از همان ابتدا و با آن کت سبز رنگ و پیراهن صورتی گونه اش آمده بود که بگوید از قماش و دسته هیچ کس و هیچ گروهی نیست. آمده بود بگوید که همرنگ این جماعت نیست، و حالا تنها در مقابلشان ایستاده است. درست به سان سرداران دلیری که در یک نبرد نابرابر به جای فرار و پشت کردن به دشمن حالا بدون ذره ای ترس در دل، شمشیر می کشند و می ایستند در مقابل سپاهی تاریک و کثیف.
در یک سمتش مدیری ایستاده بود با سابقه و ظاهراً موجه که سعی می کرد با واژه ها به جنگ شجاعت برود و در دیگر سمتش کسی که برای مدتها نمادی بود از نمایندگی مردم در مقابل همین گروه. عادلی که حالا به دلیل علاقه قلبی اش به یک مربی پرتغالی دو قدمی به عقب برداشته و برنامه اش دربست در اختیار دستیار آلکس فرگوسن است. مجریِ محبوبی که به نظر می رسد اسیرِ صحنه آرایی مرد کارکشته پرتغالی شده و تمام کارهای او را چه به حق و چه به ناحق تحسین می کند.
سردار تنهای ما اما در این صحنه خشمگین بود،حرص می خورد و واژه ها از او فراری شده بودند. چرا؟چون که همیشه یاد گرفته با مغزِ حسابگرش حرف نزند، عمل نکند و دُم به تله این آدمها ندهد. او همیشه با قلبش بازی کرده، حرف زده و از کوره در رفته است. اگر مغز حسابگر و محافظه کاری در میان بود شاید حالا به جای سالها بازی در الاهلی امارات با کوله باری از بازی در بهترین تیم های دنیا بازنشسته شده بود و شاید در آن روزهای سیاهِ گذشته پیراهن امضا شده اش را به مادری نمی داد که سهرابش را در یک نبرد نابرابر ناکار کرده بودند.
رعشه؟ شاید در صدایش بود ولی در دستان و قلبانش، بدون شک نه. او ترسی از هیچکس ندارد.این را بارها در داخل و خارج از زمین به همه ثابت کرده است. «بزدل» نیست که با لفاظی حرف بزند و در بزنگاه های مهم سکوت کند. این را به سلطان ها، امپراتور ها، سردارها و حتی شهریار دلیر دیگری هم ثابت کرده است. همه می دانند که شجاعت بخشی از اوست و شاید بزرگترین سرمایه اش حتی بیشتر و بهتر از آن دریبل های دلربا و شماره هشتِ دوست داشتنی اش.
تیتر مطلب را نوشتم اسیر صحنه آرایی خطرناک اما اشتباه نکنید، هشتِ دوست داشتنی ما اسیر این صحنه آرایی نشد، بلکه اسیر و بازنده اصلی مردِ پرتغالیِ تیم ملی بود که با یک پیغام خود را در مقابل او قرار داد. او می توانست بیرون این گود فاسد شده بایستد و دامنش را به کثافت های تاج و دار و دسته اش آلوده نکند، اما اشتباه کرد. تنها مردِ مردستان ایل ما را بزدل خواند و و باعث شد که بغض گلویمان را بفشارد. نمی داند که او تنها کسی است که همیشه پشت ما و در کنار ما ایستاده است. نمی داند که نباید به نماد یک ملت بزدل بگوید و شاید نمی داند که نباید به شماره هشتِ ابدی یک کشور کلمه ای را نسبت بدهدکه کیلومتر ها با آن فاصله دارد.
دیشب بعد از تمام شدن و فرو نشستن گرد و غبارها دنبال بهترین صحنه از هشت محبوب در ذهنم بودم. همه تصاویر ماندگارش را در ذهنم مرور کردم. از آن مچ بند های سبز گرفته تا دریبل کردن بزرگان فوتبال جهان. از دلربایی اش در پیراهن تیم اول مونیخ گرفته تا طنازی های مغرورانه اش برای مردان متمول حاشیه خلیج فارس . اما هیچکدام از اینها تصویر محبوبم از او نبود. تصویر محبوبِ من از او صحنه ای بود که بعد از باخت های کابوس وار پرسپولیسِ سیاهِ استیلی بازوبند دردست همه بازیکن های بی مسئولیت تیم را جمع کرد و در مقابل طرفداران رژه برد و سرش را پایین انداخت که بگوید در این روزهای سخت هم با ماست. نشان داد که در تراژدی ها هم می داند که سمتِ درستِ ایستادن کجاست. اَکت و عمل شجاعانه ای که باز هم از همان قلب بی نظیرش بر می آمد. سَری که در مقابل هیچکس خم نشده بود، حالا، در آن لحظه رو به پایین بود و می گفت: که من هنوز هم در کنارتان ایستاده ام ای مردمان قبیله. ای کسانی که مرا تنهاترین سردارتان می دانید، می دانم شکست خورده ایم ولی اگر سقوطی است، همه با هم خواهیم بود. من هم در کنار شما.
بله و نه آقای کیروش، او بزدل نیست. او علی کریمی ماست.مردی که همیشه می داند کجا باید بایستد. آن سمتِ درست داستان.