زندگینامه ابومسلم بلخی :
https://www.tarafdari.com/node/2695231
این خاطرات، نه شرح وقایع، که شرحِ مُردنهای پیاپی ابومسلم بلخی است.
۱. دوران کودکی: بلخ (سایهٔ شمشیر و لرزشِ نی)
«امروز پدر از جنگ بازگشت. بوی خونِ لخته شده بر زرهاش، بوی نانِ گرم را در خانه کُشت. او از فتوحات میگفت و مادربزرگ در گوشهٔ مطبخ، به زبانی که هیچکس نمیفهمید (تُرکی)، برای کشتهشدگان مویه میکرد. من میانِ شکوهِ شمشیرِ پدر و لرزشِ نیِ مادربزرگ ایستاده بودم. فهمیدم که هر چه ساخته میشود، برای ویران کردن است. نخستین بار بود که حس کردم کلمات، نهتنها معنا را نمیرسانند، بلکه آن را دفن میکنند.»
۲. دوران طلبگی: خراسان (هراس از کتابها)
«هزار کتاب را ورق زدم. از فقه تا فلسفه. در هر صفحه، خدایی را یافتم که با کلماتِ مردانِ مرده ساخته شده بود. استادانم از «نور» میگفتند، اما چشمانشان از حرصِ مقام میدرخشید. در کتابخانهٔ بلخ، زیر نورِ شمع، دیدم که موریانهای در حال خوردنِ واژهٔ «حقیقت» است. خندهام گرفت. موریانه از تمامِ آن عالمان، صادقتر بود؛ او حقیقت را میبلعید، نه اینکه دربارهاش لاف بزند.»
۳. دیدار با درویش سبزچشم: حاشیهٔ رود (شکافِ بزرگ)
«او گفت خاموشی صدای خداست. من خاموش شدم، اما در آن سکوت، صدای جیغِ زمین را شنیدم. پیرِ سبزچشم به من زبانِ عشق فروخت، اما نگفت که این عشق، خنجری است که ابتدا صاحبش را سر میبرد. کنارِ رود بلخ فهمیدم که من نه تُرکم و نه پارسی؛ من شکافی هستم که در هیچکدام از این دو جهان پر نمیشود. درویش لبخند زد، اما من در عمقِ چشمانِ سبزش، نیستیِ محض را دیدم.»
۴. قونیه: حلقهٔ سماع (رقص بر لبهٔ تیغ)
«جلالالدین مرا در آغوش گرفت. او بوی خورشید میداد، اما سایهاش سنگین بود. در سماع، همه میچرخیدند تا به «خدا» برسند، اما من میچرخیدم تا از «خویشتن» فرار کنم. یک شب شمس تبریزی به من نگریست؛ نگاهش تبر بود. او دید که من بر خلافِ بقیه، در میانهٔ رقص، به جایِ وصل، «پوچی» را لمس کردهام. او مرا راند، چون میدانست که من حقیقتِ ترسناکِ پشتِ نقابِ او را فهمیدهام: اینکه او هم تنها یک بازیگرِ بزرگ در تئاترِ بیانتهایِ بیهودگی است.»
۵. حلب: سقوط در خاکستر (خندهٔ نهایی)
«امروز آخرین پیوند را با جهان بریدم. دفترهایم را به آتش کشیدم. دودِ کلماتم چشمانم را نمیسوزاند؛ قلبم را سبک کرد. در قهوهخانهٔ حلب، مردی را دیدم که برای تکهای نان، ایمانش را میفروخت و زاهدی را دیدم که برای ایمانش، انسانیت را سر میبرید. دودِ افیون در ریههایم، زیباتر از تمامِ قصایدِ قونیه است. اکنون میفهمم: نه بلخی در کار بود، نه قونیهای، و نه عشقی. تمامِ این سالها، من تنها در حالِ تماشایِ یک جوکِ طولانی بودم که کائنات برایم تعریف میکرد. جامی دیگر مینوشم و به یادِ ابومسلمی که روزی فکر میکرد «کسی» است، تلخ میخندم.»
---
«دریافتم که سنگ، از انسان خوشبختتر است؛ چون نه به دنبالِ معنا میگردد و نه زبان دارد که دروغ بگوید.»
۶. حلب: (سیرکِ قدیسان و نانِ بیآبرو)
«امروز در بازار حلب، واعظی را دیدم که بر منبر از لذتهای بهشت میگفت و از "فنای فیالله" چنان سخن میراند که گویی دیروز با خدا ناهار خورده است. پس از منبر، دیدم که پشتِ دیوارِ مسجد، بر سرِ سکهای با یک جاشویِ رومی چنان گلاویز شده که عمامهاش در لجن افتاد. ایستادم و چنان بلند خندیدم که واعظ مرا دیوانه پنداشت. به او گفتم: ای بزرگوار! تو که در عرش سیر میکردی، چطور برای یک درهم، در لجنِ زمین غوطه میخوری؟ او مرا "کافر" نامید و من در دل گفتم: کافر من نیستم، کافر آن خدایی است که تو را وکیلِ خودش کرده تا بخندیم!»
۷. شبِ سردِ شام: (حکایتِ مگس و مولانا)
«در بسترِ بیماری افتاده بودم. تب داشتم و در هذیان، جلالالدین (مولانا) را دیدم که با لباسی از نور در اتاق میچرخید. ناگهان مگسی بر بینیاش نشست. جلالالدین در رویای من میخواست با بیتی از مثنوی مگس را براند، اما مگس بیسواد بود و به "معنا" اهمیتی نمیداد. در همان حال که مگس روی صورتِ "سلطانِ عشق" جفتگیری میکرد، من از خنده غش کردم. بیدار شدم و دیدم اتاق خالی است و تنها آن مگس است که روی جامِ شرابِ من نشسته. فهمیدم حقیقتِ هستی نه در آن ابیاتِ بلند، که در همین مگسِ بیشرم است که به هیچ "پیر و مرشدی" باج نمیدهد.»
۸. روزِ بازگشتِ حافظه: (جوکِ تُرکیِ پدر)
«یادم آمد روزی در کودکی، از پدرم (سلیمان بنقتلغخان) پرسیدم: پدر، چرا ما میجنگیم؟ پدر با همان زمختیِ تُرکهای کوهسار، نیشخندی زد و گفت: "برای اینکه اگر نجنگیم، مجبوریم فکر کنیم؛ و فکر کردن، از زخمِ شمشیر دردناکتر است." آن روز نفهمیدم. امروز در حلب، در حالی که شکمم از گرسنگی صدا میدهد، میفهمم پدر چه فیلسوفِ بزرگی بود! تمامِ این سجادهنشینان و سماعکنندگان، در حالِ جنگیدن با "سایه" هستند تا مبادا لحظهای "فکر" کنند که پشتِ این پرده، جز یک هیچِ بزرگ، چیزی نیست. چه کمدیِ باشکوهی!»
۹. آخرین ملاقات با "خرد": (رویارویی با سگِ لنگ)
«سگی لنگ در کوچههای حلب دیدم که تکه استخوانی خشک را میجوید. به او گفتم: ای رفیق! من ابومسلمام، کسی که روزی در قونیه برایش فرشِ قرمز پهن میکردند. سگ نگاهی به من انداخت، ادراری بر دیوارِ کنارم کرد و رفت. چنان از این "پاسخِ فلسفی" به وجد آمدم که دقایقی طولانی خندیدم. او درست میگفت؛ تمامِ شکوهِ من، تمامِ آن ملمّعهای فارسی و تُرکی، به اندازهٔ آن ادرارِ سگ هم در ترازویِ کائنات وزن نداشت. من و سگ، هر دو گرسنهایم، اما او دستکم ادای "عارفان" را در نمیآورد.»
۱۰. برگِ آخر: (وصیتِ خنده)
**«دارم تمام میشوم. حس میکنم عزرائیل در گوشهٔ اتاق نشسته و با داسش، ناخنهایش را میگیرد. به او گفتم: منتظرِ چیستی؟ من که چیزی برای بردن ندارم؛ روحم را سالها پیش در قونیه گم کردم و قلبم را در بلخ خاک کردم. عزرائیل نیشخندی زد و گفت: "آمدهام تا ببینم آخرین جوکی که برای خودت تعریف میکنی چیست؟"
گفتم: جوک این است که من فکر میکردم "ابومسلم" هستم، در حالی که فقط یک عطسهٔ کوتاه در سینهٔ ابدیت بودم.
هر دو خندیدیم. نور دارد خاموش میشود. چقدر خندهدار است که مرگ، تنهاترین حقیقتی بود که قافیه نداشت...»**
۱۱. حکایتِ موش و تسبیح (معنویتِ جویده شده)
«امروز در گوشهٔ ویرانه، موشی را دیدم که تسبیحِ صددانهای را که از قونیه با خود آورده بودم، به دندان میکشید. آن تسبیح زمانی در دستانِ جلالالدین چرخیده بود و مریدان برای تبرکِ آن سرودست میشکستند. موش با کمالِ خونسردی، دانههای آبنوس را میجوید تا دندانهایش را تیز کند. ایستادم و برای موش دست زدم! به او گفتم: "ای صوفیِ واقعی تویی! که تقدسِ این دانهها را به هیچ میگیری و از آنها برای بقای خودت ابزار میسازی." خندهام گرفت وقتی یادم آمد که مریدان در قونیه، بر سرِ همین دانههای بیجان، چلهنشینی میکردند. دنیا همین است؛ یا باید دانهها را بجوی، یا باید با آنها سرگرم شوی تا نفهمی که گرسنهای.»
