اختصاصی طرفداری- شخصی است؛ عذر تقصیر دارم.
با خود حرف می زنم گاهی: غبار رگه ای سفید که راه سر را پیدا کرد، برایت سوال می شود که کِی بیشتر عاشق فوتبال بوده ای؛ این روزها که هرچه هست را می دانی: از مصاحبه مربی تیم محبوبت گرفته تا شصت پای در رفته فوتبالیستی آماتور در نایروبی، آخرین عکس های مسابقه ای نیست که از نگاه نگذرانی و خوب هایش را سوا نکنی، بازی ای نیست که از دست داده باشی یا حداقل گل هایش را ندیده باشی، فکتی نیست که از بر نباشی، آماری نیست که ندانی یا حداقل به سر خاراندنی نتوانی پیدایش کنی؛ مقایسه کنی با انگار که ده هزار سال قبل: آن زمان که ده کارت را با عکس بازیکن محبوبت عوض می کردی. هنوز هم در رویایت همان پسرک سوار بر دوچرخه شماره شانزده، قرمز، با نوشته گل درشت المپیک هستی که تیشرت قرمز با راه راه های افقی مشکی می پوشید، شلوار گرمکن زرشکی می پوشید و در جیبش هزار کارت بازی داشت و زنگ مدرسه که می خورد، دوان دوان به خانه می آمد، ناهارش را می خورد و مشق هایش را به بعد از ساعت هشت شب، که فوتبال و کارت بازی هایش تمام و پیراهنش خیس از عرق شده بود موکول می کرد. آنی؟ یا این که پشت کیبورد نشسته، زیر چشمش گود افتاده، بیش از هرچه به سی سالگی نزدیک است، پیراهن مردانه می پوشد و مواظب است که چروک نشود، سیبیل دارد و حالا به کتاب شیطان زرد ماکسیم گورکی فکر می کند. آنی که وقتی اولین یادداشتش در روزنامه ای چاپ شد، ده نسخه از آن خرید و به همه دوستانش توصیه کردن به خواندن و دیدنش یا آن که بیشتر فکر می کند به قسط و اجاره خانه و پول نان و سیمای باریک و البته هزارتوی سیاست.
کسی پرسیده بود فلانی چرا نمی نویسد. کس دیگری گفته بود پس آرزوهای دور و درازت کجا رفته، آرمانت چه شده، مدینه فاضله ات چرا رنگ باخته.
نوشته هایمان رنگ احساس داشت؛ ما آن جوانکی بودیم که فوتبال همه چیزمان بود، احساسمان بود، چیزی بود که همه تصویرهای قشنگمان را حول محور بزرگش، پیاده می کردیم. به جای خیره در دست های معشوق و فکر کردن به لحظه دیدار، ما به بازی بعدی فکر می کردیم، به استوک های وا رفته از هزار تکل، اگر خیره در آسمان بودیم، دنبال فلان راس فلکی و خوشه پروین نبودیم، دنبال بزرگ ترین ستاره بودیم، که بگوییم خودش است، ستاره بزرگ تیم محبوب من است. استیون جرارد است، فرانچسکو تونی است، رائول گنزالس است. حالا اگر آسمان را نگاه می کنیم، غبار می بینیم، خاک می بینیم، ابر تیره بی باران می بینیم، آسمان خراش (نه آنقدرها بلند، آنقدر که آسمان را از پنجره ما بدزدد) می بینیم و کلاغ که بهترین اتفاق است.
آسمانت که رفت، زمان و تخیل و احساست که رفت، آنوقت دیگر دست و پا زدن است. می خواهی بنویسی و فقط آمار می دهی. فقط فکت می دهی. فقط مقایسه می کنی. ماشین سخت اما نو و همه کاره ای می شوی که به کارخانه آمده، روبانش قیچی شده تا کارِ هزار کارگر را انجام دهد و آنجاست که تعدیل می شود همه چیز.
