تحلیل و بررسی کمونیسم و مارکسیسم، دو مکتب فکری نزدیک/ بیش از50 درصد مطالب از ویکی پدیا و باقی از منابع نسبتا معتبر استخراج شده است .
اول کمونیسم:
تاریخ و پیشینه کمونیسم را میتوان از چند نقطه و جهت بررسی و تحلیل کرد.
مفهوم کمونیسم تاریخچهای بسیار طولانی دارد که به قبل از دوران کارل مارکس و فردریش انگلس بر میگردد. در یونان باستان، مفهوم کمونیسم با افسانهای راجع به « عصر طلایی» زندگی انسانها همراه بود که در این عصر افراد جامعه با هماهنگی و آرامش کامل زندگی میکردند و مفهوم مالکیت خصوصی وجود نداشت. برخی استدلال میکنند که کتاب جمهوریت افلاطون و برخی اعتقادات نظریه پردازان یونان باستان زندگی اشتراکی در راستای حمایت از کمونیسم قرار دارند و همچنین شعب اولیه مسیحیت و به خصوص کلیسای کاتولیک روم اولیه مطابق آنچه در مورد اعمال حواریون و قبائل آمریکای بومی ایالت متحده در آمریکای قبل از کلمبیا نوشته شده، عقاید کمونیستی را به صورت زندگی اشتراکی و مالکیت مشترک تجربه میکردند.
توماس مور، در رساله خود با نام آرمان شهر که در سال ۱۵۱۶ تهیه شد، جامعهای را به تصویر کشید که بر اساس مالکیت مشترک اداره میشد و حاکمان آن بر اساس منطق این رویه را انتخاب کرده بودند. همچنین فرانسیس رابلیاس جامعه آرمان شهر را در کتاب افسانهای ابی تولئم به همین شکل توصیف نموده است. در قرن ۱۷ میلادی، مجدداً عقاید کمونیستی در انگلستان فراگیر شد. ادوارد برنشتاین در مقاله سال ۱۸۹۵ خود با نام «کرامول و کمونیسم) استدلال میکند که چندین گروه در جنگ داخلی انگلستان، مخصوصاً دیگرز (یا «سرکوبگران حقیقی» مشخصاً دارای عقاید کمونیستی بودند و رفتار اولیور کرامول در برابر این گروهها اغلب خصمانه و در بهترین حالت بی طرفانه بود.انتقاد نسبت به مضمون مالکیت خصوصی تا دوران روشنفکری قرن ۱۸ ادامه یافت و متفکرانی مانند روسه در رأس این منتقدان قرار داشتند. کلمه « کمونیست» در سال ۱۸۴۰ توسط گودوین بارمبی و با توجه به کلمه فرانسوی "Commuisme" اختراع شده که بارمبی این کلمه را در هنگام مطرح کردن بحث مکتب مساوات منسوب به گراشوس بابف، از رادیکالهای شرکت کننده در انقلاب فرانسه و ابه کنستانت معرفی کرد. بارمبی مشخصاً جامعه تبلیغ کمونیسم لندن را در سال ۱۸۴۱ پایه ریزی کرد. « سوسیالیسم آرمان شهر» (کلمهای که توسط انگلز اختراع شد)، بر اساس نوشتههای رابرت اوون، دچار فوریه و کلاود هنری دووری همه نوشتههای مربوط به آرمان شهر را جمع آوری کرد.
کارل مارکس کمون اولیه را نشأت گرفته از وضعیت شکارچی گری انسان میداند. وقتی انسانها قادر به ساختن شدند، مالکیت خصوصی مطرح شد، برابریهای جامعه به نابرابری تبدیل شد، طبقات/ اجتماعی شکل گرفتند، سپس وضعیت تولیدی فئودالیسم شکل گرفت و در نهایت با جمع آوری اولیه سرمایه مفهوم کاپیتالیسم شکل گرفت که به نحوی به مرچانتیالیسم وابستهاست. مارکس معتقد است گام بعدی در تکامل اجتماعی بازگشت به کمونیسم نیست بلکه هدف انسان دستیابی به وضعیتی فراتر از آنچه در کمون اولیه تجربه میشدهاست (مارکس این نظریه را با تأثیرپذیری از ادبیات هگل مطرح کردهاست).
آنچه امروزه به عنوان کمونیسم مطرح است حاصل حرکت کارگری از قرن ۱۹ میلادی در اروپاست. در آن زمان انقلاب صنعتی رقم خورد، منتقدان اجتماعی کاپیتالیسم را به علت ایجاد طبقه جدیدی از کارگران بی تجربه که در شرایط سخت کار میکردند و همچنین افزایش فاصله طبقاتی بین فقیر و غنی مورد سرزنش قرار داد. انگلز که در منچستر زندگی میکرد، شاهد شکل گیری جنبش چارتیست بود (« تاریخ سیوسیالیسم انگلستان را مطالعه کنید» )، در حالی که در همین زمان مارکس در فرانسه و آلمان شاهد پرولتاریا بود.
پس از پیروزی شوروی سابق در جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۵، ارتش سرخ شوروی کشورهایی را در شرق اروپا و آسیای شرقی از اشغال کشور های متحدین آزاد کردند و بدین وسیله جنبش کمونیسم به این کشورها سرایت کرد. گسترش مرزهای کمونیسم به اروپا و آسیا باعث ایجاد شاخههای جدیدی در آن شد که از میان آنها میتوان به مائوئیسم اشاره کرد.
