کودکی ام را دوست دارم چون بوی مادرم را می دهد، بوی زندگی، زندگی با یک دمپایی و توپ پلاستیکی؛ نه هیچ چیز دیگر. کودکی را دوست دارم با تمام سادگی اش، سادگی به اندازه همین کاغذ، همین خودکار؛ سادگی به اندازه لباس های پدرم و بوی غذای مادرم. ساده، ساده؛ ولی خوشمزه.
بچه که بودم، ساده بودم، قهرمانی خیالی داشتم که هم نام خودم بود. توپی داشتم که از جوراب درست شده بود، خیلی با ارزش بود، مادرم برایم دوخته بودش. پذیرایی خانیمان یک قابلیت مهم داشت، هر روز به یک ورزشگاه تبدیل می شد. یک روز نیوکمپ، یک روز سن سیرو، روز دیگر اولدترافورد؛ پر از تماشاچی...
تیم ها با تمام قدرت می آمدند و بازی می کردند، چراغ و مهتابی ها را مشکاندند، شیشه میز زیر تلوزیونی را خورد و خاکشیر می کردند و می رفتند، می شکاندند و خیلی زود می رفتند. تنها قهرمان کوچک می ماند و پدرش، پدری خسته و عصبانی که تازه از سر کار برگشته است... سادگی کتک های پدرم را هم دوست داشتم.
بچه که بودم از دوات یورک و اندی کول می ترسیدم، چون خیلی گل می زدند؛ از اسم منچستر یونایتد خوشم می آمد اما طرفدارش نبودم؛ فینال 99 من خواب بودم اما صدای برادرم را می شنیدم.
نخندید، به خدا نمی خواستم بخوابم، ولی خسته بودم؛ خسته به اندازه بچه ای که از ظهر تا شب ساعت 9 با یک جفت دمپایی و یک توپ پلاستیکی سه لایه در تمام کوچه ها و خیابان ها پرسه می زد. نمی خواستم بخوابم، اما خوابیدم.
بچه که بودم از تیم هایی که همه بازیکن های را می خریدند بدم می آمد، خیلی قدرتمند بودند اما من دوست نداشتم. خیال می کردم این جنگ ناعادلانه است؛ چرا همه؟!
بچه که بودم عاشق صدای یک نفر بودم، هنوز هم عاشقش هستم و هیچ کدام از کارهایش را هم نفی نمی کنم، من اسمی نیاوردم، لطفا قلم و کاغذم را نگیرید.
عاشق جان لوکا پالیوکا و ریوالدو بودم، عاشق فیورنتینا، بوکاجنیورز و یک تیم ساده دیگر؛ هنوز هم هستم.
بچه که بودم کارت فوتبال داشتم، دو یا سه هزارتا.شاید هزارتا از آن ها را خریده بودم، بقیه را با همان جفت دمپایی و معاملات گسترده جمع آوری کرده بودم.
بچه که بودم معامله می کردم، معامله ای که برایم بزرگ ترین و زیباترین تعامل جهان بود. یک کارت که عکس دیوید بکهام بر رویش بود را می دادم و در ازایش ده تا پانزده کارت دیگر از دوستان می گرفتم؛ تعداد کارت های گرفته شده به چهره و تیپ دیوید بستگی داشت.
بچه که بودم دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی بود، آسمانم آبی بود، تمام روزم آبی بود، همیشه یادم می ماند کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد.
مهربانی بود، سیب بود، ایمان بود.
دلم برای خودم تنگ شده است.
" تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است."