زندگینامه سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686922
دیوان سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686927
---
روزی، سلطان سلیم عثمانی در ایوان قصر، زیر نور ماه، تخته شطرنجی از عاج و کهربا پیش روی داشت. وزیر در برابرش نشسته بود. مهرهها در سکوت صف کشیده بودند؛ رخها چون دیوار قدرت، فیلها در کمین اندیشه، و شاه در میان، تنها و خاموش.
سلطان گفت:
ــ ای وزیر، هرگاه مهرهای را فدا میکنم تا به پیروزی برسم، در دل حس میکنم که شاید در زندگی نیز چنین است: باید چیزی را قربان کرد تا چیزی برتر بهدست آید. آیا چنین است؟
وزیر تبسمی کرد و گفت:
ــ ای سلطان، بازیِ شطرنج، تمثیلِ کارگاهِ هستیست. هر مهره، صفتی از صفات انسان است:
سرباز، خواهشهای کوچک؛ رخ، قدرت؛ فیل، خردِ مایل؛ اسب، خیالِ رها؛ و شاه، دل انسان.
سلطان پرسید:
ــ پس شاه باید همیشه محفوظ بماند؟
وزیر گفت:
ــ بلی، اما بدان که گاه برای نگاهداشت شاه، باید سپاه را فدا کرد؛ و آنگاه که به بینش رسد، درخواهد یافت که شاه نیز سایهایست از حقیقتی بزرگتر.
سلطان در شگفت شد:
ــ چگونه شاه سایه است؟
وزیر برخاست، رو به آسمان کرد و گفت:
ــ چنانکه بازیگر، مهرهها را میجنباند بیآنکه خود در میدان باشد، خالق نیز دلها و تقدیرها را میگرداند، بیآنکه در بازی گرفتار شود.
تو شاهی در زمین، اما خود مهرهای در شطرنجِ خداوندی.
سلطان سلیم سر به زیر افکند. شاهش را برداشت، بر صفحه نهاد و گفت:
ــ از این پس، نه برای پیروزی، که برای فهمیدن بازی خواهم نواخت.
وزیر خندید و گفت:
ــ و روزی که دیگر نخواهی نواخت، بدان که بازی به پایان نرسیده است؛ تنها تو از خوابِ مهره بودن بیدار شدهای.
و مهتاب بر صفحهی شطرنج میتابید، و در سکوت قصر، ذکر خاموشی از دلها برمیخاست.
---
غزل بیداری
دوش در ایوانِ قصر و زیرِ نورِ ماهتاب
خیره بودم بر رخِ شطرنج و نقشِ بیحساب
مهرهها چیدم به صف، از عاج و از نایابِ کِشت
شاه و فیل و اسب و رخ، در جِلوهگه چون شیخ و شاب
گفتم ای فرزانه آصف! رمزِ این میدان بگو
چیست این سودایِ قربان، در طریقِ فتحِ باب؟
گفت: «ای سلطان! تو خود این نقشِ حیران را مبین
عالمِ هستی بُوَد شطرنج و ما چون نقشِ آب
رخ، نشانِ قدرت و سرباز، بندِ آرزو
شاهِ دل را پاس دار از لشکرِ رنج و عذاب
لیک برتر زین غبار، آن دستِ پنهانی نگر
کاو بجنباند به قدری، ذره را در آفتاب
تو اگر شاهی به گیتی، پیشِ آن شطرنجباز
مهرهای لرزان بیش نِهای، بر حذر شو از خواب»
از پسِ این پرده، جانم یافت نوری دیگرین
شد یقینم کین ریاست، سایهای بود و سراب
خیز «سلیمی»! مهره بفکن، رسمِ بازی واگذار
بیدلان را رستگاری، هست در ترکِ خطاب
« سلطان یاووز سلیم »