مصدوم شدن گلر اصلی آن هم درست وسط فینال کشنده ی چمپیونزلیگ اصلا شوخی بامزه ای نبود . وقتی نیمکت را نگاه میکردی و می دیدی جوانکی دارد مهیای بازی می شود که تا یکی دو سال پیشش بین کاستیا و رئال سی دست به دست میچرخید , این شوخی بی مزه تر هم جلوه میکرد ! حتی اگر قرار بود جوانِ نه چندان رعنای ( در میان گلر ها ) مستولزی , به مانند اشمایکل شیرجه بزند , باز هم چیزی را در وجودش کم داشت . چیزی که مانع سست شدن پاهایش , لرزیدن قلبش و دندان قروچه اش شود . اما ویسنته چشمانش را بست و تا لب پرتگاه رفت . میدان دادن به یک بچه ی خام در آخرین بازی فصل چیزی مثل راه دادن یک بچه در میدان مین بود . احمقانه بود . حماقتِ خالص . چیزی که دیوانه ها را هم به فکر وامیداشت !
اما ایکر کاسیاس وارد شد . نیازموده قرار بود که سخت آزموده شود . آزمونی برای یک شبه مرد شدن . یک ریز لرزه کافی بود که « همه چیز » را تبدیل به « هیچ چیز » کند . با نفس های عمیقی که می کشید سعی میکرد خودش را عادی نشان دهد , اما او عادی نبود … خارق العاده بود !
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که پسرک تخس کوچه پس کوچه های مادرید , با یک مشت سنگریزه و تیرکمان بردست , قصر شیشه ای رویاهای ژرمن ها را تبدیل به براده کرد . آن روز آلمان ها هرچه زدند به در بسته خورد . نکته ی عجیب و شگفت آور این بود که دروازه ی رئال بسیار کوچک تر از حد معمول به نظر می آمد !
این گونه بود که ایکر کاسیاس شروع شد . مثل یک رمان چند صد صفحه ای و پر از قصه های ریز و درشت و تلخ و شیرین , نقل شد و نقل شد . از آن روز ها که عشق خالصانه اش , نیروی محرکه ی پدال دوچرخه اش در راه کمپ تمرین بود تا آن روز که محکوم به حبس ابد روی صندلی های الکتریکی شد . از آن روز که جادویش مقابل روبن را به پای تیکی تاکا سند زدند تا همان روز شومی که دستش را , مهم ترین عضو بدنش را , مورد نوازش قرار دادند !
با این حال , او هیچ گاه از یادها نرفت . حتی روزهایی که درون ۳ لایه کاپشن غرق شده بود , تنها دل خوشی مادریدیسمو ها این بود که دوربین نمای بسته ای از او بدهد , حتی زمانی که بخاطر صلاح لعنتی تیم سکوت اختیار کرد و دم نزد . نمیشد به او فکر نکرد , به کسی که یکی از محکم ترین دلایل رئالی شدن خیلی از ما ها بود و هست و مسلما خواهد بود .
قبول کنیم یا نکنیم و خوشمان بیاید یا نیاید , امکان دارد فینال لیسبون آخرین باری باشد که به حضور ایکر کاسیاس در چارچوب دروازه ی تیممان غره میشویم . ممکن است آخرین باری باشد که این ساعت شنی را وارونه می کنند . موهبتی که وسط تب تاب فینال به داد یک رئال بی سنگر رسید , ممکن است در یک فینال دیگر بار سفر را ببند , قایقش را به آب بیندازد و دور شود از این خاک که آشنا هایش از صد غریبه هم بد تر هستند . مثل همه ی کسانی که رفتند . مثل رائول که رفت . مثل هیرو . مثل همه ی آنهایی که ترجیح دادند بهشتشان را ترک کنند تا اینکه که بمانند و با کدخدا بسازنند و ده را بچاپند.
شایدهم بعضی از مشکل ها به خودش باز می گردد . شاید در دنیایی که تا میگویی غلامتم می فروشنت , کمی زیاده از حد خم شد . اگر کمی کمتر خوب بود , میتوانست مثل خیلی ها روزی ۳ وعده مصاحبه کند و سال های مانده ی قراردادش را به رخ بکشد . مگر چه اشکالی دارد ؟ شاید هم مشکلش این بود که تنظیماتش از همان بدو تولد روی حالت « پیش فرض » ماند !
هیچ چیزش از بقیه کمتر نبود . برای شکوه و شکایت , هم زبان داشت و هم یک سینه ی پر . اما خوب ماند تا حکم تبعیدش را کف دستش بگذارند . اگر کمی کوتاه می امد دنیای
مادریدسمو ها گلستان میشد . اما آن موقع دیگر ایکر کاسیاسی در کار نبود . به قول پیتر اشمایکل : « باوربکنید یا نکنید , ایکر کاسیاس همین است . »