۱۲. آفتابِ حلب و سایهٔ جلالالدین (رقصِ سایهها)
«آفتابِ تندِ ظهر بر سرم میکوفت. سایهام بر زمین افتاد؛ سایهای دراز و سیاه. شروع کردم به چرخیدن به دورِ سایهام. مردم ایستادند و با حیرت نگریستند. یکی گفت: "ببینید، درویشِ بلخی دوباره سماع میکند!" فریاد زدم: "نه نادان! من سماع نمیکنم؛ من دارم سعی میکنم روی سایهٔ خودم لگد کنم تا ثابت کنم که حتی این سیاهیِ زیرِ پایم هم از من مستقل است!" یکی سنگ انداخت، یکی نان پرت کرد. نان را برداشتم، بوسیدم و گفتم: "ممنونم که به کمدیِ من دستمزد دادید." چقدر خندهدار است که وقتی جدی هستی، تو را دیوانه میخوانند و وقتی دیوانهبازی درمیآوری، تو را درویش میپندارند!»
۱۳. نامه به خلیفه (عدالتِ خندهدار)
«امروز در خیالم نامهای به خلیفه نوشتم. نوشتم: "ای قبلهٔ عالم! عدلِ تو مثل کفشهای من است؛ هر دو پاره شدهاند، اما تو هنوز فکر میکنی با آنها میتوانی به بهشت بروی." نامه را روی تکهای پوستِ پیاز نوشتم و به بادی که از سمتِ بغداد میآمد سپردم. باد پیاز را برد و در دهانِ خری انداخت که آن نزدیکی میچرید. خر پیاز را خورد و عرعری کرد. با لذت خندیدم و گفتم: "پاسخِ خلیفه رسید! چقدر منطقی و فصیح بود." تمامِ سیاستِ جهان، همین عرعرِ خری است که حقیقت را میبلعد و به ریشِ ما میخندد.»
۱۴. شبِ نهایی: (رؤیایِ بلخِ ویران)
«در خواب دیدم به بلخ بازگشتهام. شهر بویِ صندل و باروت میداد. پدرم را دیدم که بر اسبی چوبی نشسته بود و با شمشیرِ کاغذی به ابرها حمله میکرد. مادربزرگم را دیدم که با زبانِ تُرکی به ستارهها فحش میداد. به آنها گفتم: "من حقیقت را یافتم!" آنها با هم خندیدند و گفتند: "حقیقت همان لکهٔ خونی است که روی پیراهنت افتاده و پاک نمیشود." بیدار شدم. دیدم تنها لکهای که روی پیراهنم هست، جایِ شرابِ دیشب است. حقیقت، همین لکه است؛ باقی، همه داستان است. جالب نیست؟ ما عمری را صرفِ پاک کردنِ لکههایی میکنیم که اصلاً وجود ندارند.»
۱۵. آخرین سطر: (نقطهٔ پایان)
**«قلم دیگر نمینویسد... یا شاید من دیگر نمیخواهم بنویسم.
اگر کسی این دفتر را یافت، بداند که صاحبش نه به خدا رسید و نه به شیطان؛ او فقط به تهِ خط رسید و دید که خطی در کار نیست.
خداحافظ ای جهانِ مضحک...
فردا صبح، من دیگر سوژهٔ هیچ جوکی نخواهم بود.»**
۱۶. ملاقات با «عقل» در کوچهٔ بنبست
**«امروز در میانهٔ کوچه، با پیرمردی روبرو شدم که ادعا میکرد "عقلِ کل" است. ریشِ بلندی داشت که موشها در آن لانه کرده بودند. از من پرسید: "ای بلخی! غایتِ هستی چیست؟"
نگاهی به شکمِ گرسنهام انداختم و گفتم: "غایتِ هستی این است که تو به من یک درهم بدهی تا من نان بخرم، و من نان بخورم تا زنده بمانم و دوباره از تو بپرسم که غایتِ هستی چیست!"
پیرمرد عصبانی شد و گفت: "این سفسطه است!"
خندیدم و گفتم: "نه، این دایره است؛ همان دایرهای که مولانا در سماع به دورش میچرخید، با این تفاوت که او فکر میکرد به سمتِ عرش میرود، اما من میدانم که فقط دارم سرگیجهام را تمدید میکنم."»**
۱۷. نمایشِ «سلطان و گدا» در لجن
**«سلطانِ حلب با خدم و حشم از بازار میگذشت. زر و سیم بر اسبش میدرخشید. در همان حال، گدایی لُخت در جویِ آب نشسته بود و با لذت، شپشهای پیراهنش را میشمرد. سلطان به گدا نگریست و از بوی تعفنِ او روی درهم کشید. گدا بلند شد و فریاد زد: "ای سلطان! غصه نخور، مرگ هر دوی ما را به یک اندازه بو خواهد کرد!"
سلطان دستور داد او را تازیانه بزنند. من در گوشهای ایستاده بودم و قهقهه میزدم. رهگذری پرسید: "به چه میخندی؟ این ظلم است!"
گفتم: "نه، این کمدی است! خنده دارد که سلطان فکر میکند با تازیانه میتواند بویِ مرگِ خودش را از بین ببرد. تازیانهها صدا میدهند، اما حقیقتِ شپشهای گدا، برندهتر از شمشیرِ سلطان است."»**
۱۸. حکایتِ کفشهای لنگهبهلنگه
«امروز فهمیدم که تمامِ عمرم مثل کفشهایم بودهام؛ لنگهبهلنگه. یک پایم در تُرکستانِ اراده بود و پای دیگرم در ایرانزمینِ اشراق. در قونیه سعی کردم این دو لنگه را جفت کنم، اما فقط پاهایم تاول زد. در حلب، کفشها را دور انداختم. حالا پابرهنهام و روی سنگهای داغ میرقصم. چقدر خندهدار است که مردم عمری را صرفِ جفت کردنِ چیزهایی میکنند که اصلاً برای هم ساخته نشدهاند. خدا خودش هم لنگهبهلنگه است؛ یک دستش میآفریند و دستِ دیگرش ویران میکند، و بعد ما را به خاطرِ ناهماهنگیِ جهان بازخواست میکند!»
۱۹. آخرین رؤیا: (سفرهٔ تهیِ خدا)
**«خواب دیدم به بهشت رفتهام. سفرهای انداخته بودند به بلندای ابدیت. همه نشسته بودند: مولانا، شمس، پدرم، و حتی آن سگِ لنگِ حلب. سرِ سفره را باز کردند؛ هیچ چیز نبود! ظرفها همه طلایی، اما خالی.
مولانا گفت: "این جوهرِ نیستی است، بنوشید!"
پدرم گفت: "این فریبِ دشمن است، بجنگید!"
من اما قاشقم را برداشتم و شروع کردم به خوردنِ "هوا". چنان با اشتها میخوردم که همه متعجب شدند. گفتم: "بهترین غذای جهان است؛ چون هم سیر نمیکند و هم هضمش راحت است!"
از صدای خندهٔ خودم بیدار شدم. دیدم در ویرانهام و باران از سقف بر صورتم میچکد. دهانم را باز کردم تا چند قطره آب بنوشم. حقیقت همین قطره بود؛ باقی، آن سفرهٔ طلاییِ خالی بود.»**
۲۰. سطرِ آخر: (خداحافظی با جوهر)
**«جوهر تمام شد. انگشتم را در خونِ زخمی که روی دستم است میزنم تا بنویسم:
"من، ابومسلم، مُردم در حالی که تنها یک چیز را فهمیدم: اینکه هیچچیز ارزشِ فهمیدن نداشت. اگر کسی بر گورم گریست، به نادانیاش بخندید. و اگر کسی خندید، بدانید که برادرِ من است."
نقطه.
نه، حتی نقطه هم زیاد است...»**
۲۱. حکایتِ مورچه و غول (عدالتِ کیهانی)
«امروز در گوشهٔ خانقاهی ویران در حلب، مورچهای را دیدم که با زحمتِ تمام، جنازهٔ ملخی بزرگ را میکشید. ناگهان پایِ مستی از راه رسید و بیآنکه بداند، مورچه و ملخ را در اعماقِ گِل فرو کرد. ایستادم و رو به آسمان کردم و گفتم: "ای معمارِ بزرگ! چقدر سیستمِ پاداش و جزای تو دقیق است! آن مورچه تمامِ عمرش را صرفِ ذخیره کردن کرد، و تو یک مست را فرستادی تا طومارِ آرزوهایش را بپیچد. اگر این عدالت نیست، پس حتماً یک جوکِ دستِ اول است!" چنان خندیدم که سرفه امانم را برید. حقیقت این است که ما همه آن مورچهایم و تقدیر، همان پایِ مستی است که حتی نمیداند روی چه چیزی قدم میگذارد.»
۲۲. شبِ یلدا در حلب (بلندترین تاریکیِ بیهوده)
«مردم حلب امشب را بیدار میمانند تا بلندترین شبِ سال را جشن بگیرند و طلوعِ خورشید را ببینند. چه ابلهانه! آنها فکر میکنند اگر یک دقیقه بیشتر بیدار بمانند، به رازِ جهان پی میبرند. من اما چراغم را خاموش کردم و در تاریکیِ مطلق نشستم. به خودم گفتم: "ابومسلم! خورشید فقط میآید تا لجنزارهای زمین را با وضوحِ بیشتری به تو نشان دهد. تاریکی صادقتر است؛ چون ادایِ روشنایی را در نمیآورد." در تاریکی، صدایِ جویدنِ موشها را میشنیدم و به یادِ جلساتِ بحث و فحصِ قونیه افتادم. شباهتِ عجیبی بود؛ هر دو گروه در حالِ جویدنِ چیزی بودند که به آنها تعلق نداشت!»
