من زیاد از مرگ نجات پیدا کردم. مهمترین هاش رو براتون میگم شاید براتون جالب باشه
اولینش متعلق به وقتیه که 6 سالم بود. رفته بودیم گردش. پدرم ماشین رو کنار جاده نگه داشت و رفتیم اون ور خیابون که تپه داشت واسه دستشویی. بابام گفت تموم شدی صبر کن باهم بریم. من زودتر کارم تموم شد و گفتم جاده خلوته و هیشکی نیست خودم برم سوار ماشین شم. یه طرف جاده سربالایی و طرف دیگه اش سرازیری بود یعنی ما دقیقا رو قله تپه ای بودیم که جاده ازش عبور کرده واسه همین به دو طرف دید نداشت. تا وسط لاین اول که اومدم یوهو صدای ترمز شنیدم و یه پیکان دو متر مونده بهم نگه داشت. خواستم بدوم سوار ماشین شم که از لاین مخالف هم یه کامیون با سرعت زیاد تقریبا از یک متری من رد شد و من دویدم به همون جایی که بودم. و پدرم اومد یه سیلی محکم زد تا همیشه به حرفاش گوش کنم.
دومین حادثه در کارگاه مکانیکی اتفاق افتاد. جرثقیل داشت یه موتور دیزل سنگین رو برمیداشت. بابام به من گفته بود از دور نگه کن ولی من گوش نکردم. قلاب جرثقیل استاندارد نبود و ضامن برگشت نداشت. یوهو یه طرف موتور سنگینی کرد و کج شد و موتور افتاد رو زمین. قلاب جرثقیل که حداقل بیست کیلو وزن داشت مثل تیر از کمان رها شد و با سرعت زیاد از بالای سرم رد شد جوری که من برخوردش با موهامو حس کردم و اگه یکم پایین تر بود حتما مرده بودم. این بار هم طعم سیلی پدر رو چشیدم
سومین حادثه مربوط به تصادفه
دوستم موتور داییش رو گرفت و اومد دم خونه ما گفت بیا بریم بچرخیم. من قبول کردم اما مادرم دید و داد هوا راه انداخت. من گوش نکردم و سوار موتور شدیم و رفتیم.
وسوسه شدیم و رفتیم جاده.با سرعت حدود 60 یا 70 داشتیم می رفتیم که یوهو حس کردم یه چیزی موتور رو پرت کرد به کنار جاده. فکر میکردم کامیون خورده بهمون اما بعدا فهمیدم باد کامیون ما رو پرت کرده بود. من چون سبک بودم و ترک نشسته بودم زیاد پرت شدم و افتادم به قسمتی که برف جمع شده بود و برف تا حد زیادی جلوی ضربه رو گرفت.
بعد از حدود ده ثانیه سرمو بلند کردم دیدم دوستم حدود سه متر دورتر از من افتاده و از گوشش و سرش خون اومده. گفتم جواد جواد دیدم جواب نداد. نا خود آگاه گریه کردم و دراز کشیدم و صدای مردم رو شنیدم که دارن میان. تو بیمارستان منو بیهوش کردن و وقتی به هوش اومدم دیدم همه جمع شدن و دارن گریه میکنن. و دیدم که همه دوستام سیاه پوشیدن و فهمیدم که جواد تموم کرده. این بار دیگه از سیلی خبری نبود.
چهارمین حادثه بازم مربوط به تعمیرگاه مکانیکیه
یه ماشین بنز ده تن بود. بار آجر هم داشت. این ترمزش ایراد پیدا کرده بود و زیر ماشین داشتم ترمز محور عقب رو بررسی میکردم. جلوی تایر ماشین یه سنگ گذاشته بودیم که حرکت نکنه. شاگردمون هم داشت روغن ریزی موتورش رو درست میکرد و قسمت جلوی ماشین زیر موتور بود. من یه آچار لازمم شد به شاگرد کوچیکه گفتم برو بیارش. چند د قیقه گذشت و شاگرد نتونسته بود آچار رو پیدا کنه و من بیکار مونده بودم. از سر بیکاری برداشتم با چکش به اون سنگی که زیر تایر بود ضربه زدم. همینطور که داشتم ضربه میزدم یوهو سنگ در رفت و ماشین با 18 تن بار شروع کرد به حرکت کردن. زود هماهنگ با ماشین شروع کردم به عقب خزیدن اما فایده نداشت و ماشین داشت میومد جلو. نمیتونستم از زیر ماشین در برم چون شاید میموندم زیر چرخ ها. یوهو شاگردمون که جلوتر بود نعره زد و فریاد کشید. منم خودمو واسه مرگ آماده کردم که کامیون خورد به مزدا که کمی جلوتر بود و متوقف شد. زود اومدم بیرون و دویدم ببین چش شده که دیدم محور ماشین به زانوهاش فشار آورده و لگنش ترک برداشته. با دستش هم ناخود آگاه خواسته بود کامیون رو نگه داره که دستش شکسته بود. و بعد از یکسال استراحت دوباره به تعمیرگاه برگشت
پنجمین حادثه بازم مربوط به تصادفه
سوار تاکسی های بین شهری شدم تا برم به شهرمون. وسط راه ماشین کنار جاده نگه داشت تا چای بخوریم. چون مسیر طولانی بود. هوا سرد بود نشستیم داخل که یه ماشین دیگه که نمیدونم حواسش کجا بود اومد از پشت زد به ما. زن و شوهر بودن که هر دو متاسفانه مردند. دو نفر که عقب ماشین ما بودن هم مردن. راننده دنده اش شکست و من فکم دچار شکستگی شد و هنوز هم کمی کجه با این که کلی خرجش کردم.
ششمین حادثه مربوط به امروزه
جایی که اصلا فکرشو نمیکردم
رفتم سوار بی آر تی شم. یه پسر ده متر جلوتر از من میرفت. از بین دو تا اتوبوس که پارک شده بودن عبور کرد و رفت اون ور خیابون تا سوار شه. من دقیقا همون مسیر رو داشتم میرفتم که همین که از بین دو تا اتوبوس خواستم بیام بیرون یه بی آرتی دیگه از سمت مخالف با سرعت زیاد از جلوم رد شد طوری که ده سانتیمتر هم باهام فاصله نداشت. فقط یک ثانیه زودتر رفته بودم زیر تایرهاش کتلت شده بودم
****** خدا هفتمی رو بخیر کنه******
****** همیشه هم به حرف مادر و پدرتون گوش کنید*******