تختِ شاهی جز غباری در مسیرِ باد نیست
خوش بر آن شاهی که دل را سویِ جانانی کشید»
اشکِ من لرزید و گفتم: «یا رب، این مُلکِ زمین
در میانِ سینهام دیوارِ زندانی کشید»
خفتم از فقر و به چشمِ دل بدیدم کز کرم
حق برایم تختِ عِزّ در بزمِ پنهانی کشید
ای «سلیمی»! فخر بر تیغ و شکوهِ تن مکن
چون که عشق آمد، خطی بر مُلکِ ساسانی کشید
« سلطان یاووز سلیم »