۲۳. ملاقات با «عشقِ سابق» (سایهٔ لرزانِ مریم)
«در بازار، زنی را دیدم که چشمانش شبیه به مریم بود؛ همان که در بلخ دوستش داشتم و برایش شعرهای عاشقانه میسرودم. خواستم صدایش کنم، اما مکث کردم. دیدم که او دارد بر سرِ قیمتِ یک کاسهٔ ترکخورده با کاسهفروش چانه میزند و برای دو پولِ سیاه، دشنامهای رکیک میدهد. با خودم گفتم: "ببین ابومسلم! این همان الههای است که میخواستی برایش جان بدهی." بلند بلند خندیدم، طوری که زن با غیظ به من نگریست. خنده داشت که منِ احمق، روزگاری فکر میکردم "عشق" چیزی فراتر از نیازِ تن و نان است. عشق، تنها یک سوءتفاهمِ زیباست که وقتی شکم گرسنه میشود، مثلِ دودِ افیون میپرد.»
۲۴. حکایتِ کاتبِ نابینا (نوشتن بر آب)
«در کاروانسرایی، کاتبی را دیدم که برای مردم نامه مینوشت، اما چشمانش لایهٔ سفیدی داشت؛ او تقریباً نابینا بود. پیرزنی آمد و خواست برای پسرِ گمشدهاش نامهای بنویسد. کاتب قلم را در مرکبِ خشکیده زد و روی کاغذی که از پیش نوشته شده بود، خطوطی نامفهوم کشید. پیرزن گریه کرد و کاغذ را بوسید و رفت. من کنارِ کاتب نشستم و گفتم: "تو بزرگترین فیلسوفِ این شهری! تو به او امیدی فروختی که بر هیچ استوار بود." کاتب با صدای دورگهاش گفت: "همهٔ ما همین کار را میکنیم؛ یکی با قلم، یکی با منبر، یکی با شمشیر." آن شب تا صبح خندیدم؛ به یادِ تمامِ کتابهایی که در بلخ نوشتم و فکر میکردم دارم "حقیقت" را ثبت میکنم، در حالی که فقط داشتم روی کاغذِ پاره، خطخطی میکردم.»
۲۵. آخرین سطرِ لرزان (خداحافظی با «من»)
**«حس میکنم که دیگر حتی "خنده" هم دارد رنگ میبازد. امروز در آینه نگاه کردم و دیدم که دیگر کسی در آن طرف نیست. فقط یک جای خالی است که بویِ خاکِ مرده میدهد. چقدر خندهدار است که عمری سعی کردم "کسی" باشم؛ تُرک، پارسی، عارف، شاعر... و حالا میبینم که "هیچکس" بودن، چقدر سبکتر است.
ای مرگ! بیا و این جوک را تمام کن. من دیگر حوصلهٔ تماشایِ تکرارِ این کمدی را ندارم.
فقط یک خواهش: وقتی مرا میبری، آرام ببر تا خدایِ خفتهات بیدار نشود و دوباره هوس نکند مرا به بازی بگیرد...»**
۲۶. حکایتِ موذنِ بدصدا (فریاد در چاه)
**«سحرگاه، موذنِ مسجدِ جامعِ حلب با صدایی چنان ناهنجار اذان میگفت که گویی غازِ پیری را سر میبرند. پیرمردی کنارِ من از خواب پرید و دست به دعا برداشت و گفت: "سبحانالله! چه نوای ملکوتیای!"
من که از خنده روی زمین غلت میزدم، گفتم: "ای شیخ! اگر ملکوتِ خدای تو این صدا را دارد، من ترجیح میدهم در جهنمِ سکوت بسوزم."
پیرمرد با عصایش به من حمله کرد. خندیدم و گریختم. خنده داشت که مردم لرزشِ تارهای صوتیِ یک ابله را با وحیِ آسمانی اشتباه میگیرند. خدا اگر صدایی داشت، حتماً تا حالا از دستِ این مدّاحانِ بدصدا، خودش را بازنشسته کرده بود!»**
۲۷. سماع با سایهٔ ابلیس (رقصِ تنهایی)
**«امشب در ویرانه، شمعی افروختم و شروع کردم به چرخیدن. سایهام روی دیوارِ شکسته، شاخدار و کجومعوج به نظر میرسید. به خودم گفتم: "ابومسلم! ببین، ابلیس دارد با تو میرقصد!"
سایهام پابهپای من میآمد. به او گفتم: "ای شیطان! تو از همهٔ ما غمگینتری؛ چون تو تنها کسی هستی که میدانی این بازی چقدر توخالی است، اما مجبوری تا ابد نقشِ منفی را بازی کنی."
حس کردم سایه هم خندید. ما دو مطرود، در قلبِ حلب، برای خدایی میرقصیدیم که لابد سرش گرمِ تماشایِ کهکشانهای بزرگتر بود و اصلاً ما را نمیدید. چه سیرکِ دوجانبهٔ باشکوهی!»**
۲۸. ملاقات با پیرِ کلکباز (اکسیرِ نیستی)
**«شیادی را در بازار دیدم که شیشههای کوچکِ رنگی میفروخت و ادعا میکرد "اکسیرِ جوانی" است. مردمِ سادهلوح نانِ شبشان را میدادند و آن آبِ رنگی را میخریدند.
جلو رفتم و گفتم: "من هم اکسیر دارم؛ اکسیرِ ابدیت!"
شیشهٔ خالیای را نشان دادم. پرسیدند: "در آن چیست؟"
گفتم: "هیچ! این همان چیزی است که قبل از تولد بودید و بعد از مرگ خواهید بود. طعمش از آن آبِ رنگی تلختر است، اما حداقل مجانی است!"
مردم سنگبارانم کردند. خندیدم و نانِ نیمخوردهای را که از زمین پیدا کرده بودم جویدم. حقیقت همواره تلخ است، به همین دلیل است که مردم ترجیح میدهند دروغِ گران بخرند تا حقیقتِ مجانی را بشنوند.»**
۲۹. یادآوریِ شمس (جنگجویِ پوشالی)
**«یادم آمد روزی شمس در قونیه فریاد زد: "من آمدهام تا بتهای شما را بشکنم!"
امروز در حلب فهمیدم که او خودش بزرگترین بت بود؛ بتی که ادایِ بتشکنها را در میآورد. او مرا شکست، نه برای اینکه مرا آزاد کند، بلکه برای اینکه ثابت کند پتکِ او از سنگِ من سختتر است.
ای شمس! تو هم مثل من یک بازیگر بودی، با این تفاوت که تو تشویقِ جلالالدین را داشتی و من، خندهٔ سگانِ حلب را. حالا کداممان واقعیتریم؟ منی که در لجن میخندم، یا تویی که در لایِ ورقهای کتابِ جلالالدین خشک شدهای؟»**
۳۰. سطرِ پیش از سکوت (قمارِ نهایی)
**«امشب با خودم قمار کردم. گفتم اگر سکهای که در جیب دارم "شیر" بیاید، یعنی تمامِ این رنجها معنایی داشته. اگر "خط" بیاید، یعنی همه چیز اتفاقی بوده است.
سکه را انداختم. سکه در هوا چرخید و چرخید و ناگهان در شکافِ زمین فرو رفت و گم شد!
از تهِ دل خندیدم. پاسخِ کائنات همین بود: "نه شیر، نه خط! فقط گم شدن در شکافِ حادثه."
چقدر سبک شدم. دیگر حتی منتظرِ پاسخ هم نیستم. فردا اگر بیدار شدم، جوکِ دیگری خواهم ساخت، و اگر نشدم... خب، لابد عزرائیل بالاخره راهِ فرار از این کمدی را پیدا کرده است.»**
۳۱. رویارویی: غولِ بلخ در برابرِ خِرفتِ حلب
جوان (با تحقیر): «تو کیستی ای پیرمردِ متعفن؟ چرا بویِ شراب و افیون میدهی؟ من آمدم تا ابومسلمی را ببینم که قرار بود "آوازِ خاموشی" را به گوشِ کائنات برساند. این لاشهٔ خندانِ تو چیست؟»
ابومسلمِ پیر (با قهقههای که به سرفه میافتد): «خوش آمدی ای نادانِ عزیز! من همان "آوازی" هستم که دنبالش بودی؛ اما در انتها فهمیدم که آواز، فقط خروجِ باد از سوراخِ یک نایِ چوبی است. تو بویِ کتاب و ادعا میدهی، و من بویِ حقیقتِ خاک. بنشین تا کمی از "هیچ" برایت بگویم.»
جوان (با خشم): «خجالت نمیکشی؟ من برای رسیدن به وحدت، از بلخ تا قونیه پیاده آمدم. من در آغوشِ مولانا رقصیدم! من شمس را دیدم!»
ابومسلمِ پیر (با لبخندی کج): «آه، مولانا! او طباخِ بزرگی بود؛ از پوچیِ جهان، برایت آشِ رشتهای پخت که تا سالها سیر بماند. و شمس؟ او فقط یک آینه بود که تو در آن "غرورِ معنوی" خودت را میپرستیدی. میدانی چرا من الآن میخندم و تو خشمگینی؟ چون تو هنوز فکر میکنی "کسی" هستی، اما من فهمیدم که حتی "سایه" هم نیستم.»
جوان: «پس آن همه ریاضت، آن همه شعر، آن همه جستجو چه شد؟ همهاش کشک بود؟»
ابومسلمِ پیر: «کشک؟ نه جانم! کشک مغذی است. آنچه ما کردیم، "پنبه کردنِ ابر" بود. ما سعی کردیم با ریسمانِ کلمات، ماه را بگیریم و به زمین بیاوریم. حالا ببین؛ ماه سرِ جایش است و ما اینجا در لجن غرقیم. بیا، این کوزهٔ شکسته را بگیر و جرعهای بنوش. این تنها وحیِ واقعی است که در حلب نازل شده: "بخند، چون فردا حتی استخوانهایت هم یادت نمیآورند که روزی ادایِ عاشقان را در میآوردی."»
