شاید تا قبل از اومدن زلاتان ابراهیموویچ به منچستر یونایتد، تصور و تصویر جالبی راجع بهش نداشتم. اما وقتی کتاب زندگی نامه اش رو خوندم، واقعاً دید ِ من نسبت به این آدم عوض شد. باید بخونید و ببینید که تو چه شرایطی بزرگ شده و زندگی کرده.
تو یه بخش از کتاب زندگی نامه اش میگه:" وقتی دوچرخه ام، «فیدو دیدو» را دزدیدند، شروع به دزدیدن دوچرخه ها کردم. قفل هایشان را باز می کردم و کم کم در انجام این کار حرفه ای شدم. مثل این بود که بوم، بوم؛ دوچرخه مال من شده بود! من یک دوچرخه دزد شده بودم." ادامه این قضیه رو اینطوری تعریف می کنه که انجام دادن این کار، از کنترلش خارج شده بود. یا تو یه قسمت دیگه کتاب زندگی نامه اش میگه که با دوستش می رفتن تو مغازه ها دزدی. وسایل رو زیر لباسشون قایم می کردن. زلاتان میگه این کارا رو بیشتر به خاطر هیجان انجام می داده تا خود دوچرخه یا هر چی که بود.
زلاتان وقتی تنها 2 سالش بود، پدر و مادرش از هم دیگه جدا شدن. مادرش برای اینکه بتونه خرجشون رو در بیاره، به نظافت تو خونه های مردم مشغول بوده. زلاتان میگه:" اون وقت ها، تو یه آپارتمان زندگی می کردیم. خبری از آغوش و اینجور چیز ها نبود. هیچکس ازم نمی پرسید که زلاتان کوچولو، پسر من، روزت چطور بود؟ هیچ خبری از این چیزا نبود. یه آدم بزرگسال پیدا نمی شد که تو تکالیف مدرسه بهت کمک کنه یا در مورد مشکلاتت باهات حرف بزنه. خودت باید با مشکلاتت رو به رو می شدی. اگر هم کسی باهات بد برخورد می کرد، خبری از ناله کردن نبود."
ابراهیموویچ میگه:"بعضی وقت ها انتظار همدردی و اینجور چیزا داشتم. یه سری از پشت بوم ساختمان مرکز و مراقبت از کودکان افتادم پایین، چشمم سیاه شد و با داد و بیداد سمت خونه دویدم. انتظار داشتم نوازشم کنن یا حداقل چهار تا چیز خوب بهم بگن که آروم بشم. اما در عوض بهم سیلی زدن. مادرم بهم گفت:" رو پشت بوم چیکار می کردی احمق!؟" زلاتان ِ بیچاره اونجا وجود نداشت. بلکه "زلاتان ِ احمق" وجود داشت. بعد از این قضیه، کاملاً شوکه شدم و باز از خونه زدم بیرون. "
زلاتان تو تمام این مدت و تا اینجایی که من این کتاب رو خوندم از مادرش به عنوان یک جنگجو، کسی که زحمت می کشیده تا شکم بچه هاش رو سیر کنه یاد کرده. زلاتان میگه:" تو خونه، مدل صحبت کردن ما اصلاً استایل متمدن سوئدیی نداشت. مثلاً اینطوری نبود که بهم بگن:" عزیزم، شیر رو لطف می کنی بدی؟" دیالوگ هایی که گفته می شد بیشتر اینطوری بود:" شیر رو بده عوضی!"
زلاتان بعد ها و طی یک سری حوادثی، تحت تکفل پدرش قرار می گیره و خواهرش که خیلی رابطه خوبی با هم داشتن (2 سال از زلاتان بزرگ تر بود) پیش مادرش می مونه. راجع به خونه پدرش میگه:" بیشتر اوقات بیرون از خونه بودم. فوتبال بازی می کردم و با دوچرخه هایی که می دزدیدم دور می زدم. بیشتر اوقات مثل یک گرگ گرسنه بر می گشتم خونه. در یخچال رو باز می کردم و التماس می کردم که چیزی توش باشه. اما نبود. همون چیز هایی همیشگی: شیر، کره، یه تیکه نون و در روز های خوب، بعضی وقت ها آب میوه- از این مولتی ویتامین آب میوه هایی که تو جعبه های 4 لیتر و تو فروشگاه های خاورمیانه ای فروخته می شد، چون ارزون ترین قیمت رو داشت- و البته تو یخچال، ماءالشعیر هم بود. جعبه 6 تایی که با پلاستیک بسته بندی شده بود. بعضی وقت ها فقط همین تو یخچال بود و بعد از خوردنش، شکمم داغون می شد. این درد رو هرگز فراموش نمی کنم. به خاطر همین الان به زنم می گم که یخچال همیشه باید پر باشه. اخیراً پسرم وینسنت به خاطر اینکه غذاش (پاستا) در حال آماده شدن بود داشت گریه می کرد! بچه داشت داد می زد فقط به خاطر اینکه غذاش به اندازه کافی، سریع آماده نشده بود. اما اون نمی دونه که چقدر خوش شناسه که چنین چیزی رو داره! من حاضرم تمام کابینت ها، مخفیگاه ها و شکاف های دیوار رو بگردم، فقط به خاطر 1 دونه پاستا! حتی حاضرم اون رو با نون تُست بخورم!"
این کتاب، فوق العاده است. خیلی وقت بود که سعی داشتم مطالعه روزانه ام رو افزایش بدم که وقتش پیش نمی اومد. اما باید اینکار رو بکنم. شما هم بخونید. تا جایی که با آرمان آزادنیا صحبت کردم، مثل اینکه بخش هایی از این کتاب رو ترجمه کرده و تو سایت گذاشته. هماهنگ می کنم باهاش که کدوم بخش ها رو کار کرده که منم سایر بخش های جالب این کتاب رو حتماً براتون ترجمه کنم.