فیلم یک شاهکاره ... لطفا به من نگید چرا فردی که یک تکنسین به تمام معناست و ماشینی به این اندازه پیچیده و دارای ابعاد ذهنی ساخته باید از کارت هوشمند برای عبور مرور در ویلای لوکس خود استفاده کند، مگر بلد نبود، سیستم امنیتی ویلا را بر اساس دی ان ای یا حداقل اثر انگشت خود برنامه ریزی کند؟ لطفا به من نگید یک رباط چطوری با ضربه میل دمبل به دهانش میمیرد!
لطفا به من نگید چطور میتوان یک نابغه دائم الخمر داشت، لطفا به من نگید چطور فردی نیمه هوشمند، که کدنویس برجسته یک شرکت تجاری ـست زمانی که میخواهد فرار کند، با این فرض که احتمالا دوربین شارژی در ان حوالی ـست و این را از شب قبلش میدانسته، اما باز هم نقشه کامل فرار را به یک رباط میگوید؟ این سوالها را لطفا نپرسید من میخواهم درباره چیز عظیمتری حرف بزنم نه گاف های فیلمنامه نویسی ... شاید اگر اینها را نمیدیدیم و فیلم قبل از آن پایان هندی، بد قواره، طولانی زودتر تمام میشد و ما جای صندلی کوبیدن به شیشه های ضد گلوله، نمایش مرگ را عظیمتر و سمبلیک تر میکردیم نمره کامل را به این شاهکار میدادم ... اما حالا با توجه به تمام این کاستی ها و صد البته نکات ریز و درشت دیگر 3 نمره به نظر کفایت میکند ...
ما با فیلمی فرا زمانی و فرا مکانی طرفیم ... فیلمی در یک محفظه شیشه ای و فلزی ... اکثر داستان در پشت دربهای بسته، محفوظ و بادام گونه است، تراژدی فرماتیک انگاری که ضرورت زمان را بی هویت جلوه میدهد، روز شب تنها با تکرار ملاقات ها در نزدیکترین مرز میان علم و انسان اهمیت پیدا میکند، و این فرار زمانی بیش از اینکه فیلم را کسل کننده، درجا زنان و تهوع آور کند، به تکامل فرمی رسیده و در ایجاد یک تفکر واحد کلی کمک میکند ... که آن انسان فرا فیزیکی ـست، انسانی که حالا میتواند خدای خود، زمین و اطرافش نیز باشد ... اما آیا فیلم پاسخ مثبتی ـست به این ادعا؟
چون زیاد اهل تحلیل های پر مغز انگار هزارگونه و فلسفه مابانه نیستم بگذارید هر آنچه از سینما اموختیم باهم مرور کنیم، شخصیت پردازی؟ خب شخصیت اسکار ایزاک در همان ابتدای فیلم درون هلیکوپترش ساخته میشود ... وقتی خلبان روی کوهستانی از جنگل های انبوه در جواب سوال گلیسون با پوزخندی تمسخر آمیز میگوید: ما دو ساعته در ملک اسکار ایزاک هستیم ... این شخصیت در ناخودآگاه بیننده کاملا شکل میگیرد ... حالا فقط کافی بود ضربه نهایی را بزند، با وارد شدن به خانه، ایزاک، یک شش تیغ، جوگندمی، که دستمال گردن و رب دشام پوشیده نیست، بلکه یک ورزشگار قد کوتاه ـست که تکلیفش را با سلامتی خود نمیداند و هنگام پرس زدن شامپاین مینوشد ... عینک میزند، قبل از اینکه شما جواب سوالش را بدهید او احتمالا پاسخ همه چیز را میداند، رکابی خیس از عرق و زیر بغل های نتراشیده هم نقاشی یکی از سه شخصیت اصلی فیلم را کامل میکند ... گیبسون هم شخصیت تقریبا کاملی ـست، البته نه به اندازه ایزاک اما او هم یک تیپ آرشیتکت بریتانیایی ـست که سالها در گاراژ در حال کشف مدارهای سخت افزاری برای شرکت در المپیادهای دانشجویی بوده ... سرش را پایین میگیرد، شانه ها را بالا، سریع حرف میزند، انگار الگوریتم های از پیش تعیین شده ذهنی او را به طرف پاسخ دادن ماشینی به هر نوع درخواست بیرونی سوق میدهد، و احتمالا عاشق شدنش تنها چیزی بود که میتوانست در کنار جایزه نوبل بر تندتر شدن ضربان قلبش کمک کند ...