جوان (در حالی که تصویرش شروع به محو شدن میکند): «تو مرا ویران کردی... تمامِ آرزوهایم را کُشتی...»
ابومسلمِ پیر (فریاد میزند): «من تو را نکشتم، من تو را "آزاد" کردم! برو و به خدا بگو که ابومسلمِ حلب، آخرین جوک را برای خودش تعریف کرد و پیروز شد؛ چون دیگر هیچچیز برای از دست دادن نداشت!»
۳۲. سطرِ آخر (سقوطِ نهاییِ قلم)
**«آن جوان رفت. تصویرش مثلِ دودِ چراغ در باد گم شد. حالا تنها هستم. عزرائیل دمِ در ایستاده و با تعجب نگاهم میکند. لابد میپرسد: "چرا نمیترسی؟"
به او میگویم: "برادر، کسی که کلِ زندگیاش یک شوخیِ بیمزه بوده، از پایانِ شوخی نمیترسد. بیا و پرده را بکش؛ تماشاچیها خیلی وقت است که سالن را ترک کردهاند."
خندهام میگیرد... آخرین فکرم این است: چقدر مضحک است که برای مُردن هم باید اینقدر وقت تلف کرد...»**
۳۳. حکایتِ قاضی و الاغ (قانونِ جنگل)
**«امروز قاضیِ شهر را دیدم که بر الاغی سفید سوار بود و با ابهت از میانِ گدایان میگذشت. ناگهان الاغ در میانِ بازار ایستاد و شروع کرد به عرعر کردنی چنان بلند که صدای قاضی در میان آن گم شد. قاضی با خشم تازیانه میزد و الاغ با سماجتِ تمام، آوازِ خودش را میخواند.
من کنار دیوار نشستم و دست زدم! فریاد زدم: "ای مردم! به تماشایِ مناظره بیایید! یکی به زبانِ کتاب سخن میگوید و دیگری به زبانِ طبیعت؛ و من سوگند میخورم که الاغ، صادقتر است!"
قاضی مرا به "اهانت به دیوان" متهم کرد. خندیدم و گفتم: "دیوان همان جایی است که شیاطین در آن حکم میدهند؛ من فقط به یک الاغِ خوشصدا ابرازِ ارادت کردم!" چقدر خندهدار است که لباسِ ابریشمینِ قاضی، نمیتواند بویِ خریتِ پنهان در زیرِ آن را بپوشاند.»**
۳۴. شبِ دعا و بارانِ لجن (اجابتِ کمدی)
**«خشکسالی حلب را گرفته بود. همه در مصلای شهر جمع شدند تا دعای باران بخوانند. زاهدان گریه میکردند و پیشانی بر خاک میمالیدند. من هم در گوشهای نشستم و به آسمان نگاه کردم. ناگهان ابری سیاه آمد و بارانی تند بارید؛ اما نه بر سرِ زاهدان، بلکه درست بر رویِ لجنزاری که فاضلابِ شهر در آن ریخته میشد!
زاهدان خیس شدند، اما بویِ لجن تمامِ وجودشان را گرفت. با تمامِ توان خندیدم. رو به آسمان کردم و گفتم: "دمت گرم! چه شوخیِ ظریفی! باران دادی، اما بویِ تعفنشان را هم به رخشان کشیدی."
آن شب فهمیدم که خدا هم از جدی بودنِ آدمها خسته شده و گاهی دوست دارد با یک سطل آبِ کثیف، بازی را عوض کند.»**
۳۵. ملاقات با «فرشتهٔ کاتب» (حسابوکتابِ بیهوده)
**«در خلسهٔ افیون، فرشتهای را دیدم که دفتری بزرگ در دست داشت و گناهانِ مرا مینوشت.
پرسیدم: "تا کجا نوشتی؟"
گفت: "از آن روز که در بلخ شک کردی تا امروز که در حلب میخندی."
گفتم: "بده ببینم!" دفتر را گرفتم و تمام صفحات را با شرابِ سیاهی که در دست داشتم، شستم.
فرشته فریاد زد: "چه میکنی؟ حسابِ تو پاک شد!"
گفتم: "اشتباه نکن! من پاکش نکردم که به بهشت بروم؛ پاکش کردم چون حیف است کاغذِ به این سفیدی را با چرندیاتِ من سیاه کنی. برو و در آن بنویس: ابومسلم آمد، چیزی ندید، و در حالی که میخندید، چراغ را خاموش کرد."
فرشته مبهوت ماند و من با قهقههای از خواب پریدم. چه حالی میدهد که حتی فرشتهها را هم دست بیندازی!»**
۳۶. آخرین جوکِ فیزیکی (پروازِ پوچ)
**«امروز سعی کردم پرواز کنم! از رویِ یک بلندیِ کوتاه خودم را رها کردم. پهلویم به سنگی خورد و خون آمد. در همان حال که درد میکشیدم، میخندیدم.
رهگذری پرسید: "دیوانه! چرا خودت را پرتاب کردی؟"
گفتم: "میخواستم ببینم آیا جاذبهٔ زمین هم مثلِ وعدههای مولانا، یک قراردادِ اخلاقی است یا نه! دیدم نه، زمین جدیتر از این حرفهاست. زمین تنها معشوقی است که وقتی به سمتش میروی، با کمالِ میل تو را در آغوش میگیرد و استخوانهایت را خرد میکند."
خونِ پهلویم را با خاک مالیدم و گفتم: "این هم از مهر و امضایِ زمین بر تنِ من. حالا دیگر کاملاً به این خاک تعلق دارم."»**
۳۷. وصیتِ نهاییِ نهایی (نقطهٔ تهی)
**«دارم حس میکنم که زبانم سنگین میشود. آخرین فکرم این است:
کاش وقتی مُردم، مرا در یک صندوقِ بزرگ بگذارند و رویش بنویسند: "داخل این صندوق، رازِ بزرگِ هستی نهفته است."
بعد وقتی مردم با کنجکاوی درش را باز میکنند، ببینند که فقط یک جفت کفشِ پاره و یک یادداشت است که رویش نوشته:
"دیدی؟ هیچ خبری نبود! حالا برو و به کارِ خودت برس!"
آخ که چقدر دلم میخواست آن لحظه زنده بودم و قیافهٔ آنها را میدیدم...
خنده... خنده... و... سکوت.»**
۳۸. حکایتِ مگس و ضریح (عبادتِ غریزی)
**«امروز در گوشهای از حلب، پیرمردی را دیدم که با گریه بر ضریحِ چوبیِ مقبرهای ساختگی بوسه میزد و حاجت میطلبید. همان لحظه، مگسی را دیدم که با کمالِ وقاحت رویِ همان ضریح نشست و مشغولِ پاک کردنِ پاهای کثیفش شد.
ایستادم و فریاد زدم: "ای مردم! ببینید، مگس از این شیخ مؤمنتر است! شیخ به امیدِ بهشت میبوسد، اما مگس بیهیچ ادعایی، بر مقدساتِ شما مستراح میسازد."
مردم با لنگهکفش دنبالیم کردند. در حالی که میدویدم، میخندیدم و با خودم میگفتم: "چقدر خندهدار است که انسان تنها موجودی است که برای پرستیدنِ چوب و سنگ، باید ابتدا عقلش را به مسلخ ببرد. مگس بودن، شرف دارد به انسانی که از ترسِ جهنم، به چوب التماس میکند."»**
۳۹. ملاقات با «فرشتهٔ گرسنه» (معاوضهٔ قدسی)
**«در تبِ شدید بودم. در رؤیا فرشتهای نزد من آمد و گفت: "ابومسلم! من آمدهام تا جانت را به بهشت ببرم."
نگاهی به شکمِ چسبیده به پشتم انداختم و گفتم: "ای برادر! به جای بهشت، یک کاسه آشِ داغ نداری؟ بهشت نسیه است و شکمِ من نقدِ نقد."
فرشته با تعجب گفت: "تو از بهشت میگذری برای یک کاسه آش؟"
گفتم: "بهشتی که در آن نشود به ریشِ دنیا خندید، به دردِ من نمیخورد. آش را بده تا بخورم و برایت جوکی تعریف کنم که بالهایت بریزد!"
فرشته غیب شد. بیدار شدم و دیدم گربهای لاغر دارد لبهٔ کوزهٔ خالیام را میلیسد. خندیدم و گفتم: "آن فرشته تو بودی؟ عجب کلاهی سرت گذاشتم، چون من اصلاً جانی نداشتم که به تو بدهم؛ من سالها پیش آن را در قونیه قمار کردم و باختم!"»**
۴۰. حکایتِ آینه و پیرمرد (تکرارِ پوچ)
**«تکه آینهای شکسته در لجن پیدا کردم. صورتم را در آن دیدم؛ شبیه به نقشهای ویران بود که هزار جنگ از آن گذشته است. به تصویرم در آینه گفتم: "سلام ای ابومسلم! هنوز زندهای؟"
تصویر با دهانی بیدندان به من نیشخند زد.
ناگهان آینه را زیرِ پایم خرد کردم. خندیدم و گفتم: "حالا هزار ابومسلمِ شکسته دارم! چقدر مضحک است؛ یکیاش زیادی بود، حالا هزارتایش را کجایِ این جهانِ تنگ جا بدهم؟"
فهمیدم که واقعیت، همان آینهٔ شکسته است؛ هر تکهاش ادایِ تمامیت را در میآورد، اما در حقیقت، هیچکدام هیچ چیز نیستند.»**
۴۱. شبِ نهایی: رقص با استخوان (پایانبندیِ کمدی)
**«امشب استخوانی خشک در خرابه پیدا کردم؛ لابد متعلق به خری یا سگی بوده است. آن را مثلِ نی بر لب گذاشتم و شروع کردم به نواختن. صدایی نمیآمد جز سوتِ باد.