خیلی سال است که می شناسمش؛ جیمز میلنر را می گویم. از همان روزهای اول در لیدز. فقط شانزده سالش بود و انگار که ساچمه های تفنگی تازه شلیک کرده، آرام و قرار نداشت تا بخورد به جایی و ویران کند و از ویرانه ها عبور کند و باز هم ویران کند و برود و برود تا خسته شود و در آرامش بمیرد. شانزده سال داشت و سر کاپیتان فریاد می زد. شانزده سال داشت و انگار مسئولیت تمام و کمال باخت را روی شانه دارد و اگر ببازند باید از تک تک هواداران طلب عفو کند؛ آن هم نه طلب عفو ساده، طلبی عفوی اینطور که: من مستحق مرگم، مرا بکشید عالیجناب. شانزده سال داشت، با آن گوش های آینه بغل، صورتی که مدام سرخ و سفید می شد، از شادی یا عصبانیت. بعد ها نیوکاسل و استون ویلا و حتی منچسترسیتی را امتحان کرد. نزدیک سی را که داشت به تیم ما آمد.
به آنی که رویاهای بزرگ داشت، گفتم دیگر آنقدر خود را می شناسم که بگویم جیمز میلنرم. لازم باشد هزار بار می روم و هزار بار بر می گردم. ممکن است توپ را از بین پایم عبور دهند و زمین بخورم اما خوب باز هم بلند می شوم و در رفت و آمدم. احترامی هم هست، بازوبند دوم را در همان سال اول گرفت. حتی شماره 7 را پوشید. اما وقتی دفاع کناری تیم لق زد و کسی خریده نشد، رفت آن گوشه بازی کرد. می گفت که این جا، پستی نیست که دوست داشته باشمش. اما کسی بنا را نمی گذاشت که ناراحت شود، خسته شود، جنجال به پا کند، درخواست خروج دهد، مربی تیم را بکوبد. در منچسترسیتی هنوز هو می شود؛ چون طرف دیگر استرلینک را هو می کنند. می برندش در برنامه تلویزیونی، می گویند اکانت جیمز میلنر خسته کننده را باز کن و توئیت ها را بخوان. می خواند با همان صورت سنگی، غش غش می خندیدند و باز می خواند. بی واکنش، بی خسته شدن حتی در اینجا. که اگر اینطور خوشحال می شوید باشه، مشکلی نیست.
یا همین هفته پیش در پیام بازرگانی شرکت نیوآ بود. کلاین با بدن برنزه و پر از خال کوبی اش و شامپوی کارخانه دوش می گرفت، فیرمینو همانطور که همیشه به خود می رسد، کِرِمش را جلوی آینه به صورت می زد و جیمز میلنر در رختکن آنی بود که با آن بدن بدون لباس و شیربرنجش اسپری را پس از بازی زیر بغلش پیس پیس می کرد. با نگاه احمقانه ای خیره به روبرو؛ احتمالا بدتر از هر اکتی که سراغ داشته باشید. از رختکن خارج می شد و هنوز خیره روبرو را نگاه می کند و بعد سوار ماشین آبی اش می شود و در آینه خودش را می بیند و لبخندی احمقانه می زند. ناگهان پای غول پیکری از آسمان می آید و له اش می کند. همین قدر ساده و پوچ و بی معنی کشته می شود. هیچکس دیگر در این بین خون از دماغش نمی آید و فقط میلنر است که پخش می شود در پارکینگ استادیوم.
همه این ها را ننوشتم که بگویم حالمان بد است؛ اتفاقا نه، با معیارهای منطقی ذهن احتمالا باید از همیشه بهتر باشیم. می گذرانیم با یاد آن روزها و طور دیگری زندگی می کنیم. دیگر عکس فوتبالیست های محبوبمان را روی در و دیوار نداریم. در اسباب کشی های اخیر هر بار به جای کوچک تری رفته ام و قید همه عکس های فوتبالی را زده ام. پنج هزار کارت بازی ای که داشتم، همه در یک پلاستیک سیاه بودند که گم شده اند. عکس سوکراتس که یادگاری بود و پشتش دوستی چیزی نوشته بود، زیر تخت خاک می خورد.جای آن ها، عکس یک مشت آدم خسته را زده ایم.