باور نمیکنی اما هنوز دوستداشتنت را چون داغی کهنه بر سینهام حمل میکنم؛ نه از سر دلبستگی، بلکه از سر عادت به سوختن.
تو همیشه بودی؛ در کنار من، در عکسها، در حرفها، اما هرگز زندگی نکردی.
تو فقط هستی؛ مثل صندلی کهنهای در گوشهی اتاق، بیحرکت، بیگرما، بینفس.
نمیدانی زندگی چیست؛ چون هرگز نخواستی لمسش کنی.
دوستداشتن را آموختی، اما نه از جان؛ که از کتاب.
نوازش را تمرین کردی، اما نه با دل؛ که از اجبار.
با من بودی، اما چون باید؛ نه چون میخواستی.
تو فقط در قاب عکسها زیبا بودی؛ در پیامهای شبانه، در لحظههای مصنوعی بوسههای ناتمام.
اما حقیقت؟
حقیقت این است که تو هرگز قدم نزدی با من.
میگفتی دوست میداری؛ اما هر نگاهت، سرشار از غیاب بود و هر کلامت، شبیه واژههایی بود که نویسندهاش پیش از پایان جمله مرده باشد.