در این مطلب میخواهیم نگاهی داشته باشیم به یکی از ماندگار ترین کارهای کارگردان سوئدی"اینگمار برگمان" به نام توت فرنگی ها وحشی.
فیلم روایتگر پیرمرد پروفسوریست که قرار است برای دریافت نشان پنجاه سال خدمت به مردم از استکلهم به لوند برود. پروفسور پس از کابوسی که میبیند تصمیم میگیرد بجای هواپیما با اتوموبیل این مسیر را طی کند و عروس او ماریانه که در خانه پروفسور اقامت دارد(به دلیل اختلاف با همسرش اوالد) تصمیم میگیرد در این سفر او را همراهی کند و به خانه خود در لوند بازگردد.
فیلم یک نمود عالی از جریان سیال ذهن است. با ترس از مرگ و نیستی آغاز و با تمایل به خواب و مرگ پایان میابد. پرفسور برگ در رویاها و کابوس هایش با مرگ روبرو میشود، با خاطرات بدگذشته و واقعیاتی که در زندگی روزمره هیچوقت نخواسته که آنها را بپذرید یا درمورد آن ها تفکر کند مواجه میشود و نیمه زشت ، کثیف و بی تفاوت خود را میبیند که کاملا متفاوت از چیزی است که از خود در جامعه نشان میدهد. فیلم مانند دری که باز و بسته میشود چندین بار به گذشته و خانه تابستانی ای که پروفسور در آن بزرگ شده ، عاشق شده و کابوس های پرفسور در آن اتفاق میافتد میرود و سپس به زمان حال باز میگردد.
حال نگاهی میکنیم به چند سکانس ماندگار این فیلم.
در این سکانس پروفسر برگ در کابوس، همراه با "مرگ" نظاره گر خاطره ای از چهل سال قبل است که در آن همسرش به او خیانت میکند. سکانس با نگاه خیره دکتر برگ به همسرش و آن مرد و توضیحات مرگ آغاز میشود:
مرگ: خیلی ها زنی که 30 سال پیش مرده رو فراموش میکنند، بعضی ها هم خاطرات شیرین گذشته رو گرامی میدارند، اما تو میتونی این صحنه{خیانت همسر} رو هر زمانی به خاطر بیاری. سشنبه اول ماه می 1917، تو دقیقا در همین نقطه ایستاده بودی و شنیدی و دیدی که اون زن و مرد چه کردند و چه گفتند.
[دوربین روی صورت کارین همسر پرفسور کلوس آپ میکند]
حالا من میرم خونه و به ایزاک میگم چیکار کردم ، میدونم که اون میگه;"زن بدبخت، من برات متاسفم". و این جمله رو به نحوی میگه که انگار خداست و من بنده گناه کارم. بعدش من گریه میکنم و میگم تو واقعا برام متاسفی؟ میگه: بله من واقعا برات متاسفم.
بعدش من بیشتر گریه خواهم کرد و از ایزاک میخوام که من رو ببخشه. اون میگه: تو نباید بخشش من رو بخوای .... چیزی برای بخشیدن وجود نداره. اما اون به چیزی که میگه باور نداره ، چون مثل یخ سرده. و بعد دوباره با محبت میشه و من سرش فریاد میزنم تو دیوانه ای.
و این ریا کاری و دو رویی اون من رو مریض میکنه. بعد میگه که به من داروی مسکن میده و میگه که از همه چیز به خوبی اطلاع داره و من بهش میگم که این بخاطر رفتار های غلط تو بوده که باعث شده من اینکار رو بکنم. اون غمگین میشه و میگه که اشتبهات اون دلیل اصلی همه این اتفاقاته.
اما ایزاک واقعا بخاطر اتفاقاتی که افتاده ناراحت و غمگین نمیشه، چون اون خیلی سرد و بی روحه.
[خاطرات تمام میشود]
پروفسور: چقدر اینجا ساکت شد.
مرگ: یک عمل در حد کمال پروفسور
- مجازات من چیه؟
+ مجازات؟...نمیدونم....همون مجازات همیشگی...
- همیشگی؟
+ بله...تحمل تنهایی
- هیچ گذشتی هم در کار نیست؟
+ از من نپرس من نمیدونم.
[پروفسور از کابوسش بیدار میشود]
ماریانه(عروس): خوب خوابیدی؟
پروفسور: اره...اما خواب بدی دیدم... راستش این چند ماهه همش خواب های بدی میبینم...واقعا مسخرست.
- چی مسخرست؟
+ یه چیزی میخوام به خودم بگم که تو بیداری قدرت شنیدنش رو ندارم.
- اون چیه؟
+ با اینکه زنده هستم، ولی درواقع مُردم.