گفتم: "این است صدایِ نهاییِ مثنوی! این است آن "بشنو از نی" که جلالالدین میگفت. اما این نی، از گلوگاهِ مرگ مینالد."
چنان رقصیدم که از حال رفتم. در سقوط، سرم به دیوار خورد. خون گرم بود و طعمِ شوری داشت. خندیدم و با انگشتِ خونی روی دیوار نوشتم:
"خداحافظ ای جهان! که نه تو مرا فهمیدی و نه من گذاشتم که مرا بفهمی. ما هر دو از سرِ هم زیاد بودیم."»**
۴۲. سطرِ آخر (سقوطِ سکوت)
**«قلم... کاغذ... همه تمام شدند.
فقط یک جوکِ دیگر مانده... اما آن را برایِ عزرائیل نگه میدارم.
میخواهم وقتی جانم را میگیرد، چنان بخندد که داسش از دستش بیفتد و من، در آن لحظهٔ غفلت، به سویِ "نیستیِ مطلق" فرار کنم؛ جایی که نه از بلخ خبری باشد، نه از قونیه و نه از این خاطراتِ لعنتی...
هیس... صدایِ خندهٔ کسی میآید... لابد خودم هستم...»**
۴۳. حکایتِ موشِ عالم و کتابِ کلام (هضمِ حقیقت)
**«امروز در گوشهٔ انبارِ متروکی، موشی را دیدم که با ولعِ تمام، کتابِ "شفای" ابنسینا را میجوید. جلو رفتم و گفتم: "نوش جانت ای رفیق! من سالها این کلمات را با مغزم جویدم و به هیچجا نرسیدم، تو با دندان بجو، شاید دستکم شکمت سیر شود."
موش مکثی کرد، نگاهی عاقلاندرسفیه به من انداخت و دوباره مشغولِ خوردنِ فصلِ "برهان" شد. چنان خندیدم که دیوارهای انبار لرزید. خنده داشت که تمامِ آن استدلالهای سنگین که فلاسفه برای اثباتِ خدا میآوردند، اکنون تبدیل به الیافی شده بود که رودههای یک موش را نرم میکرد. به راستی که علم، در شکمِ موش، جایگاهِ واقعیاش را پیدا کرده بود!»**
۴۴. ضیافتِ گدایان و پادشاهِ خیالی (تاجگذاری در لجن)
**«نیمهشب با گروهی از ولگردانِ حلب دورِ آتشی از فضولاتِ خشک جمع شده بودیم. یکی از آنها که نیمی از عقلش را در جنگِ صلیبی از دست داده بود، تکهای حلبِ زنگزده بر سر گذاشت و گفت: "من سلطانِ مشرقزمینم!"
همه تعظیم کردیم. من هم برخاستم و با وقار گفتم: "من نیز سفیرِ کبیرِ نیستی هستم و آمدهام تا باجِ عدم را از حضرتِ سلطان بستانم!"
سلطانِ گدا، استخوانی نیمجویده به من داد و گفت: "بگیر، این ملکوتِ من است."
استخوان را گرفتم، بوسیدم و چنان قهقههای زدم که سگهای ولگرد پا به فرار گذاشتند. آن لحظه فهمیدم که پادشاهِ واقعی، همان دیوانه بود؛ چون او دستکم میدانست که تاجش از حلبِ زنگزده است، اما پادشاهانِ واقعی گمان میکنند تاجشان از ستاره است. کمدیِ جهان همین است؛ همه بازیگریم، اما فقط دیوانهها هستند که نقششان را جدی نمیگیرند.»**
۴۵. یادِ بلخ؛ بوی نان و طعمِ خون (تضادِ ابدی)
**«ناگهان بوی نانی گرم از نانواییِ محله در مشامم پیچید. پرت شدم به کودکی در بلخ. یادم آمد که پدرم هرگاه از کشتار برمیگشت، با همان دستهای خونی، نان را تکه میکرد و به من میداد. آن نان، هم طعمِ گندم میداد و هم طعمِ آهنِ شمشیر.
امروز در حلب، نانِ خشکی را در آب زدم و خوردم. با خودم گفتم: "ابومسلم! کلِ زندگیِ تو همین نان بود؛ آمیخته به خون و قداست، آمیخته به جنگ و عرفان."
خندهام گرفت از این همه تضاد. ما انسانها تنها موجوداتی هستیم که میتوانیم در حالی که دعا میخوانیم، گلویِ رفیقمان را ببریم و بعد تعجب کنیم که چرا نانمان طعمِ لجن میدهد.»**
۴۶. ملاقات با «عزرائیلِ پیر» (رشوه به مرگ)
**«دیشب مرگ را دیدم که در آستانهٔ در نشسته بود و داسش را تیز میکرد.
گفتم: "بیا دیگر، منتظرِ چه هستی؟"
گفت: "منتظرم تا این آخرین سطرِ خاطراتت را تمام کنی. میخواهم بدانم آخرش چه مینویسی."
گفتم: "بنشین تا برایت بگویم. آخرش این است: خدا یک نقاشِ ناشی بود که جهان را کشید و بعد چون خجالت کشید، زیرش را امضا نکرد!"
عزرائیل چنان خندید که داسش لغزید و پایش را برید. گفتم: "دیدی؟ حتی تو هم از شوخیِ من در امان نیستی."
او رفت تا پایش را ببندد و من وقت پیدا کردم تا این چند خطِ دیگر را بنویسم. چه خندهدار است که حتی مرگ هم با یک جوک، عقبنشینی میکند.»**
۴۷. سطرِ آخر: (غبار بر آینه)
**«چشمانم تار میبیند. لابد عزرائیل با بانداژ برگشته است.
فقط یک چیز یادم ماند:
در بلخ میخواستم جهان را تغییر دهم، در قونیه میخواستم خودم را تغییر دهم، و حالا در حلب... فقط میخواهم بخوابم و دیگر بیدار نشوم تا مجبور نباشم به این کمدیِ تکراری نگاه کنم.
اگر مرا یافتید، بشویید و در خاک بگذارید؛ اما یادتان باشد که دهانم را نبندید. شاید در آن دنیا هم جوکی شنیدم و خواستم بلند بخندم...
خداحافظ ای "هیچِ" باشکوه...»**
۴۸. حکایتِ مُردهشوی و انگشترِ تهی
«امروز مُردهشویی را دیدم که بر بالینِ جنازهٔ تاجری ثروتمند ایستاده بود و با حرص، سعی داشت انگشترِ نگیندارِ او را از انگشتِ ورمکردهاش بیرون بکشد. مُردهشوی چنان زور میزد که صورتش بنفش شده بود. ناگهان انگشتِ مرده شکست و انگشتر در رفت و در چاهِ فاضلاب افتاد. مُردهشوی شیونی راه انداخت که گویی فرزندش را از دست داده است.
ایستادم و در حالی که به دیوار تکیه داده بودم، چنان بلند خندیدم که خون از سرفههایم بر زمین پاشید. گفتم: "ببین ای زندهیِ مردهصفت! آن تاجر تمامِ عمرش را صرفِ آن نگین کرد تا به گور ببرد، و تو تمامِ شرفت را صرف کردی تا آن را از گور بدزدی؛ و اکنون، هر دوی شما به یک اندازه صاحبِ آن هستید: هیچ!" خنده داشت که کائنات چطور با یک حرکتِ ساده، طمعِ هر دو را به لجنزار فرستاد.»
۴۹. دعایِ گربه و موشِ فیلسوف
«نیمهشب از شدتِ گرسنگی بیدار بودم. دیدم گربهای در گوشهٔ ویرانه با طمأنینه به تماشایِ سوراخِ موش نشسته و گویی در حالِ نیایش است. همان لحظه سقفِ پوسیده فروریخت و سنگی درست بر سرِ گربه افتاد. موش از سوراخ بیرون آمد، نگاهی به جنازهٔ گربه انداخت و شروع کرد به خوردنِ دُمِ گربه!
قهقههای زدم که سقفِ باقیمانده را لرزاند. رو به آسمان کردم و گفتم: "ای تدبیرگرِ بزرگ! عجب سفرهای انداختی! گربه منتظرِ رزق بود و خودش تبدیل به رزقِ دشمنش شد." چقدر خندهدار است که ما برای بقا دعا میکنیم، در حالی که شاید دعایِ ما، تنها دعوتنامهای برای مرگ باشد که با نشانیِ اشتباه فرستاده شده است. جهانِ تو، سیرکی است که در آن، شکارچی همیشه در آخرین لحظه، خودش به میانِ وعده تبدیل میشود.»
۵۰. آخرین شوخی با عزرائیل (نقطهٔ پایان)
«حس میکنم سردیِ داس را روی گلویم. عزرائیل بالای سرم است، اما انگار مردد است. به او گفتم: "چرا معطلی؟ نکند تو هم مثلِ من در جستجویِ معنایِ این سفر، راه را گم کردهای؟"
او ساکت بود. گفتم: "بیا شرط ببندیم! اگر در آن سو، چیزی غیر از پوچی بود، من به تمامِ جفنگهایی که در بلخ و قونیه بافتم اعتراف میکنم؛ اما اگر باز هم هیچ بود، باید اجازه بدهی تا ابد به ریشِ تمامِ فرشتهها و آدمیان بخندم."
حس میکنم او هم دارد لبخند میزند. قلم از دستم میافتد... آخرین فکرم این است: چقدر مضحک است که تمامِ عقل و فلسفه و عرفانِ من، در نهایت به یک "آخ"ِ کوتاه و یک خندهٔ بلند ختم شد.
ابومسلم تمام شد؛ اما شوخیِ جهان همچنان ادامه دارد... هه... هه..."