با اضافه شدن بسیاری از کشورها به دایره ممالک تحت نفوذ شوروی و افزایش قدرت آن در اروپای شرقی، کمونیسم بسیار قوی شد. دولتهایی بر پایه مدل شوروی در کشورهای بلغارستان، چکسلواکی، آلمان شرقی، لهستان، مجارستان و رومانی تشکیل شدند. همچنین دولتی کمونیستی تحت رهبری یوسیپ بروز تیتو در یوگسلاوی تشکیل شد اما سیاستهای مستقل تیتو باعث جدا شدن جمهوری فدرال یوگسلاوی از کمین فرم شد که جایگزین کمین ترن شده بود. تیتوئیسم، شاخههای جدیدی از جنبش کمونیستی، تحت عنوان «مکتب انحرافی» مطرح شد. آلبانی هم پس از جنگ جهانی دوم به یک دولت کمونیستی مستقل تبدیل شد.
در سال ۱۹۵۰، حزب کمونیست چین کنترل تمامی سرزمین چین و بنابراین پرجمعیتترین کشور دنیا را به دست گرفت. در برخی مناطق افزایش قدرت کمونیسم نارضایتیهایی را به وجود آورد که در نهایت منجر به درگیریهایی شد که از میان این مناطق میتوان به شبه جزیره کره، لائوس، بسیاری از کشورهای خاورمیانه و آفریقا و به ویژه ویتنام اشاره کرد (به جنگ ویتنام «رجوع کنید».) کمونیستها تلاش کردند با ناسیونالیستها (ملی گرایان) و سوسیالیستها متحد شوند و در کشورهای فقیر در برابر امپریالیسم دنیای غرب بایستند که در این زمینه کم و بیش موفق بودند.
کمونیسم پس از فروپاشی شوروی سابق ویرایش
در سال ۱۹۸۵، میخائیل گورباچف رهبر شوروی شد و بر اساس سیاستهای اصلاح طلبانه گلاس نات (آزادی عمل) و پرسترویکا (بازسازی) کنترل دولت را به دست گرفت. بر خلاف شوروی، کشورهای لهستان، آلمان شرقی، چکسلواکی، بلغارستان، رومانی و مجارستان در سال ۱۹۹۰ تشکیل حکومت کمونیستی را ممنوع کردند. شوروی در سال ۱۹۹۱ فرو پاشید.
در ابتدای قرن ۲۱، کشورهایی که توسط حزب کمونیست و با سیتسم تک حزبی اداره میشدند عبارت بودند از : جمهوری خلق چین، کوبا، لائوس، کره شمالی و ویتنام. ولادیمیر ورنین عضو حزب کمونیست مولداوی است اما کشور بر اساس قانون تک حزبی اداره نمیشود . احزاب کمونیستی در بسیاری از کشورهای اروپایی و در بین کشورهای جهان سوم و مخصوصاً هند نفوذ زیادی دارند.
مردم جمهوری خلق چین در بسیاری از تفکرات مائو تجدید نظر کردند و مردم جمهوری خلق چین، لائوس، ویتنام و تا حد کمتری کوبا، از کنترل دولت هایشان بر روی اقتصاد کاستند تا رشد اقتصادی بیشتری داشته باشند. مردم چین مناطق آزاد تجاری را ایجاد کردند که به شرکتهای بازار مدار وابستهاند و از کنترل دولت خارج هستند. چندین کشور دیگر با دولتهای کمونیستی نیز اصلاحات اقتصادی را آغاز کردند که ویتنام یک از این کشورهاست. رهبری جمهوری خلق چین سیاستهای رسمی خود را «سوسیالیسم با ویژگیهای چینی» «(سوسیالیسم چینی)» قلمداد میکند.
مارکسیسم، از فشار دولتهای سرمایه داری خارجی، عقب ماندگی نسبی کشورهایی که در آنها انقلاب رخ داده و ظهور یک طبقه بود و کراتیک که مطبوعات را در اختیار گرفت به عنوان علل عدم موفقیت کمونیسم پس از انقلابهای سوسیالیستی در اروپای شرقی نام میبرد. منتقدان مارکسیست شوروی سابق، و مخصوصاً تروتسکی، شوروی سابق و دولتهای کمونیستی را «دولتهای کارگری منحط» یا «دولتهای کارگری ناقص» مینامند و استدلال میکنند که سیستم شوروی سابق بسیار پایین تر از ایده آلهای کمونیستی مارکس است.
طرفداران تروتسکی استدلال میکنند که دولت شوروی به این علت فرو پاشید که طبقه کارگر در سیاست حضور نداشت. طبقه حاکم شوروی یک طبقه (کاست) بود و کراتیک بود اما نه یک طبقه حاکم جدید. آنها خواستار یک انقلاب سیاسی در USSR شدند و از کشور در برابر بازگشت به سرمایه گذاری دفاع کردند. دیگران، مانند تونی کلیف از نظریه سرمايه داری دولتی حمایت کردند که طبق آن نخبگان بوروکرات به عنوان یک طبقه سرمایه دار بدلی در نظام سیاسی مرکزی فعالیت میکنند.
