مطلب ارسالی کاربران
معرفی و نقد فیلم یادداشت هایی در باب نابینایی...از تجربه هاتون از این فیلم بگید...
یادداشت هایی در باب نابینایی فیلمی است در ژانر مستند که روایتی تکان دهنده و شاعرانه ایست از تجربه از دست دادن بینایی،روایت دست اول و مستندی از مردی که تلاش میکنه تا ارتباطش با دنیایی که کم کم چشمهاش داره به روش بسته میشه رو حفظ کنه....
این فیلم ساخته پیت میدلسون و جیمز اسپینی داستان زندگی جان هال پروفسور الاهیات دانشگاهه که حدودا زمانیکه بچه دومش به دنیا میاد شروع میکنه به تدریج و خیلی سریع بیناییش رو از دست میده چیزی که برای من فیلم جذاب میکرد اینه که اساس روایت،خاطرات صوتی جان هاله و کاری که میدلتون و اسپینی کردن اینه که اومدن همین صداهای واقعی رو برداشتن و یه سری بازیگر استخدام کردن که دارن روی این صداها لب زنی میکنند و اونها برای اینا تصویر سازی کردن...
تو فیلم رو تماشا میکنی و از نماهای نفس گیری که توسط جری فلوید تصویر بردار فیلم تهیه شده لذت میبری ولی همونطور که گفتم چیزی که حتی یک لحظه یقه ات رو رها نمیکنه اینه که این صداها و این ترس از تاریکی و دردی که تو صدای این آدم هست واقعیه که واقعا یه نفر بیست سال پیش توی بیرمنگام نشسته توی اتاقش در حالیکه هیچکس کنارش نبوده و بدون اینکه بخواد بعدا این صداها رو پیش کسی پخش بکنه این حرف ها رو زمزمه کرده...
فیلمی که درباره از دست دادن تصویر و نابیناییه خیلی پروژه سختیه از لحاظ تصویری کردن ولی قالبی که کارگردانان برای تصویربرداری استفاده کردن خیلی آدم رو به از دست دادن بینایی نزدیک میکنه مثلا یکی از تکنیک هایی که استفاده میکنن اینه که از نمای معرف (Establishing shot) تقریبا استفاده نمیکنند که ی تکنیک خیلی جا افتاده ایه که تو هر وقت میخوای یک سکانس رو شروع کنی معمولا از یک نمای باز و از دور ترسیمش میکنی که بیننده همون اول حسی از مکان و زمان به دست بیاره اینجا ولی از نمای معرف خیلی خبری نیست به خاطر اینکه اینطوری بیننده هم مثل جان هال حس مکان رو از دست میده به غیر از بازیگرانی که نقش جان هال و همسرش رو بازی میکنند تو تقریبا چشم هیچ بازیگر دیگه رو نمیبینی و اینطوری نزدیک میشه تجربت به تجربه جان هال آدمی که هرگز نمیتونه به چشم هیچ انسان دیگه ای خیره بشه....
یه سکانس فوق العاده فیلم داره که وقتی جان هال بعد از اینکه به تاریک ترین لحظه زندگیش رسیده یه روز بعدازظهر در بیرمنگام که داره بارون میاد در خونه رو باز میکنه و همون جا میایسته و شروع میکنه به شنیدن صدای قطره های بارون که دارن فرود میان روی سفال های سقف،روی آسفالت رو ماشین همسایه که روی هر کدوم از این سطوح صدای متفاوتی دارن و یک دفعه دنیای جان هال زیر لحافی از صوت و صدا پوشیده میشه برای اولین بار بعد از مدت ها حس میکنه که به دنیا متصل شده آخر همین سکانس خیلی تعجب میکنه از اینکه چرا بعد از مدت ها خوشحاله از خودش میپرسه چرا شنیدن صدای بارون اینقدر لذت بخشه مکس میکنه و میگه چون شناخت زیباست چون دانستن زیباست!!!!!
امیدوارم از این نقد خوشتون اومده باشه!!!!دیگه شرمنده اطلاعات سینماییم در حد همچین نقدی بود...ولی فیلم به همتون توصیه میکنم ببینید...