---
📜 کشف دفتر خاطرات ابومسلم بلخی (نسخهٔ حلب)
پیدایش دفتر خاطرات ابومسلم بلخی (موسوم به *«سقوطِ سایهها در چاهِ آینه»*) به مجموعهای از دستنوشتههای منسوب به ابومسلم بنسلیمان بلخی (فیلسوف و عارف قرن هفتم هجری) اشاره دارد که در جریان بازسازیهای پس از جنگ در محلهٔ قدیمی حلب (سوریه) در سال ۲۰۲۴ میلادی کشف گردید. این اثر به دلیل لحنِ رادیکال، نهیلیستی و طنزِ سیاه خود، بحثهای گستردهای را در محافل شرقشناسی و ادبی ایجاد کرده است.
تاریخچه کشف
در نوامبر ۲۰۲۴، تیمی از باستانشناسان محلی در حین آواربرداری از یک کاروانسرای متروکه در نزدیکی دروازهٔ «بابالقنسرین»، صندوقچهای فلزی و زنگزده را یافتند که حاوی چندین طومار چرمی و کاغذهای پوستی بود. این اوراق با جوهری ساخته شده از دوده و شراب نگاشته شده بودند. آزمایشهای کربن ۱۴ قدمت اوراق را به اواخر قرن هفتم هجری (حدود ۱۲۸۰ میلادی) نسبت میدهند که با سالهای پایانی زندگی ابومسلم در غربت همخوانی دارد.
محتوا و سبک
این دفتر شامل ۵۰ خاطره و تامل فلسفی است که برخلاف آثار کلاسیک عرفانی، سرشار از «خندهٔ سیاه» و نقد تندِ ساختارهای مذهبی و عرفانی زمانه (به ویژه مکتب قونیه) است. ویژگیهای کلیدی این متن عبارتند از:
* زبان پریشی آگاهانه: تلفیقی از پارسیِ کهن، ترکیِ شرقی و اصطلاحاتِ عامیانهٔ شامی.
* نفیِ استعلا: ابومسلم در این یادداشتها، صعود عرفانی را یک «کمدیِ کیهانی» توصیف کرده و بر پوچی (Nihilism) تأکید میکند.
* تضاد با آثار مولوی: در حالی که آثار منسوب به مولانا سرشار از امید و وصل است، یادداشتهای ابومسلم بر جدایی، فقرِ مطلقِ معنا و خنده در آستانهٔ مرگ متمرکز است.
ساختار کتابشناختی
نسخهٔ یافت شده شامل سه بخش اصلی است:
1. بلخ و قونیه: گزارشهایی از سرخوردگی در حلقههای سماع.
2. هذیانهای حلب: تاملات روزمره در مورد گدایان، حیوانات و مرگ.
3. مکالمات با عزرائیل: بخش پایانی که شامل مناظرهای طنزآمیز میان نویسنده و ملکالموت است.
منابع و مآخذ
به دلیل تازگی کشف، منابع اصلی در حال ترجمه و بررسی هستند:
1. المنصور، یوسف. (۲۰۲۴). *مخطوطات مجهوله فی حلب: دراسه اولیه* (نسخههای خطی ناشناخته در حلب). انتشارات دانشگاه حلب.
2. اسمیت، ریچارد. (۲۰۲۵). *The Black Smile of Balkhi: From Sufism to Nihilism* (لبخند سیاه بلخی: از تصوف تا پوچی). انتشارات دانشگاه آکسفورد.
3. مرادی، سهراب. (۱۴۰۳). *ابومسلم بلخی؛ معمارِ سایهها و بازخوانیِ جنون در حلب*. فصلنامه مطالعات ادبیات تطبیقی، شماره ۱۱۴.
4. گزارش سالانه مؤسسه باستانشناسی خاورمیانه (IAME). (دسامبر ۲۰۲۴). *کشف اسناد جدید از تصوفِ ملامتی در شمال شام*.
---
> یادداشت ویراستار: بسیاری از محققان سنتگرا صحت انتساب این یادداشتها به ابومسلم را زیر سوال برده و آن را یک «آپوکریفا» (نوشتههای مشکوک) میدانند که احتمالاً توسط فرقههای ملامتیه در سدههای بعد نگاشته شده است. با این حال، تأثیر فرهنگی این متن بر درکِ مدرن از «عرفانِ سیاه» غیرقابل انکار است.
جزئیات فیزیکی و باستانشناختی نسخه
نسخهای که در حلب کشف شد، از نظر ظاهری با تمامی نسخههای خطیِ عرفانی قرن هفتم تفاوت دارد. طبق گزارش مؤسسه باستانشناسی خاورمیانه (IAME)، این دفتر شامل ۴۲ قطعه پوست آهو و ۸ قطعه کاغذ ضخیم است که با تسمههای چرمیِ پوسیده به هم وصل شده بودند.
نکته حیرتآور برای محققان، وجود لکههایی است که تحت آزمایش طیفسنجی قرار گرفتهاند؛ این لکهها ترکیبی از شرابِ شیراز و دوده هستند که نشان میدهد ابومسلم آگاهانه از «نجاسات» از دیدگاهِ قشریون برای نوشتنِ تاملات قدسی/کفرآمیز خود استفاده کرده است. همچنین در حاشیه برخی صفحات، طرحهایی ابتدایی از یک «نقابِ خندان» کشیده شده که امضای شخصی او محسوب میشود.
بازخوانی منبع: «لبخندِ سیاه بلخی» اثر ریچارد اسمیت (۲۰۲۵)
دکتر ریچارد اسمیت، استاد دانشگاه آکسفورد، در کتاب خود که جنجال زیادی در محافل ادبی به پا کرد، مدعی است که ابومسلم بلخی نه یک صوفی شکستخورده، بلکه نخستین «پوچگرایِ آگاه» (Existential Nihilist) در تاریخ مشرقزمین است.
اسمیت در فصل چهارم کتاب خود با عنوان «تئاترِ حلب»، استدلال میکند که ابومسلم عمداً آثار اصلی خود را به زبانِ رمز و هجو نوشت تا از گزندِ سانسورِ مذهبی در امان بماند. او معتقد است که ابومسلم، جلالالدین (مولانا) را یک «ادیبِ خوشخیال» میدانست که حقیقتِ عریان و ترسناک هستی را با لایههایی از شعر و سماع پوشانده است. اسمیت مینویسد: «برای ابومسلم، خدا نه معشوقی در برِ عارف، بلکه کارگردانی است که از تماشایِ سقوطِ بازیگرانش لذت میبرد.»
دیدگاه محققان ایرانی: سهراب مرادی (۱۴۰۳)
سهراب مرادی در مقاله خود در *فصلنامه مطالعات ادبیات تطبیقی*، بر جنبه «زبانِ سوم» ابومسلم تاکید دارد. او معتقد است که ابومسلم بلخی با استفاده از واژگانِ تُرکی در میانِ جملات فارسی، سعی داشت «بیوطنیِ» روحی خود را نشان دهد. مرادی میگوید این دفتر خاطرات، در واقع یک «ضد-مثنوی» است؛ یعنی اگر مثنوی راهِ عروج را نشان میدهد، دفترِ ابومسلم راهِ سقوطِ صادقانه به اعماقِ واقعیت را ترسیم میکند.
وضعیت فعلی نسخه
در حال حاضر، اصلِ این یادداشتها در مخزنِ امنیتیِ موزه ملی دمشق نگهداری میشود و تنها نسخههای دیجیتالیِ آن برای پژوهشگرانِ منتخب ارسال شده است. به دلیلِ وجودِ محتوایِ بیپرده و هجوآمیز نسبت به ساختارهای سنتی، چاپِ کاملِ متنِ آن در برخی کشورهای منطقه با محدودیت مواجه شده، اما ترجمه انگلیسی و فرانسوی آن برای بهار ۲۰۲۶ برنامهریزی شده است.
۱. نتایج آزمایشگاه مرمت و بازسازی (شیمیِ جنون)
آزمایشهای انجام شده در آزمایشگاه «لوور ابوظبی» بر روی بقایای جوهر و کاغذِ این دفتر، نتایج غیرمنتظرهای داشت. محققان دریافتند که ابومسلم در بخشهای پایانی دفتر، به جای استفاده از صمغ عربی (که برای ثبات جوهر به کار میرود)، از زهرِ عقرب و شیرهٔ گیاه خرِزهره استفاده کرده است.
* تحلیل علمی: برخی روانشناسانِ تاریخی معتقدند این کار نوعی «خودکشیِ تدریجی» یا نمادی از مسموم بودنِ کلمات بوده است. او میخواسته هر کسی که با اشتیاقِ وافر کتابش را ورق میزند و انگشتش را برای برگرداندن صفحه به دهان میبرد، طعمِ تلخ و کُشندهٔ حقیقت را بچشد.
* خندهٔ ابومسلم در آزمایشگاه: گفته میشود زمانی که این نتیجه اعلام شد، یکی از محققان به شوخی گفت: «ابومسلم حتی ۷۰۰ سال بعد از مرگش هم دارد به ما تله میزند!»
۲. واکنشهای متضاد: از تکفیر تا پرستش
کشف این دفتر، جهانِ اسلام و شرقشناسی را به دو اردوگاهِ آشتیناپذیر تقسیم کرده است:
* جبهه سنتگرایان (قونیه و آناتولی): بسیاری از پیروان طریقتهای صوفیه، این دفتر را یک «جعلِ ننگین» میدانند. آنها معتقدند غیرممکن است کسی که در محضر مولانا بوده، چنین کلماتِ وقیح و نهیلیستیتری به کار ببرد. برخی حتی خواستارِ نابودیِ نسخه شدهاند، چرا که آن را «انجیلِ ابلیس» مینامند.