در مقابل، غیر مارکسیستها همواره دولتهایی که توسط احزاب کمونیستی اداره میشوند را دولتهایی کمونیستی خواندهاند. در علوم اجتماعی، جوامعی که توسط احزاب کمونیستی اداره میشوند با توجه به کنترل تک حزبی و اقتصاد سوسیالیستی شان برجسته و شاخص هستند. در حالیکه مخالفان کمونیسم مفهوم «تمامیت خواهی» را به این جوامع نسبت میدهند، بسیاری از جامعه شناسان امکان فعالیتهای سیاسی مستقل در این جوامع را در نظر گرفته و بحث تکامل این جوامع را تا زمان فروپاشی شوروی سابق و متحدانش در اروپای شرقی در اواخر دهه ۱۹۸۰ و اوایل دهه ۱۹۹۰ میلادی پیگیری کنند.
امروزه، انقلابیون مارکسیست عملیاتهای چریکی را در هند، نپال و کامبوج هدایت میکنند.
رشد کمونیسم مدرن
در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه برای اولین بار یک حزب با گرایشهای مارکسیستی حزب بولشویک به قدرت رسید. فرضیه قدرت دولتی که توسط بولشویکها مطرح شد بحثهای نظری و عملی زیادی را میان مارکسیستها به وجود آورد. مارکس معتقد بود که سوسیالیسم و کمونیسم بر پایه رشد سرمایه داری استوار هستند. روسیه یکی از فقیرترین کشورهای اروپایی قلمداد میشد که اکثریت مردم آن را رعایای بی سواد تشکیل میدادند و اندکی هم کارگران بخشهای صنعتی بودند. ناگفته نماند که مارکس تأکید داشت که روسیه باید بتواند از مرحله سرمایه داری بورژوایی گذر کند.
بقیه سوسیالیست هم معتقد بودند که انقلاب روسیه میتواند جرقه انقلابهای کارگری در غرب باشد. منشویک سوسیالیست متعادلی بود که نظریه بولشویکی لنین در مورد انقلاب سوسیالیستی را رد کرد. حضور بولشویکها در قدرت در پی شعارهایی چون «صلح، نان، زمین» و « همه چیز برای شوروی» فراهم آمد که این شعارها با خواسته مردم در مورد پایان حضور شوروی در جنگ جهانی اول خواسته رعایا در مورد اصطلاحات ارضی و حمایت همه جانبه از اتحاد جماهیر شوروی همخوانی داشت.
بعد از سال ۱۹۱۷ زمانی که بولشویکها نامشان را به حزب کمونیست تغییر دادند و یک دولت تک حزبی معتقد به اجرای سیاستهای سوسیالیستی مکتب لنینیسم را تشکیل دادند، کاربرد اصطلاحات «کمونیسم» و «سوسیالیسم» تغییر کرد. در سال ۱۹۱۶، بین الملل دوم در اثر اختلاف نظر احزاب آن در مورد جنگ جهانی اول به تعدادی شعب ملی منشعب شد که این شعب بر نقش ملی مرتبط با خودشان تأکید داشتند. سپس لنین (کمین فرن) بین الملل سوم را در سال ۱۹۱۹ تأسیس کرد و شرایط ۲۱ مادهای شامل مرکزگرایی دموکراتیک را به احزاب سوسیالیست اروپا که متمایل به پیوستن به وی بودند ارائه کرد.
برای نمونه، در فرانسه، اکثریت حزب سوسیالیست (SFIO) در سال ۱۹۲۱ از این حزب جدا شدند تا حزب کمونیست فرانسه (SFIC) را تشکیل دهند (که شاخه فرانسوی بینالملل کمونیسم محسوب میشود). بنابراین اصطلاح «کمونیسم» به احزابی که تحت لوای کمین ترن پایه ریزی شدند اطلاق شد. کمونیستها فراخواندن کارگران سراسر جهان به انقلاب که با تشکیل پرولتاریای دیکتاتوری و رشد اقتصاد سوسیالیستی همراه است را در رأس برنامه خود قرار دادند. در نهایت این برنامه به جامعهای هماهنگ و فاقد طبقات اجتماعی و با نقش کمرنگ دولت منجر خواهد شد. (این در آن صورت بود که هیچ کدام از این احزاب به معنای واقعی کمونیست نبودند و تنها کمونیسم رو در چشم انداز دور خود میدیدند)
در طی جنگ داخلی روسیه (۱۹۲۲-۱۹۱۸)، بلشویکها همه ابزار تولید را ملی کردند و سیاست « کمونیسم جنگی» را اعمال کردند که در آن همه کارخانهها و خطوط راه آهن به کنترل کامل دولت درآمد، غذا جیره بندی شد و مدیریت بورژوایی وارد صنعت شد. سه سال پس از جنگ و شورش کرونشات در سال ۱۹۲۱، لنین سیاست اقتصادی جدید (NEP) خود را اعلام کرد که طی آن «فضای محدودی در زمان محدودی برای سرمایه داری» شد. NEP تا سال ۱۹۳۰ دوام آورد و تلاش ژوزف استالین برای رسیدن به قدرت به این سیاست پایان داد. پس از جنگ داخلی روسیه، بلشویکها در سال ۱۹۲۲ اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی (USSR) یا شوروی سابق را بنا نهادند و به امپراتوری روسیه پایان دادند.
