مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل نهم؛گریه آورترین واقعه ی جوانی من؛بخش سوم
در بامداد همینکه چشم گشودم بیاد اندام زیبا و نرم (نفر نفر نفر) و سر صیقلی او افتادم و دیدم که نمیتوانم در خانـه بمـانم
آنهم خانهای که میدانستم که دیگر بمن تعلق ندارد و از منزل خارج شدم و بسوی منزل آن زن روانه گردیدم.
من تصور میکردم که او خوابیده ولی معلوم شد که بیدار و در باغ است و وقتی مرا دید پرسید (سینوهه) برای چه آمده ای و
از من چه میخواهی؟
گفتم آمده ام که در کنار تو باشم و مثل دیروز سرت را نوازش کنم و از تو بخواهم که با من تفریح نمایی.
زن گفت آیا چیزی داری که به من بدهی تا اینکه امروز اوقات خود را صرف تو کنم گفتم خانه خود و خانه پدرم را بتو دادم و
دیگر جیزی ندارم ولی چون طبیب هستم و ف ارغ التحصیل دارالحیات میباشم در آینده که ثروتمنـد شـدم هدیـه ای را کـه
امروز باید بدهم بتو تادیه خواهم کرد.
(نفر نفر نفر) خندید و گفت به قول مردها نمیتوان اعتماد کرد زیرا تا موقعی بر سر قول خود استوار هستند که طبع آنها آرزو
میکند زنی را خواهر خود کنند و همینکه چند مرتبه او را خواهر خود کردنـد و از وی سـیر شـدند طـوری زن را فرامـوش
مینمایند که تا آخر عمر، از او یادی نخواهند کرد.
ولی چون تو توانستی که دیروز از راهنمائی های من پیروی نمائی و فن استفاده از زن را بیاموزی شاید امروز هم مایل باشـم
که با تو تفریح کنم و راه حلی برای هدیه خود پیدا نمایم.
من کنار او نشستم و سر را روی سینه او نهادم و زن گفت که برای ما غذا و آشامیدنی بیاورند و اظهار کرد چون ممکن اسـت
که امروز تو نزد من باشی، از حالا شروع به خوردن و آشامیدن میکنیم.
بعد از این که قدری نوشیدیم (نفر نفر نفر) گفت (سینوهه) من شنیدهام که پدر و مادر تـو دارای قبـری میباشـند کـه آن را
ساخته و تزیین کردهاند و چون تو اختیار اموال پدرت را داری میتوانی که این قبر را بمن منتقل کنی . گفتم (نفر نفر نفر) این
حرف که تو میزنی مرا گرفتار لعنت (آمون) خواهد کرد و چگونه میتوانم که قبر پدر و مادرم را بتو منتقل کنم و سبب شـوم
که این زوج بدبخت در دنیای دیگر بدون مسکن باشند و بدن آنها را مانند تبهکاران و غلامان به رود نیل بیندازند.
(نفر نفر نفر) گفت چطور تو راضی نمیشوی که پدر و مادرت بدون قبر باشند ولـی رضـایت میـدهی کـه مـن خـود را ارزان
بفروشم؟
گفتم من دیروز و پریروز دو هدیه بتو دادم و این دو هدیه آیا آنقدر ارزش ندارد که تو امروز بدون دریافت هدیه در کنار مـن
بسر ببری؟ زن گفت این دو هدیه که تو بمن دادی ارزش نیم روز از زیبایی من نبود و هم اکنون مردی از اهالی کـشور دو آب
آمده و حاضر است که برای یکروز که نز د من بسر میبرد یکصد دین بمن طلای ناب بدهد . (دین واحد وزن مصری بود و تقریباٌ
یک گرم است).
آنگاه جامی دیگر از آشامیدنی بمن داد و افزود اگر میل داری نزد من باشی و هر قدر که میخواهی مرا خواهر خود بکنی بایـد
قبر پدر و مادرت را بمن منتقل نمائی.
گفتم بسیار خوب و همین که زن دانست که من موافق با واگذاری قبر والدین خود هستم دنبال کاتب فرستاد و او آمد و سند
واگذاری قبر را تدوین کرد و یکمرتبه دیگر حق الزحمه آنرا بوی داد زیرا خود من چیزی نداشتم که باو بدهم . (هنگام ترجمه
این فصل از کتاب (سینوهه) بقلم میکاوالتاری فنلاندی گریستم و گریه من ناشی از این بود که در گذشته در خـانواده ای کـه
من عضوی از آن بودم مرد جوان، مانند (سینوهه) هر چه داشت، در راه هوس از دسـت داد و دچـار فقـر و نامیـدی شـد –
مترجم).
آنوقت بمن گفت که از باغ برخیزیم و باطاق برویم زیرا باغ در معرض دیدگان کنیزان و غلاما ن است و نمیتوان در آنجا تفریح
کرد.
پس از اینکه باطاق رفتیم (نفر نفر نفر) گفت من زنی هستم که بر عهد خود وفا میکنم و تو در آینده نخواهی گفت که من تـو
را فریب دادم.
زیرا چون امروز هدیهای بمن دادهای تا غروب آفتاب نزد تو خواهم بود و میتوانی دستورهائی را که روز قبل بتو آموختم بکـار
ببندی که من هم از حضور تو در این خانه تفریح کنم.