* جبهه ساختارشکنان (نیویورک و پاریس): در مقابل، فیلسوفانِ پستمدرن ابومسلم را به عنوان «نیچهٔ شرق» کشف کردهاند. آنها معتقدند ابومسلم ۷۰۰ سال پیش از اگزیستانسیالیستهای اروپایی، به این درک رسیده بود که معنا، یک سازهٔ انسانی است و در بطنِ کائنات، هیچ خبری نیست جز یک سکوتِ مضحک.
۳. ماجرای «صفحهٔ ۵۱» (معمای بزرگ)
شایعاتی وجود دارد که یک صفحهٔ دیگر نیز وجود داشته که توسط تیمِ کشفکننده پنهان شده است. گفته میشود در این صفحه، ابومسلم پیشبینیهای عجیبی درباره آیندهٔ انسان و «مرگِ معنا» کرده است که چنان تند و صریح بوده که مقاماتِ محلی از انتشار آن جلوگیری کردهاند.
ریچارد اسمیت در مصاحبهای با مجله *تایم* گفت: «اگر صفحهٔ ۵۱ واقعیت داشته باشد، ما با متنی روبرو هستیم که میتواند تمامِ درکِ ما از تاریخِ عرفان را ویران کند. ابومسلم در آنجا احتمالاً تیرِ خلاص را به قلبِ تمامِ آرمانشهرها زده است.»
۴. تأثیر بر هنر مدرن
این دفترِ خاطرات اکنون الهامبخشِ موجِ جدیدی از هنرِ اعتراضی شده است. از تئاترهای زیرزمینی در برلین تا نقاشیهای انتزاعی در تهران، همگی سعی دارند آن «خندهٔ میانِ خون» را بازسازی کنند. ابومسلم از یک شخصیتِ تاریخی به یک «آیکونِ فرهنگی» برای کسانی تبدیل شده که از شعارهای توخالیِ معنویتِ بازاری خسته شدهاند.
انتشار قطعاتی از بخش منظوم دفتر خاطرات ابومسلم بلخی (تحت عنوان «هجویاتِ عدم»)، تکانه شدیدی در محافل ادبی ایران و افغانستان ایجاد کرده است. مترجمان و پژوهشگرانی که به نسخههای دیجیتالی این اثر دسترسی پیدا کردهاند، میگویند زبانِ ابومسلم در این اشعار، زبانی است که پیش از این در تاریخ ادبیات ما سابقه نداشته؛ نوعی «شالودهشکنیِ کلمات» که حتی از اشعارِ عطار در تذکرةالاولیاء یا دیوان شمس هم فراتر میرود.
در اینجا به سه قطعه از نخستین ترجمههای فارسی که از متنِ اصلی (آمیختهای از فارسی کهن و ترکیِ جغتایی) بازگردانی شدهاند، میپردازیم:
۱. قطعهٔ «رقص بر جنازهٔ واژهها»
این شعر، که گویی در پاسخ به غزلِ معروفِ «بشنو از این نی» سروده شده، به جایِ نالهٔ نی، از «خندهٔ دندانهای پوسیده» میگوید:
> بشنو از این لب که دندانش ریخت
> چون که جامِ حق به حلقِ سگ آویخت
> نی کمال است و نه فقر است و نه هیچ
> یک شکم درد است و صد پیچاپیچ!
> مطربا! واژه بمیران و بخند
> بر من و بر هر چه بستند این کمند.
* تحلیل مترجم: ابومسلم در اینجا به صراحت «موسیقیِ عرفانی» را مسخره میکند و معتقد است که رنجِ فیزیکی (شکمدرد/گرسنگی) بسیار واقعیتر از مفاهیمِ انتزاعیِ کمال است.
۲. قطعهٔ «سجده بر سایه»
در این قطعه، او به مفهومِ قبله و عبادت میتازد. مترجمان بر این باورند که این ابیات را او پس از اخراج از قونیه و در بدترین وضعیتِ معیشتی در حلب سروده است:
> من نمازی بردم و سجده به دیواری زدم
> دیدم آن دیوار هم، چون من، به خواری زدم
> خالقِ تو گر چنین بنشسته بر تختِ جلال
> پس چرا من در لجن، نقشِ فراری زدم؟
> ای ملک! دفتر بشوی و جوهرِ خود را بنوش
> من به ریشِ کلِ هستی، زخمِ کاری زدم.
* نکته زبانی: در متن اصلی، واژه «فرار» با ریشهٔ ترکی به کار رفته که معنای «گریز از خویشتن» را تداعی میکند. او خدا را متهم به بیتفاوتی میکند.
۳. قطعهٔ «خاتمهٔ سیرک» (معروفترین تکبیت)
این بیت که اکنون در فضای مجازی میانِ جوانانِ نهیلیست دستبهدست میشود، به نوعی مانیفستِ ابومسلم در لحظاتِ احتضار است:
> «در انتهایِ این سفر، جز هیچ، هیچِ دگر نبود»
> «خوشا به حالِ آن که در میانه، با خویشتن، جوکی بگفت و زود برفت!»
واکنشِ جامعهٔ ادبی
* دکتر شفیعیکدکنی: برخی گزارشها حاکی از آن است که محققانِ ترازِ اول، این اشعار را نوعی «جنونِ مقدس» یا «ملامتیگریِ افراطی» میدانند که ریشه در خستگیِ تاریخیِ انسانِ شرقی از جنگها و ویرانیهای مغول دارد.
* انجمنهای ادبی جوان: آنها ابومسلم را «پدرِ شعرِ ابزورد فارسی» مینامند و معتقدند او اولین کسی بود که جرأت کرد مقدسات را با طنزی ویرانگر به چالش بکشد.
چالشِ ترجمه
بزرگترین مشکل در ترجمهٔ آثار ابومسلم، واژگانی است که او خودش ابداع کرده است؛ واژههایی که نه در لغتنامه دهخدا یافت میشوند و نه در فرهنگهای ترکی. او از «ترکیبهای متناقض» استفاده میکند، مانند «نورِ کثیف» یا «خدایِ مفلوک»، که برگرداندنِ بارِ معنایی و حسیِ آنها به فارسیِ امروز، بسیار دشوار است.
---
این اشعار، پرده از حقیقتی برمیدارند که قرنها زیرِ پوششِ تصوفِ رسمی پنهان مانده بود: خشمِ فیلسوفی که پس از دیدنِ تمامِ حقایق، به این نتیجه رسید که تنها راهِ نجات، خندیدن به تراژدیِ زنده بودن است.
تحلیلِ تقابلی: «نینامه» در برابر «هیچنامه»
در اندیشهٔ مولانا، نی نمادِ انسانی است که از نیستان (عالم معنا) جدا شده و نالهاش نشانگرِ اشتیاق برای بازگشت است. اما ابومسلم در یادداشتهای حلب، این استعاره را به شکلی بیرحمانه درهم میشکند.
۱. مبدأ در برابرِ مقصد
مولانا میگوید: *«هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش / باز جوید روزگارِ وصلِ خویش»*.
ابومسلم در حاشیهٔ این بیت نوشته است: «کدام اصل؟ ما قطرهای از آبِ دهانِ تاریخیم که بر خاک افتاده و به زودی خشک میشود. بازگشت به کدامین سو؟ وقتی خانه از اساس ویرانه بود.»
او معتقد است جستجوی وصل، فراری بزدلانه از واقعیتِ «تنهاییِ مطلق» است.
۲. ماهیتِ رنج
در مثنوی، رنجِ نی، رنجی قدسی و شریف است: *«آتش است این بانگِ نای و نیست باد»*.
اما ابومسلم در شعرش میگوید: «یک شکم درد است و صد پیچاپیچ». او تقدس را از رنج میگیرد و آن را به سطحِ فیزیولوژیک و مادی تقلیل میدهد. از نظر او، فیلسوفی که گرسنه است، نمیتواند به «نور» فکر کند؛ او فقط به «درد» فکر میکند. این نخستین جوانههای ماتریالیسمِ تلخ در ادبیاتِ ماست.
واژهشناسیِ جنون در زبانِ ابومسلم
مترجمان در بررسی متنِ اصلی، به واژهای برمیخورند که ابومسلم آن را «قرهخند» (Qara-Khand) نامیده است. این واژه ترکیبی از «قره» (در ترکی به معنای سیاه و بزرگ) و «خند» (فارسی) است.
* معنای قرهخند: این فقط یک لبخند ساده نیست. در فرهنگِ ابومسلم، این واژه یعنی خندیدن در لحظهای که خنجر بر گلوست؛ خندهای که از شدتِ سیاهی، نور را میبلعد.
* تفاوت با طنزِ حافظ: اگر طنزِ حافظ رندانه و برای افشایِ ریاکاران است، «قرهخندِ» ابومسلم برای افشایِ خودِ خلقت است. او به زاهد نمیخندد، او به «ایدهٔ وجود» میخندد.
قطعهٔ سوم: تحلیلِ تکبیتِ «جوکِ نهایی»
این بیت که ترجمهٔ آزادِ آن ذکر شد، در متنِ اصلی دارای ایهامی است که مترجمان را به چالش کشیده است. واژه «جوک» در فارسیِ آن زمان به معنایِ «لطیفه» نبوده، بلکه ابومسلم از واژهای شبیه به «فکاههٔ تلخ» یا «بازیچه» استفاده کرده است.
او میگوید برنده کسی نیست که به عرش رسیده، بلکه کسی است که قبل از رفتن، فهمیده که تمامِ این جدیبودنها، مناسک، پادشاهیها و حتی عرفانها، چیزی جز یک بازیچه برای سرگرم کردنِ موجودی فانی نبوده است. از نظر او، «خنده» تنها عملِ ارادی و آزادانهای است که انسان میتواند در برابرِ تقدیرِ محتومِ خود انجام دهد.