پس از مرکزگرایی دموکراتیک لنین، احزاب کمونیست به صورت سلسله مراتبی طبقهبندی شدند و افراد فعال که از کادر نخبگان جامعه انتخاب و توسط اعضای بلند پایه حزب تأیید میشدند به عنوان پایه هرم معرفی شدند، این افراد کاملاً مورد اطمینان بوده و به نظام حزب پایبند بودند. اتحاد جماهیر شوروی و کشورهایی که توسط احزاب کمونیستی اداره میشوند را دولتهای کمونیستی دارای اقتصاد «سوسیالیستی دولتی» مینامند. طبق این تعریف این کشورها ادعا دارند که بخشی از برنامه سوسیالیستها را پذیرفتهاند و کنترل خصوصی کالاها را رد کردهاند و کنترل دولتی بر اقتصاد را در رأس برنامه خود قرار دادهاند، با این وجود این کشورها خود را کاملاً کمونیستی معرفی نمیکنند زیرا مالکیت اشتراکی اموال را نادیده گرفتهاند.
اما علل سقوط کمونیسم و شوروی سابق چه بود؟
سقوط نظام شوروی در دسامبر ۱۹۹۱ و تقسیم این کشور به ۱۵ جمهوری مستقل تنها به معنی فروپاشی پهناورترین کشور جهان و یکی از دو ابرقدرت موجود نبود. فروپاشی اتحاد شوروی سرنوشت عینی تجربه یی تاریخی و پروژه یی اجتماعی برآمده از انقلاب اکتبر روسیه در سال ۱۹۱۷ میلادی بود. بنابراین بررسی چرایی ها و چگونگی های فروپاشی شوروی از اهمیت جهانی و تاریخی بسیار فراتر از سطح بررسی تاریخ یک کشور برخوردار است چرا که اکثر انقلاب هایی که پس از ۱۹۱۷ روی دادند به شکلی یا هویت خود را در تجربه انقلاب روسیه می دیدند یا به شکل بارزی از آن تاثیر گرفته بودند. همچنین دیگر امروز نمی توان از چپ غیردینی (یعنی همان جریان فکری که با اندیشه کارل مارکس هویت می یابد) در سطح جهان سخن گفت مگر با دارا بودن تحلیلی عقلایی از انقلاب روسیه. این نوشته کوششی است بسیار فشرده برای ترسیم رئوس تحولاتی که سقوط شوروی را باعث شد.
پیروزی انقلاب ۱۹۱۷ در روسیه در واقع تولد طفل زودرسی به رهبری حزب بلشویک (در آینده کمونیست) بود. دو واقعه تاریخی بعد از به کف آوری قدرت سیاسی توسط بلشویک ها در هویت بخشیدن به نظام سیاسی - اقتصادی شوروی یعنی همان نظامی که در سال ۱۹۹۱ سقوط کرد، نقش اساسی داشت. این دو واقعه تاریخی عبارتند از تصمیم های بلشویک ها در کنگره ۱۰ حزب در سال ۱۹۲۱ که پایه نظام سیاسی شوروی را پی ریزی کرد و تصمیم های کنگره ۱۷ حزب در سال ۱۹۳۴ که پایه های اقتصادی نظام شوروی را پی ریزی کرد.
انقلابیون بلشویک در اکتبر ۱۹۱۷ قدرت سیاسی را به نام طبقه کارگر در اختیار گرفتند و رسمیت و مشروعیت حکومت جدید را در تایید شوراهای کارگران- دهقانان- سربازان می دیدند؛ حکم تاییدی که توسط شوراها به حکومت جدید داده شد. حکومت جدید ائتلافی بود از بلشویک ها و حزب دهقانی اس- آر چپ که تا ماه مارس ۱۹۱۸ ادامه یافت. وجود ائتلاف حکومتی و لزوم دریافت تایید شوراها نشان می دهد بلشویک ها در اول راه خواهان نوعی «دموکراسی شورایی» بودند، نه حکومت تک حزبی و تام گرا . نوشته های لنین و دیگر رهبران حزب نیز تاییدی بر این واقعیت است. ولی طی روندی در عمل آنان نظامی تک حزبی را پایه گذاری کردند.
برای درک این روند باید به دو نکته مهم توجه کرد؛ اول اینکه رهبری انقلاب به توسعه نیافتگی جامعه روسیه واقف بود و به کف گیری حکومت را نه شروع ساختمان سوسیالیسم در روسیه بلکه مقدمه یا جرقه یی برای شروع انقلاب های کارگری در اروپای آماده انقلاب به حساب می آورد. از این منظر تصور می شد با پیروزی انقلاب در یک یا چند کشور پیشرفته انقلاب روسیه خواهد توانست با کمک دیگران بنای نظم سوسیالیستی را آغاز کند. دوم، با آغاز جنگ داخلی در تابستان و پاییز ۱۹۱۸ تمامی معادلات سیاسی روسیه بر هم خورد. جنگ داخلی جامعه جنگ زده و انقلاب زده و خسته روسیه را وارد دورانی سخت و خسارت بار و در عین حال آن را به گونه یی قهرآمیز قطبی کرد. این دوران (۱۹۲۱-۱۹۱۸) به مثابه نبرد مرگ و زندگی برای حکومت بلشویکی بود و تحت عنوان سیاست «کمونیسم جنگی» به نفع حکومت تازه تاسیس به پایان رسید. بدون وارد شدن به جزئیات «کمونیسم جنگی» باید گفت این سیاست با فشار زیاد بر جامعه (به خصوص دهقان ها) و نظامی کردن جامعه موفق شد پیروزی را به سرانجام رساند. بزرگ ترین قربانی جنگ داخلی در روسیه آرمان دموکراسی شورایی بود. کنگره ۱۰ حزب کمونیست (بلشویک) اولین همایش حزبی پس از پایان جنگ داخلی بود و تصمیمات آن آینده نظام سیاسی کشور را پایه گذاری کرد. در این راستا تصمیم گرفته شد تمامی احزاب غیرقانونی اعلام شوند و نهاد شورا نیز از محتوای دموکراتیک تهی و به نهادی نمایشی تبدیل شد.