و آخر میرسیم به شخصیت پیچیده الیسا ویکاندر یا همون ماشین ایوا ... خب این شخصیت دست ساز یک انسان است نه خدا، و آنچه انسان درون فیلم از او ساخته را میتوان با توجه به شخصیت وی تحلیل کرد، اینجاست که میگویم با فیلمی پیچیده و قابل تامل طرفیم، یعنی حل ارتباط معنایی در جامعه فکری افراد با هوش مصنوعی ... ماشین ما یک بازیگر به تمام معناست، چهره معصوم، با چشمانی دلربا دارد، لبهای دست نخورده اش با اکستریم کلوز آپ های دوربین انسان را به ولع می اندازد و خب چون احتمالا کارت شناسایی و اوراق شخصی ندارد میتوان ادعا کرد هر انسانی را برای عاشق شدنش حتی پشت پرده سینما آماده می کند ... امیدوارم روی این پاراگراف بیشتر بی اندیشید و این یعنی قدرت سینما!
ایوا، اولین آفرینش خدای خود یعنی ایزاک است ... فردی که جامعه اطرافش را فریب میدهد، و از اینجا عاقبتش، را میتوان مانند یک تایجیتو به ازلیت انسان و سرنوشتش در دنیا متصل دانست ... ما با فیلمی مدرن طرفیم، که دارای کانسپتی مدرن است در یک زندگی مدرن و داستانی مدرن ... فراتر از مدرنیته نیست، آنچه میگوید، الزامات علمی دنیای کنونی ـست در قالب سینما، نه صرفا جنگولک بازی های مد جشنواره کان فرانسه ... سینماست، داستان است و یک روایت کوتاه از یک آزمایش علمی، فضای تعلیق آمیز را به شکل زیبایی با رنگ قرمز در لحظات خاموشی برق و صدای ممتد نوت ویولون و بازی انداره بازیگرها نشان میدهد، فضایی که دست کم از سرنگونی عاقبت جیمز استوارت در عشق کیم نواک ندارد ... جایی که گیبسون دست و پایش را در مقابل ایوا گم میکند، کلماتش از هم فاصله افتاده، دوربین مدیوم ایوا را در حالی که عکس گیبسون را نشانه رفته ثبت میکند و ما ته دلمان تکان میخورد، آدرنالین میچسبانیم و برق ها می آیند ... و این تازه بخشی از دروغ بزرگ ایوا به خدای خود و پیامبرش یعنی گیبسون است ...
فیلم درباره این سوال بود: آیا انسان میتواند روزی خدایی کند؟!
آنچه ما در آینده میسازیم ایواست ... فیلم پاسخش منفی ـست، وقتی گیبسون با تیغ خون خود را روی آینه ها میمالد و مشتی به دهان پرده سینما میکوبد، جواب منفی میشود ... یعنی هر آنچه به دستمان بی آید دوباره تحلیل های مغز خود ماست و فراتر از دی ان ای ما نخواهد رفت، حتی اگر نظریه ی اشتباهی داشته باشیم ... که ایزاک در آن عصر معروف روی پشت بام از انقراض فسیل انسان ها میگفت ... اما سوال بعدی اینجاست: آیا اگر حتی ما انسانی کامل بسازیم با دی ان ای، خون و عقل کامل باز هم خدای خود نخواهیم بود؟! بازهم جواب منفی ـست، ایوا بیرون میآید و با طبیعت رو به رو میشود و حالا خدای خود را میابد، میان خاک، بوته ها و نور خورشیدی که از لا به لای برگها به صورتش میپاشد .... دستی که روی تنه درختان میکشد ... این خدایی که طبیعت را ساخته را میخواهد ... یعنی خدای حقیقی خود ... با اینکه در انتهای فیلم او دوباره بخشی از جامعه انسانی شده اما همیشه یک ماشین دست ساز با فرهنگ به غناعت انسانها خواهد ماند ... انسان زمانی فراتر از خود خواهد رفت که کنترلی در عاقبت مرگ هوش مصنوعی داشته باشد ... یعنی دستیابی به قدرت متافیزیکی که زندگی پس از مرگ را نیز رهبری میکند ...
فیلم در پاسخ به این سوال ها دریچه های نویی از نگاه به جهان پیرامون را ارائه میدهد از تحلیل پولاک و نقاشی هایش به تحلیلی درونی انسان رسیده، از رقصیدن ماشین و انسان به نفع خود نظریه اثبات و خودش را کامل میکند، یعنی سینما را ...