غلامان برای ما پنج نوع گوشت و هفت رقم شیرینی و سه نوع آشامیدنی آوردند ولی حس میکردم که هر دفعه در پشت سر
من قرار میگیرند و مرا مسخره می نمایند زیرا همه میدانستند من حتی قبر پدر و مادرم را هم به (نفر نفر نفر) دادم که بتوانم
یک روز دیگر با او بسر ببرم.
نمیدانم که آن روز چرا آنقدر با سرعت گذشت و چرا خوشی هائی که انسان با فلز گزاف خریداری میکند در چند لحظه خاتمه
مییابد ولی روزهای بدبختی تمام شدنی نیست.
یکمرتبه متوجه گردیدم که روز باتمام رسید و شب شد و (نفر نفر نفر) گفت اینک موقعی است که تو از منزل من بروی زیـرا
شب فرا میرسد و من خسته هستم و باید خود را برای روز دیگر آرایش کنم گفتم (نفر نفر نفر) من میل دارم امشب هم نـزد
تو باشم و فردا صبح از اینجا خواهم رفت زن گفت برای اینکه امشب نزد من باشی بمن چه خواهی داد؟
گفتم من دیگر هیچ چیز ندارم که بتو بدهم و بخاطر تو حتی پدر و مادرم را در دنیای دیگـر بـدون مـسکن کـردم و اکنـون
گرفتار خشم (آمون) شدهام.
زن گفت میخواستی اینجا نیائی مگر من بتو گفته بودم که اینجا بیائی و با من تفریح کنی؟
من اصرار کردم که شب نزد او بمانم و (نفر نفر نفر) گفت نمیشود زیرا امشب بازرگانی که از کشور دو آب آمـده بایـد اینجـا
بیاید و او بمن یکصد دین طلا خواهد داد و من نمیتوانم که از اینهمه زر صرف نظر نمایم . باز اگر تـو چیـزی داشـتی و بمـن
میدادی ممکن بود که من قسمتی از ضرر خود را جبران نمایم ولی چون چیزی نداری باید بروی.
آنگاه از کنار من برخاست که باطاق دیگر برود و من دستهای او را گرفتم که مـانع از رفـتن وی شـوم و در آنموقـع بـر اثـر
آشامیدنیهائی که (نفر نفر نفر) بمن خورانیده بود نمیفهمیدم چه میگویم.
زن که دید من دستهای او را محکم گرفته ام و نمیگذارم برود بانک زد و غلامان خود را طلبید و گفت کی بشما اجازه داد کـه
این مرد گدا را وارد این خانه کنید زود او را از این خانه بیرون نمائید و اگر مقاومت کرد آنقدر او را چـوب بزنیـد کـه نتوانـد
مقاومت نماید.
غلامان بمن حمله ور شدند و من با وجود مستی خواستم پایداری نمایم و از منزل خارج نشوم و آنها با چوب بر سرم ریختند
و آنقدر مرا زدند که خون از سر و صورت و سینه و شکم من جاری گردید و بعد مرا گرفتند و از خانه بیرون انداختند.
وقتی مردم جمع شدند و پرسیدند که برای چه این مرد را مجروح کردید گفتند که او به خانم ما توهین کرده و هـر چـه بـاو
گفتیم که خانم ما زنی نیست که خود را ارزان بفروشد قبول نکرد و میخواست بزور خانم ما را خواهر خود بکند و ما هـم او را
از خانه بیرون کردیم.
من این حرفها را در حال نیمه اغماء می شنیدم و بقدری کتک خورده بودم که نمیتوانستم از آنجا بروم و شب همانجـا، خـون
آلود بخواب رفتم.
صبح روز بعد بر اثر صدای پای عابرین و صدای ارابهها از خواب بیدار شدم. تمام بدن من بشدت دردر میکرد و مستی شـراب
از روحم رفته بود.
ولی آنقدر که از شرمندگی و پشیمانی رنج میبردم از درد بدن معذب نبودم.
براه افتادم و خود را بکنار نیل رسانیدم و در آن جا خون های خود را شستم و بعد راه خارج شهر را پیش گرفتم زیرا آنقـدر از
خود خجل بودم که نمیتوانستم به خانه خویش بروم.
مدت سه روز و سه شب در نیزارهای واقع در کنار نیل بسر بردم و در این مدت غیر از آب و قدری علف غـذائی دیگـر بمـن
نرسید.
بعد از سه روز بشهر برگشتم و بخانه خود رفتم و دیدم که اسم یک طبیب دیگر روی خانه من نوشـته شـده و ایـن موضـوع
نشان میدهد که خانه مرا ضبط کرده اند.
غلام من (کاپتا) از خانه بیرون آمد و تا مرا دید بگریه افتاد و گفت ارباب بدبخت من خانه تو را یک طبیب جوان تصرف کرد و
اینک من غلام او هستم و برای وی کار میکنم و بعد گفت اگر من میتوانستم یگانه چشم خـود را بتـو میـدادم کـه تـو را از
بدبختی برهانم، زیرا پدر و مادر تو زندگی را بدرود گفتند.
گفتم پناه بر (آمون) و دستها را بلند کردم و پرسیدم چگونه پدر و مادر من مردند؟
قسمت بعدی ساعت ۱۷:۰۰
با تشکر
مصطفی سلگی