واقعیت این است که بلشویک ها در این مقطع در برابر یک دوراهی تاریخی قرار گرفته بودند؛ آنان یا می باید مشروعیت خود را به رای عمومی یا شورا ها می گذاشتند و بنابراین احتمال شکست را قبول می کردند، یا با از بین بردن نهادهای دموکراتیک و احزاب مخالف و تمرکز قدرت حکومتی در حزب، بقای حکومت خود را تضمین می کردند. آنان با ارزیابی احتمال شکست در انتخابات دموکراتیک و اینکه انقلاب در اروپا با تاخیر روبه رو شده است راه دوم را انتخاب کردند. قیام پادگان دریایی کرونشتات که حین کنگره اتفاق افتاد و با خونریزی زیاد سرکوب شد، تبلور قیام مردمی علیه این تصمیم بود. همچنین در این مقطع استقلال اتحادیه های کارگری از میان رفت و در درون حزب نیز حق گرایش (تشکیل فراکسیون) غیرقانونی اعلام شد. بنابراین این مقطع تاریخی نقطه عطف تبدیل نظام به حکومتی تک حزبی و جایگزینی نهادهای مدنی و مستقل با دستگاه دیوانی حزب بود. نام «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» نیز که در سال ۱۹۲۲ انتخاب شد از همان اول عنوانی غلط انداز بود.
البته باید توجه داشت تحولات این دوران و محدود شدن آزادی های سیاسی هنوز فاصله زیادی داشت با آنچه در دوران استالین اتفاق افتاد. اما بی شک، این آغاز فرآیندی بود که به کشتار های استالینی انجامید. لنین در آخرین ماه های زندگی عمق مشکلات را تا حد زیادی متوجه شده بود ولی در عمل نتوانست راهکارهای درستی ارائه دهد. به هر حال نظام سیاسی شوروی که در سال ۱۹۹۱ فروپاشید در اساس در این دوران شکل گرفت و با تغییرات کمی تا به پایان ادامه یافت.
در این دوران در کنار تمرکز قدرت سیاسی با اتخاذ سیاست باز اقتصادی و استفاده از اهرم های بازار کوشش شد با اجازه دادن به رشد بر مبنای سرمایه داری، اقتصاد به حالت عادی بازگردانده شود. این سیاست که به اختصار «نپ» (سیاست نوین اقتصادی) خوانده می شد برای بلشویک ها عقب نشینی مصلحتی ولی ضروری و در عین حال موقتی به حساب می آمد. سیاست اقتصادی «نپ» در شرایطی اتخاذ شد که بلشویک ها امید به انقلاب بلافاصله در اروپا را از دست داده بودند و حال تا آن زمان نیاز به یک دوران موقت تنفس و بازسازی را احساس می کردند.
بعد از فوت لنین (۱۹۲۴) جناح های مختلف حزبی برای پاسخگویی به چالش های عدیده در برابر هم شروع به صف آرایی کردند. چالش اصلی، سمت و سوی انقلاب در دورانی بود که دیگر امیدی به انقلاب در اروپا نبود و نیز آشکار بود که «نپ» هم دوران زندگی مفید را پشت سر گذاشته است. در این دوران (۱۹۲۸ - ۱۹۲۵) دو جناح اصلی و متخاصم حزبی شکل گرفت و با ارائه برنامه در جهت دادن به انقلاب کوشش کرد. در سال ۱۹۲۸ جناحی که رهبر اصلی آن ژوزف استالین بود بر دیگران پیروز شد و برنامه اقتصادی پنج ساله اول را آغاز کرد. برنامه جناح استالینی حزب در واقع بر هم زدن تعادلی بود که به واسطه «نپ» در جامعه ایجاد شده بود. این برنامه که به طرح «سوسیالیسم در یک کشور» مشهور شد و از آن به عنوان «انقلاب استالینی از بالا» نیز نام برده می شود، با تکیه بر تشکیلات حزبی و ارتش سرخ طرح صنعتی کردن سریع کشور را به اجرا گذاشت.
