مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل پنجم؛اندرز هنرمند مجسمه ساز؛بخش سوم
(توتمس) گفت من از دختران سریانی که اکثر آنها مانند مادر من سالخورده هستند نفرت دارم و فکر می کـنم آنهـا کـسانی
میباشند که وقتی پدرم جوان بود، با آنها عیش میکرد.
دکهدار گفت من بشما خانۀ دخترانی را نشان میدهم که وقتی چشم شما برخسار آنه ا افتاد قلبتان آکنده از شادی شود و آنها
با شعف حاضر هستند که خواهر شما بشوند.
ولی (توتمس) نپذیرفت و مرا از دکه خارج کرد و ما در خیابانهای شهر بحرکت در آمدیم.
شهر طبس، روز و شب ندارد و شب هم مثل روز در خیابانها و کوچههای شهر مردم مشغول رفت و آمد هستند.
ثروتمندان عیاش سوار بر تختروان، از خیابانها میگذاشتند و مقابل منازل عیاشی و در سر چهارراهها مشعل میسوخت.
از بعضی از خانههای آن محله صدای موسیقی سریانی (موسیقی سوریه) بگوش میرسید و از بعضی از خانه هـا صـدای طبـل
سیاهپوستان مسموع میشد و ما میفهمیدیم که زنهای در آن خانهها سیاهپوست هستند و (تـوتمس) عقیـده داشـت کـه
بعضی از زنهای سیاهپوست زیبا میباشند و اگر انسان آنها را به عنوان خواهر خود انتخاب بکند خوشبخت خواهد شد . ( در
چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر، ازدواج برادر و خواهر مجاز بود و بهمین جهت، مردها زوجۀ خود را به عنوان خواهر
هم میخواندند – مترجم).
من بدفعات، هنگام شب، باتفاق پدرم، برای رفتن بخانۀ بیماران از خیابانهای طبس گذشته بودم . ولی تـا آنـشب نمیدانـستم
وضع داخلی خانههای عیاشی چگونه است.
(توتمس) مرا وارد خانهای کوچک کرد که بنام خانه (گربۀ انگور) خوانده میشد و در آنجا فرشهای نرم بر زمـین گـسترده و
روی چراغها مردنگیهای زرد نهاده بودند. ( مردنگی بر وزن همشهری همان بود که امروز آباژور میخوانند – مترجم).
زنهای جوان آن خانه، در پرتو زرد چراغها زیباتر بنظر میرسیدند و من دیدم که بعضی از آنها مشغول نواختن نـی و بعـضی
سرگرم زدن بربط هستند.
یکی از دخترها بعد از اینکه مرا دید نی را بر زمین نهاد و برخاست و نزد من آمـد و دسـتش را روی دسـت مـن گذاشـت و
دختری دیگر به (توتمس) نزدیک شد و دست خود را روی دست او نهاد . دختری که دستش را روی دست من گذاشـته بـود،
دست مرا بلند کرد و نگریست و بعد سر تراشیدهام را از نظر گذرانید و پرسید آیا تو در مدرسه طب تحصیل می کنـی یـا در
مدرسۀ حقوق یا در مدارس بازرگانی و ستاره شناسی . و چون دست (توتمس) خشنتر از دست من بود همـان دختـر بـه وی
گفت او محصل مدرسه هنرهای زیبا می باشد زیرا دست حجاران و مجسمهسازان خشنتر از دست اطبـاء و محـصلین دیگـر
است.
بعد بر اثر افراط در نوشیدن درست بخاطر ندارم چه شد و بطور مبهم حس میکنم که در آن خانه بین من و یک سیاه پوسـت
نزاع در گرفت و یک وقت بخود آمدم و خویش را در خارج خانه، درون جوی آب یافتم و مـشاهده کـردم کـه حلقـۀ نقـره و
حلقههای مس من از بین رفته وگفته پدرم را بیاد آوردم که می گفت وقتی انسان زیاد بنوشد نتیجهاش این است کـه وقتـی
چشم میگشاید خود را در جوی آب میبیند و (توتمس) مرا به کنار نیل برد و در آنجا دست و سر و صورت گل آلـود خـود را
بشویم.
وقتی به دارالحیات مراجعت کردم صبح دمیده بود و من با اینکه بر اثر افراط در نوشیدن، حالی خـوب نداشـتم خـود را بـه
قسمت امراض گوش رسانیدم زیرا در آن روز میباید در آن قسمت انجام وظیفه کنیم.
