1/5 https://www.tarafdari.com/node/1130659
ادامه
ما در محضر ارباب کهکشان دشمن بودیم. قیافه مخوف و سایه واری داشت. دو چشم قرمز وحشتناک, یک صورت آبی پررنگ و بدن اسکلتی داشت. دو افعی بزرگ دورش بودند و مدام به حالت تعظیم در کنارش ایستاده بودند. ارباب از روی تختش بلند شد
+ بالاخره همتون گیر افتادین. میدونین من کیم?
خیلی آشنا به نظر میرسید. مطمئن بودیم خودش یا عکسشو قبلا یه جایی دیدیم, البته نه الان, خیلی وقت پیش.
ارباب دشمن به یک عکس رو دیوار اشاره کرد و گفت این پدر من بود. حالا حتما همه چیو یادتون میاد.
دقیقا همه چی یادمون اومد! داستان پدر بدجنس این ارباب و قدرت خواهی بیشتر این شخص
ماجرا از این قرار بود که ارباب قبلی این کهکشان یک فرد بی نهایت طلب بود و میخواست کل جهان رو مال خودش بکنه. برای همین به کهکشان های زیادی حمله میکرد و افراد اونجا رو از بین میبرد و اونجا رو مال خودش میکرد. او به زور افراد نوجوان تا بزرگسال کهکشان خودشو تو نبرد ها شرکت میداد. هر کی نمیخواس تو ارتشش باشه میمرد. فقط بچه های کم سن و سال و اونایی که خیلی پیر بودن رو تو ارتشش نمیاورد. او اعتقاد داشت که فقط باید از افراد کهکشان محل زندگ خودش تو نبرد ها استفاده کنه و هر کهکشانی رو که فتح میکرد اونا رو به ارتشش اضافه نمیکرد. این عادت از همون اول بین ارباب های این کهکشان رواج داشته چون هیچوقت به کهکشان دیگه ای اعتماد نمیکنن و همه رو دشمن خودشون میدونن. به خاطر همین رسم روز به روز از افراد اون ارباب کم میشد و لشکرش ضعیف تر میشد چون تو حمله ها کشته زیاد میدادن. تا جایی رسید که تعدادشون از بیست هزار تا کمتر شد و اون موقع بود که به کهکشان ما یعنی طرفداری حمله کردن. ابتدا اونا موفق تر بودن و تا حد زیادی جلو اومدن ولی بعد که بخش مرکزی مبارزان طرفداری با هم متحد و یکدل شدن دیگه نتونستن جایی رو فتح کنن و با کمک مردمی که به دلخواه به سربازا پیوسته بودن, ارباب ظالم و کل سربازاش نابود شدن. قویترین سرباز طرفداری تو اون زمان جنازه ارباب رو به کهکشانشون برد. تو اون کهکشان دیگه همه افراد پیر مرده بودن و فقط بچه های رو به رشدی دیده میشدن که به خاطر خودخواهی اربابشون اونجا تنها بودن. سرباز جنازه ارباب رو به بچه ها نشون داد
+ این سزای ظلم و خودخواهیه. کس که میخواس کل هستی رو فتح کنه ولی به خاطر طمع بیش از حدش به هیچی نرسید. حالا ما چند نفر رو میفرستیم بیان اینجا و شما رو به کهکشان ما بیارن تا با ما زندگی کنین. نباید راه اربابتون رو در پیش بگیرین.
سرباز به چند نفر از بچه ها نگاه کرد و دید هیچکی ناراضی نیس. پس رفت تا به افراد طرفداری خبر این بچه ها رو بده تا بیان به کهکشان ما. اما یه اشتباه بزرگ این وسط باعث شد آینده همه تحت تاثیر قرار بگیره و به این روزی بیفتیم که الان هستیم. یکی از بچه هایی که داشت جنازه ارباب رو تو دست سرباز ما میدید, پسر همون ارباب بود و قسم خورد انتقام پدرشو از ما بگیره. برای همین وقتی سرباز طرفداری به کهکشان خودش برگشت, او یک بمب مخصوص را برداشت و فعال کرد. به پدرش قول داده بود راز استفاده از این بمب رو به کسی نگه و تا وقتی مورد ضروری پیش نیومده ازش استفاده نکنه. این بمب یک کنترل از راه دور داشت و بعد از فعال سازی بمب, وقتی کلید قرمز رو کنترل رو فشار میدادی بمب هر جا که بود منفجر میشد. او بمب رو تو یه جعبه گذاشت. چندتا چیز دیگه هم گذاشت تا سنگین تر بشه و بعد در جعبه رو محکم بست. وقتی سفینه طرفداری اونجا فرود اومد, او جعبه رو به دست یکی از سربازا داد و گفت این چیزاییه که میخوام با خودم بیارم. بعد که سربازا میخواستن از سفینه بیان پایین بهشون گفت همینجا بمونین. کل بچه ها تو این غار رو به رویی قرار دارن و با انگشت به غاری که چند متر انطرف تر بود اشاره کرد. سربازا تو سفینه موندن و خارج نشدن. بعد او رفت به طرف غار. همین که وارد غار شد کنترل از راه دور بمب رو که اول ورودی غار گذاشته بود برداشت و انگشتش رو به طرف دکمه قرمز برد. سربازای طرفداری متوجه موضوع شدن و خواستن از سفینه خارج بشن اما دیگه دیر شده بود. سفینه منفجر شد و اونا هم همونجا مردن.
او امپراطوری خودش رو تشکیل داد. تصمیم گرفت سنت قدیمی رو از بین ببره و با کهکشان همسایه که اونا هم یه کهکشان خونریز و وحشی بودن متحد شدن تا کهکشان ما رو پیدا کنن چون هیچوقت نفهمیدن سربازا از کدوم کهکشان بودن.
ارباب جدید فکر مالکیت کل جهان رو نداشت. او فقط تمرکزش رو این بود تا ما رو پیدا کنه. او هر روز سربازاشو میفرستاد تا همه کهکشانا رو بگردن و اسم کهکشانی که پدرشو کشته بود رو پیدا کنن. تا اینکه مدتی قبل اونا به کهکشان کلاه مکزیکی رفتن و چند نفر از کهکشان ما رو دیدن که برای تفریح همونجا اومده بودن, زندانیایی که به طور ناگهانی غیب شده بودن. دقیقا همون وقتی که افراد کهکشان دشمن در حال جستجو بودن شنیدن که ممد داره به یکی از ساکنان کلاه مکزیکی میگه که از کهکشان طرفداری اومدن و ماجرای کشتن ارباب رو گفتن. همین شد که سربازای این ارباب ممد و اصغر و آرش و هر کی اونجا بود رو گرفتن و سریع به کهکشان خودشون برگشتن. برای اربابشون توضیح دادن که این کهکشان طرفداری بود که پدرشو کشته. این شد که ارباب همزاد های ما رو فرستاد تا ما رو ببرن.
و الان ما اسیر بودیم و ارباب جدید جلو رومون بود.
ما خودشو هیچوقت ندیده بودیم بلکه این عکس پدرش بود که همه چیو یادمون انداخت.
+ میخواین انتخاب کنین چجوری زجرکشتون کنم یا خودم بگم?
ما هیچی نگفتیم.
+خیلی خب. خودم میگم چیکار کنیم. شما باید تو میدان بزرگ یه مبارزه کنین. با یکی از ترسناکترین هیولاهای عالم. هر کی با او جنگیده زنده بیرون نیومده.
ادامه دارد...