نتیجه برنامه اقتصادی پنج ساله اول چنین بود که حکومت با تکیه بر سرکوب گسترده، دهقانان را وادار ساخت زمین و احشام خود را به مزارع اشتراکی واگذار کرده و خود نیز در این واحدها مشغول به تولید شوند. در این راستا، با تسلط بر اقتصاد روستایی حکومت موفق شد با استفاده از مازاد تولید و سود بخش کشاورزی اقدام به صنعتی کردن کشور در شهر ها کند. کنگره ۱۷ حزب (۱۹۳۴) که به «کنگره پیروزان» موسوم شده است در واقع همایشی بود برای صحه گذاشتن بر نظام اقتصادی که با تغییرات کمی، تا پایان عمر اتحاد شوروی بر آن جامعه مسلط بود. بر این مبنا، شوروی تا پایان دهه ۱۹۳۰ میلادی به جامعه یی صنعتی تبدیل شد. اما این فرآیند با صرف هزینه بسیار بالا انجام پذیرفت و صدها هزار نفر از دهقان ها و کارگران، چه به خاطر قحطی یا مقاومت یا دلایل دیگر، نابود شدند. اعمال سرکوب بالاخره گریبان حزب و ارتش سرخ را نیز گرفت و هزاران نخبه حزبی و نظامی قربانی تصفیه های وحشیانه استالینی شدند.
نتیجه اقدامات این دوران چنین بود که در کنار آغاز روند صنعتی شدن، مالکیت خصوصی بر وسایل تولید به مالکیت دولتی (در واقع حزب) تبدیل شد. تاکید این سیاست بر گسترش صنایع بزرگ به بهای نادیده گرفتن صنایع تولید کالای مصرفی بود. بدین شکل وظیفه تمامی نهادهای خصوصی اقتصادی، اعم از تولید و توزیع، بر عهده حکومتی افتاد که در عمل خود را پاسخگو به جامعه نمی دانست و با رسالتی که برای خود به عنوان حزب پیشتاز کارگری قائل بود از بالا اقدام به ایجاد تحول در جامعه می کرد. تمرکز اقتصاد در دست حزب و دولت بی شک با صرف هزینه سنگین به صنعتی شدن شوروی انجامید و شرایط را برای پیروزی بر فاشیسم و سپس ابرقدرت شدن شوروی پس از جنگ جهانی دوم آماده ساخت. اما آشکار است که چنین ساختاری مشکلات خاص خود را نیز به وجود آورد؛ مشکلاتی که سرانجام به سقوط شوروی انجامید.
شاید بتوان علل بحران نظام شوروی را به شرح زیر ریشه یابی و خلاصه کرد. این نظام سه حیطه اساسی جامعه یعنی سیاست، اقتصاد و فرهنگ را در انحصار حزب کمونیست قرار داده بود. مردم شوروی پس از انقلاب و پس از شکل گیری نظام با حکومتی روبه رو بودند که از یک طرف بدون شرکت واقعی آنان و به رهبری حزب تمامی تصمیم های کلان و غیر آن را در انحصار خود داشت. در قوانین اساسی شوروی شوراها، اتحادیه ها و هرگونه قانون و نهاد دیگری صرفاً وجودی نمادین داشتند اما در خود حزب نیز روند های دموکراتیک تبدیل به نماد های نمایشی شده و حزب در عمل در اختیار عده یی انقلابی قرار داشت که با آمدن نسل جدید رهبری تبدیل به دیوان سالاران حزبی شد که منافع خویش را بر آرمان انقلابی نسل قبل ترجیح می دادند. از طرف دیگر این چنین نظامی با متمرکز کردن اقتصاد و برنامه ریزی برای آن کوشش داشت بدون شرکت مردم، برای آنان رفاه آرمانی خود را فراهم سازد. در این چارچوب، حکومت شوروی خود را موظف به تامین کار، آموزش و پرورش، بیمه های اجتماعی و خوراک در حد ارزان یا رایگان می دید و بالاخره اینکه به این دو حیطه باید حیطه فرهنگی را نیز اضافه کرد که در تسلط کامل حزب قرار داشت.
در توضیح علل بحران و سقوط شوروی باید به دو گروه از دلایل داخلی و بین المللی یا خارجی توجه داشت. عوامل داخلی به دو گونه بودند؛ اول، اقتصاد متمرکز با برنامه ریزی تولید تا جزیی ترین مسائل و از بین بردن اهرم های بازار و مالکیت خصوصی کوشش در تامین زندگی شهروندان با تضمین اشتغال، بیمه های اجتماعی و...داشت این واقعیت در عمل و طی مدتی ریشه های انگیزه کار و نوآوری را در تولید از بین برد. در جوامع سرمایه داری یک شرکت یا واحد تولیدی همواره در معرض رقابت با دیگران قرار دارد و مدیریت و کارگران آن برای بر جای ماندن ناچارند خوب کار کرده و با نوآوری در تولید مقام خود را در بازار حفظ کنند. مدیریت همواره قادر است برای صرفه جویی یا عدم بازدهی نیروی کار، کارگران را اخراج کند و در صورت عدم نوآوری فنی خود نیز دچار ورشکستگی شود. در اقتصاد سرمایه داری اصل بر سر «بقای قابل ترین» است و بنابراین انگیزه کار و نوآوری، بقا است در رقابت بازار. در اقتصاد سوسیالیستی انگیزه کار قاعدتاً باید از کوشش برای بقا به وجدان کار (آگاهی نیروی کار) و تضمین کار تحول یافته باشد.