در راهرو، معلم من که طبیب سلطنتی و متخصص امراض گوش بود مرا دید و نظری به لباس پاره و برآمدگی سرم انـداخت و
گفت (سینوهه) آیا تو دیشب در خانههای عیاشی بودی؟ من سرم را پائین انداختم معلم گفت چشم هـای تـو را ببیـنم مـن
چشمهای خود را باو نشان دادم و بعد او زبانم را دید و نبضم را گرفت و گفت تو دیشب زیاد نوشیده ای و برای یـک محـصل
دارالحیات افراط در نوشیدن بسیار بد است زیرا وی را از کار باز میدارد.
و تو اگر خود را معالجه کنی تا فردا صبح کسل خواهی بود و نخواهی توانست از روی دل کار کنی و بیا تا من بتو مسهل بدهم
تا این اندرون تو را تمیز کند و آثار آشامیدنی را از بین ببرد ولی مشروط بر اینکه دیگر نگوئی (برای چه) زیرا در دارالحیـات
رفتن به منازل عیاشی و نوشیدن عیب نیست ولی سئوال (برای چه) عیبی بزرگ میباشد.من تا آن شب معاشرت با یک زن را حس نکرده بودم و تصور نمینمودم که وجود زن، برای مرد، آن اندازه مایه رضایت است.
بعد از آن از هر فرصت استفاده میکردم و در صورت دارا بودن نقره و مس به منازل عیاشی میرفتم و چون بعـضی از بیمـاران
در دارالحیات بما مس و بطور استثناء نقره میدادند. بدست آوردن فلز برای ما اشکال نداشت.
از آن ببعد من متوجه شدم که معلمین مدرسه که در گذشته نسبت بمن بدبین بودند با این که میدانـستند مـن بـه منـازل
عیاشی میروم، نیکبین گردیدند چون دریافتند که من طوری مایل به خوشگذرانی شـدهام کـه دیگـر بفکـر ایـراد گـرفتن
نمیافتم.
در خلال این احوال فرعون بنام (آمنهوتپ) سخت بیمار بود و اطبای سلطنتی از عهده درمان او بر نمی آمدند و با این کـه در
معبد (آمون) روزی یکمرتبه برای خدای معبد از طرف فرعون قربانی میکردند اثر بهبود در مزاج او پدیدار نمیگردید.
گفته میشد که سلطان با این که پسر خدا می باشد نسبت به خدای (آمون) که او را معالجه نمینماید بسیار خشمگین شده و
هیاتی را به نینوا واقع در بین النهرین فرستاده تا این که از خدای نینوا باسم (ایشتار) برای معالجه خود کمک بگیرد و آنقـدر
این موضوع از لحاظ ملی ننگآور بود که کسی جرئت نمیکرد بصدای بلند بگوید که فرعون برای معالجه خود از خدای نینـوا
کمک گرفته و پیوسته، آهسته، این موضوع را بر زبان میآوردند.
یک روز مجسمه خدای نینوا وارد طبس شد و من دیدم یک عده روح انی که ریشهای بلند و مجعد دارند مجسمه مـذکور را
احاطه کردهاند.
با این که من تصور میکردم که یک محصل منورالفکر هستم از این که خدای بیگانه آمده تا فرعون ما را معالجـه کنـد، رنـج
میبردم و متوجه بودم که تمام محصلین و معلمین دارالحیات ناراحت هستند.
خدای بیگانه تا یک هفته قبل از طغیان نیل در طبس بود ولی نتوانست کاری مفید انجام بدهد و فرعون را معالجه کنـد و مـا
همه از عدم موفقیت خدای بیگانه خوشوقت شدیم.
(پاتور) سر شکاف سلطنتی مانند سایر اطبای سلطنتی به دارالحیات میآمد ولی او هم مثل دیگران تا مدتی نسبت بمن توجه
نمیکرد.
وقتی دانست که من دیگر چون و چرا نمیکنم و نمیگویم (برای چه)، نسبت به من بر سر لطـف آمـد و یـک روز بمـن گفـت
(سینوهه) پدر تو مردی بزرگ و شریف ولی مانند تمام بزرگان حقیقی فقیر است و من بپاس دوستی با پدر تو و احترامی کـه
برای شرافت و برزگی او قائل هستم میخواهم نسبت به تو مساعدتی بکنم.
من نمیدانستم که (پاتور) چه مساعدت با من خواهد کرد تا این که یک روز خبر دادند که (پاتور) برای شکافتن سـر فرعـون
بکاخ سلطنتی میرود.
با تشکر
مصطفی سلگی