به نام حضرت حق، السلام یا دریا!
بر آن سرم که بنوشم تو را، ولی، اما ...
چگونه از تو بنوشم، منی که مردابم؟
چگونه از تو بنوشم؟ مگر شما مولا ...
دوباره آمدهام تا تو را بگویم سبز
و بشکفم ز نسیمت، بهار روح افزا
مرا به فطرت آیینهها سفارش کن
که تا به مدحت نورت، دلم شود گویا
تو را ز حضرت قرآن همیشه میپرسم
ز آیههای بشارت، ز سورۀ اعلی
تو را ز صبح و اذان، سجده، منبر و محراب
تو را ز بوی خوش یاکریم و یاهوها
تو را ز مکه، مدینه، ز کربلا، کوفه
تو را ز فصل زلال غدیر و عاشورا
تو را ز صبر مجسم، ز حضرت زینب
تو را ز سورۀ مظلوم: حضرت زهرا
تو را ز نان و نمک، وصلههای وارسته
تو را ز سادگی و بی تکلفی، مولا!
دوباره تنگ غروب است و در شب کوفه
کنار خلوت روحت، نشستهای تنها
تو کیستی که جهان در نگاه تو هیچ است؟
تو کیستی که جهان در نگاه تو ... آیا؟
تو تا کجای خدا قد کشیدهای، ای خوب!
که دست واژه به فهمت نمیرسد، آقا!
تو را به روی زمین خاکیان نمیفهمند
تو را به عرش خدا، آسمانیان حتا!
تو در زمان و مکان و بیان نمیگنجی
به رنگ لهجۀ دنیا، نمیشوی معنا
تو را قسم به خدا، هیچ کس نمیداند
عجیب، تشنۀ یک پاسخم تو را دریا!
تو حرف اول عشقی و آخر خوبی
چگونه از تو بگویم، امام خوبیها؟
زبان لال دلم را به عشق گویا کن
نگفتهام غزلی در خور تو ای مولا!