یعنی از طرفی با تضمین کار و بیمه های اجتماعی برای کارکنان جامعه (چه مدیریت، چه کارگر و چه روشنفکر) عامل قانون جنگل یا «بقای قابل ترین» را کنار گذارد و از طرف دیگر با به وجود آوردن نظام آموزش گسترده و آزادی کامل در جامعه و شرکت دادن همه شهروندان در تعیین سرنوشت خویش وجدان کار و آگاهی شهروندان را جایگزین انگیزه های نظام سرمایه داری کند. در شوروی وجه دوم قضیه یعنی وجدان کار در بین کارگران وجود نداشته است، چرا که آزادی و شرکت شهروندان در سرنوشت خویش اصولاً مطرح نبوده است. شهروندی که با نظام سیاسی - اقتصادی کشور خود بیگانه است وجدان کاری نیز نخواهد داشت. بنابراین کارگری که از لحاظ کار و بیمه های اجتماعی تامین است و وابستگی خاصی هم به نظام سیاسی و اقتصادی ندارد کار مفید و لازم هم نمی کند چون نظام را از آن خود نمی داند. مدیری که در همین شرایط قرار دارد دیگر مساله اش نوآوری نیست و فقط می خواهد با برآورده کردن خواست مرکز در مورد حد تولید روز از «شر» کار خلاص شود. اینجاست که می بینیم بخش اعظم صنایع شوروی متخصص در تولید کالای بنجل و آن هم نه به اندازه کافی می شوند. کیفیت و کمیت پایین تولید، نبود انگیزه کار و نوآوری در تولید از ویژگی های نظام اقتصادی شوروی بود که با از بین بردن بسیاری از نیروها و امکانات، بحران اقتصادی در این کشور را دامن زد.
گونه دوم عوامل داخلی بحران با نظام سیاسی این کشور ارتباط داشت. از طرفی حزب و دولت با شهروندان بیگانه بودند و نه از طرف آنان انتخاب می شدند و نه به آنان پاسخگو بودند. از طرف دیگر شهروندان نسبت به حکومت بیگانه بودند و آن را از خود نمی دانستند. نتیجه رشد و سپس شیوع فساد بود. بدین معنی که دستگاه حزبی و دولتی برای خود مرتبه یی به عنوان قشر برگزیده قائل بود و امتیازات اجتماعی و اقتصادی بیشتری به خود می داد.
در مورد عوامل خارجی نیز باید به اختصار گفت رقابت شوروی با غرب در دوران جنگ سرد این کشور را ناچار می ساخت با اقتصادی ناکارآمد و به مراتب کوچک تر از جهان سرمایه داری دست به رقابت تسلیحاتی و... با آن بزند. این رقابت در درازمدت برای شوروی قابل حفظ نبود.
در دهه ۱۹۸۰ عمق بحران بدان جا رسیده بود که یا باید خطر از هم پاشی را قبول می کردند یا دست به اصلاحات می زدند. روی کار آمدن میخائیل گورباچف در سال ۱۹۸۶ در واقع تبلور اقدام حزب کمونیست برای اصلاح نظام بود. گورباچف با اعلام بازگشایی فضای سیاسی (گلاستنïست) و ترمیم اقتصاد (پرسترویکا) کوشش کرد نظام را حفظ کند اما این اقدام موجب رهایی و رشد نیرو های استقلال طلب و گریز از مرکز در شوروی شد؛ روندی که به سقوط آن انجامید.
.
.
مارکسیسم، مکتبی سیاسی و اجتماعی است که توسط کارل مارکس، فیلسوف و انقلابی آلمانی در اواخر قرن نوزدهم ساخته شد. فردریش انگلس نیز از شکلدهندگان مهم به اندیشه مارکسیسم بودهاست و مارکسیستها با اصول کلی اندیشه او نیز موافق هستند.
اساس مارکسیسم آن طور که در «مانیفست کمونیست» (نوشته مارکس و انگلس) بیان شدهاست بر این باور استوار است که تاریخ جوامع تاکنون تاریخ مبارزه طبقاتی بودهاست و در دنیای حاضر دو طبقه، بورژوازی و پرولتاریا وجود دارند که کشاکش این دو تاریخ را رقم خواهد زد.
میان مارکسیستهای مختلف، برداشتهای بسیار متفاوتی از مارکسیسم و تحلیل مسائل جهان با آن موجود است اما موضوعی که تقریباً همه در آن توافق دارند: «واژگونی نظام سرمایهداری از طریق انقلاب کارگران و لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و لغو کار مزدی و ایجاد جامعهای بی طبقه با مردمی آزاد و برابر و در نتیجه، پایان ازخودبیگانگی انسان» است. (از ازخودبیگانگیای که کمونیستها معتقدند در جهان سرمایهداری ناگزیر و حتمی است)
مارکس و اِنگِلس همانند بقیه سوسیالیستها، تلاش کردند تا به کاپیتالیسم و سیستمهایی که در جهت به خدمت گرفتن کارگران پایه ریزی شده بودند خاتمه دهند. در حالی که سوسیالیستها در آغاز راه به دنبال اصلاحات اجتماعی بلند مدت بودند، مارکس و اِنگِلس معتقد بودند که انقلاب اجتنابناپذیر بوده و تنها مسیر ممکن برای رضایت مردم، حرکت به سوی سوسیالیسم و کمونیسم است. بزرگترین اندیشمندان این آموزه که نگارهی ایشان بر روی پرچم نمادینِ مارکسیسم-لنینیسم دیده میشود، از سمت چپ به راست بترتیب، کارل مارکس، فریدریش اِنگِلس و ولادیمیر لنین میباشند.
مطابق نظرات مارکسیستها در مورد کمونیسم، مهمترین ویژگی زندگی انسانها در یک جامعه طبقاتی از خود بیگانگی است و کمونیسم به این دلیل که آزادی انسانها را به طور کامل به رسمیت میشناسد مکتبی مطلوب است. مارکس مطابق نظر گئورگ ویلهلم فردریش هگل آزادی را فراتر از حذف محدودیتها و عملی با محتوای اخلاقی میداند. آنها اعتقاد دارند که کمونیسم به مردم اجازه میدهد که هر کاری را که دوست دارند انجام دهند اما در عین حال مردم را در شرایطی قرار میدهند که نیاز به خدمت گرفتن همنوعشان را احساس نمیکنند. در حالی که هگل اعتقاد دارد که با پرده برداشتن از این نوع زندگی اخلاقی به حیطه افکار انسانها میرسیم، مارکس کمونیسم را نشأت گرفته از مادیات و به خصوص رشد ابزارهای تولید میداند.
مارکسیسم اعلام میکند که تضاد طبقاتی و جنگجویی انقلابی در نهایت به پیروزی پرولتاریا (طبقه کارگر) و تشکیل جامعهای میانجامد که در آن مالکیت خصوصی برچیده شده و ابزارهای تولید و اموال به جامعه تعلق دارد. مارکس در مورد زندگی در جامعه کمونیستی سخن زیادی نمیگوید و تنها به دادن شمای کلی جامعه کمونیسم اکتفا میکند. واضح است که در چنین جامعهای برای پروژههای قابل اجرا توسط بشر محدودیت اندکی وجود دارد. جنبش کمونیسم در شعار اصلی خود، مکتبش را جهانی معرفی میکند که در آن هر فرد مطابق تواناییهایش تولید میکند و مطابق نیازهایش دریافت میکند. «ایدئولوژی آلمانی» (۱۸۴۵) یکی از اندک نوشتههای مارکس در مورد آینده کمونیسم است:
«در جامعه کمونیستی، که دایره آزادی هر فرد بیش از همیشهاست و وی میتواند در رشته مورد علاقه به موفقیت دست پیدا کند، جامعه فرایند تولید را کنترل میکند و بنابراین فردی مثل من میتواند امروز کاری انجام دهدو فردا کار دیگری، صبح شکار کند، بعدازظهر ماهیگیری کند، شب گله را به چرا ببرد، بعد از شام هم به انتقاد بپردازد، همان چیزی که در ذهنش است را اجرا کند بدون آنکه شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا نقاد باشد.» "[۱] دیدگاه نهایی مارکس افزودن این دیدگاه به یک نظریه علمی در مورد نحوه حرکت جامعه در یک مسیر قانون – مدار به سمت کمونیسم و با کمی کشمکش، یک نظریه سیاسی، در مورد لزوم استفاده از یک جنبش انقلابی برای رسیدن به هدف است.
در انتهای قرن نوزدهم دو کلمه «سوسیالیسم» و «کمونیسم» در معنای واحدی به کار میرفتند. با این وجود، مارکس و انگلس استدلال کردند که کمونیسم در یک فرایند تک مرحلهای از دل کاپیتالیسم بیرون نمیآید و باید از «فاز اولیهای» عبور کند که در آن مالک اغلب کالاهای تولیدی جامعهاست اما در عین حال هنوز ردپایی از تضاد طبقاتی دیده میشود. «فاز اول» راه را برای رسیدن به «فاز بالاتر» هموار میکند که در این فاز تضاد طبقاتی برچیده شده و نیاز به دولت حس نمیشود. لنین بارها از اصطلاح «سوسیالیسم» برای اشاره به «مفهوم فاز اول» کمونیسم که توسط مارکس و انگلس ارائه شد استفاده کرد و «کمونیسم» را «فاز بالاتر» کمونیسم مارکس و انگلس میدانست. مطالبی که عنوان شد و آنچه لنین گفت راه را برای تشکیل حزبهای کمونیستی در قرن بیستم هموار کرد. بعدها نویسندگانی چون لوئیس آلتوسر و نیکوس پولانزاس دیدگاه مارکس را اصلاح کردند و در فرایند رشد جوامع، مرکزیتی را برای دولت قائل شدند، با این استدلال که برای رسیدن به کمونیسم کامل، سوسیالیسم میبایست یک مرحله گذر طولانی مدت را طی کند.
برخی از هم عصران مارکس، مانند میخائیل باکونین همین تفکرات را مطرح کردند با این تفاوت که در مورد نحوه رسیدن به یک جامعه هماهنگ در غیاب طبقات اجتماعی نظر دیگری داشتند. همواره در جنبش کارگری بین کمونیستها و آنارشیستها شکافی وجود داشتهاست. آنارشیستها مخالف هر سازمان سلسله مراتبی دولت هستند. در میان آنها کمونیستهای آنارشیست مانند پیتر کروپوتکین از گذر ناگهانی به جامعه بدون سطوح طبقاتی تحت اقتصاد هدیهای سخن میگویند در حالی که اتحادیه گرایان آنارشیست اعتقاد دارند که اتحادیههای کارگری برخلاف احزاب کمونیست سازمانهایی هستند که در ایجاد تغییرات در جامعه نقش دارند.