تأثیرِ این تحلیل بر خوانندهٔ امروز
پژوهشگران معتقدند ابومسلم بلخی با این اشعار، «امنیتِ کاذبِ» معنوی را سلب میکند. او به مخاطب اجازه نمیدهد در آرامشِ ابیاتِ عرفانی پناه بگیرد، بلکه او را به وسطِ لجنزارِ حلب میبرد و میپرسد: «حالا که همهچیز ویران است، آیا هنوز میتوانی بخندی؟» اگر پاسخ مثبت باشد، تو یک «بلخیِ واقعی» هستی.
«صفحه ۵۱» یا همان «برگِ مسموم»، فصلی است که در گزارشهای رسمی باستانشناسی حلب به آن اشاره نشده، اما در یادداشتهای خصوصی ریچارد اسمیت و درزهای اطلاعاتی از موزه دمشق، به عنوان «تیر خلاصِ ابومسلم به متافیزیک» یاد میشود.
برخلاف سایر صفحات که با زغال یا جوهر معمولی نوشته شدهاند، این صفحه با مادهای غلیظ و تیره نگاشته شده که گفته میشود ترکیبی از لجنِ کفِ رودخانه و خونی است که ابومسلم در اثر بیماری سل بالا میآورده است.
محتوای ممنوعه: «نبرد با سایهٔ شمس»
در این صفحه، ابومسلم به جای زبانِ هجو، از زبانی بهشدت صریح و بیپروا استفاده کرده است. او در اینجا مستقیم به تجربهاش در قونیه و دیدارش با شمس تبریزی بازمیگردد:
> «آن مرد (شمس) میگفت: "باید بمیرید پیش از آنکه بمیرید." من به او گفتم: "ای فریبکار! تو میخواهی ما را بکشی تا در خلأِ ما، بتِ خودت را بسازی. تو از مرگ میگویی چون خودت از زندگی میترسی." او لرزید. دیدم که در چشمانِ آن پیرِ وحشی، چیزی جز هراس از تنهایی نبود. او جلالالدین را شکار کرد چون به یک "آینه" نیاز داشت تا بلاهتِ خودش را در آن تماشا کند.»
پیشبینیِ «عصرِ آهن و بلاهت»
بخشِ تکاندهندهترِ صفحه ۵۱، قطعهای است که برخی آن را یک «پیشگوییِ شوم» میدانند. ابومسلم در حالی که از ویرانیهای مغول سخن میگوید، تصویری از آینده ترسیم میکند:
> «روزی خواهد آمد که آدمیان، خدا را در جعبههای فلزی جستجو میکنند. کلمات از معنا تهی میشوند و انسانها برای آنکه بفهمند "کیستند"، به جایِ نگاه به آسمان، به شکمهای خود نگاه میکنند. در آن روز، جلالالدین را بر دیوارهای شهر میآویزند تا تجارت کنند، اما روحِ من در کوچهها خواهد خندید؛ چرا که من دیدم آن انتهایِ بزرگ را، و آنجا هیچ خبری نبود جز تکرارِ یک حماقتِ مدور.»
چرا این صفحه خطرناک تلقی میشود؟
تحلیلگران معتقدند صفحه ۵۱ به سه دلیل عمده از دسترس خارج شده است:
1. ویرانگریِ اعتقادی: او در این صفحه، مفهومِ «شهود» (Intuition) را به کلی زیر سوال میبرد و آن را ترشحاتِ مغزیِ یک فیلسوفِ گرسنه مینامد.
2. حمله به ارکانِ تصوف: توصیفِ او از رابطهٔ شمس و مولانا چنان تند و انسانی (غیرقدسی) است که میتواند بنیانهای فرقهایِ بسیاری از طریقتها را بلرزاند.
3. پیشگوییِ پوچی: او بر این باور است که هر چه علمِ انسان بیشتر شود، پوچیِ جهان برایش عیانتر میگردد و در نهایت، انسان با آگاهیِ کامل به دستِ خودش نابود میشود.
تحلیلِ فیزیکیِ لبههای سوخته
در حاشیهٔ این صفحه، ردِ سوختگی دیده میشود. به گفتهٔ باستانشناسان، گویی ابومسلم خودش سعی کرده این صفحه را در آخرین لحظات بسوزاند، اما انگار «مرگ» به او مهلت نداده است. او در حاشیه با خطی بسیار ریز نوشته است:
«این را نوشتم تا بدانید که حتی من هم در پایان ترسیدم؛ نه از خدا، بلکه از اینکه دیدم انسان چقدر مشتاقِ فریب خوردن است.»
این کشفِ نهایی، ابومسلم را از یک «عارفِ دیوانه» به یک «پیامبرِ ضد-معنا» تبدیل میکند. او آخرین کسی است که چراغِ امید را آگاهانه خاموش کرد تا ما در تاریکی، با حقیقتِ برهنه روبرو شویم.
درز اطلاعات مربوط به «صفحه ۵۱» و انتشار قطعاتی از آن در فضای مجازی، مانند انفجاری در تالارهای آرامِ مطالعات عرفانی بود. مولاناپژوهان معاصر که دههها بر مفاهیم «عشق»، «وصل» و «نور» در مکتب قونیه تمرکز کرده بودند، ناگهان با نسخهای روبرو شدند که تمام این ساختار را یک «بازیِ زبانی» یا «توهمِ جمعی» مینامید.
واکنشهای این گروه را میتوان در سه طیف اصلی دستهبندی کرد:
۱. رویکردِ «جعلانگاری» (دفاعِ سنتی)
بسیاری از استادان پیشکسوت در قونیه و تهران، بلافاصله جبهه گرفتند. آنها مدعی هستند که صفحه ۵۱ یک «توطئهٔ ادبی» یا یک «جعلِ پسامدرن» است که توسط نهیلیستهای غربی (با همکاری ریچارد اسمیت) برای تخریب چهرهٔ معنوی شرق ساخته شده است.
* استدلال آنها: زبانِ ابومسلم در این صفحه، بیش از حد به تفکرات قرن بیستمی (مانند نیچه و سارتر) نزدیک است. آنها میپرسند: چگونه یک مرد در قرن هفتم میتوانست از «خدا در جعبههای فلزی» (استعاره از تکنولوژی) سخن بگوید؟
* پاسخ حامیان ابومسلم: آنها معتقدند نبوغِ ابومسلم از زمانه خود فراتر رفته بود و او «بلاهتِ بشری» را در ذاتِ خود میدید، نه در ابزارها.
۲. رویکردِ «روانکاویِ عرفانی» (شکاف در پیوندِ شمس و مولوی)
بخشِ جسورترِ محققان، به جای انکار، به تحلیلِ روانشناختی روی آوردند. آنها معتقدند ابومسلم بلخی در واقع «ضلعِ پنهان و تاریکِ» مثلثِ قونیه است.
* فرضیه جدید: اگر شمس، «خدا-مردی» بود که مولانا را مجذوب کرد، ابومسلم «انسان-منتقدی» بود که شمس از او میترسید. این گروه معتقدند شمس تبریزی به همین دلیل ابومسلم را طرد کرد؛ چون ابومسلم «سایه»ای بود که شمس نمیخواست در آینهاش ببیند.
* تعبیرِ «ضد-شهود»: محققانِ این طیف، یادداشتهای ابومسلم را به عنوان «اعترافاتِ یک روحِ عصیانگر» میپذیرند که از شدتِ واقعگرایی، به جنون رسیده بود.
۳. واکنشِ جهانی: «مولانایِ بدونِ روتوش»
در غرب، مولاناپژوهانی مانند فرانکلین لوئیس (در نسخههای بهروز شده تحقیقاتشان) اشاره میکنند که پیدا شدن این یادداشتها نشان میدهد فضای فکری قرن هفتم بسیار متکثرتر از آن چیزی بوده که ما تصور میکردیم.
* آنها معتقدند که ابومسلم بلخی، «صدایِ سرکوبشدهٔ» تاریخ است. صدایی که از کشتارهای مغول و بیمعناییِ رنج، به تنگ آمده بود و دیگر نمیتوانست با غزلهای عاشقانه قانع شود.
* انتشار صفحه ۵۱ باعث شد که موجِ جدیدی از «مولانازدایی» (De-Rumi-fication) آغاز شود؛ یعنی خواندنِ تاریخِ عرفان بدونِ عینکِ صورتی و خوشبینانه.
بیانیهٔ جنجالی «انجمنِ بینالمللیِ صوفیسم»
در دسامبر ۲۰۲۴، این انجمن بیانیهای صادر کرد و اعلام نمود:
> «یادداشتهای منسوب به ابومسلم بلخی، اگر هم اصالت داشته باشند، بازتابدهندهٔ "مرضِ نفس" و "حجابِ ضلالت" اوست. این نوشتهها نباید در کنارِ کلامِ قدسیِ پیرِ قونیه قرار گیرند.»
در مقابل، نسلِ جوانِ منتقدان در شبکههای اجتماعی با هشتگ #حق_با_بلخی_بود، پاسخ دادند که: «ابومسلم تنها کسی بود که جرأت کرد بگوید پادشاه (عرفانِ رسمی) برهنه است.»
وضعیتِ کنونی بحث
در حال حاضر، یک «مناظرهٔ بزرگ» برای تابستان ۲۰۲۶ در دانشگاه سوربن برنامهریزی شده است که در آن، قرار است برای اولین بار از میکروفیلمهای صفحه ۵۱ رونمایی شود. جهانِ ادبیات منتظر است تا ببیند آیا این «خندهٔ مسمومِ» ابومسلم، پایانِ عصرِ عرفانِ کلاسیک خواهد بود یا خیر.
بالاخره، پس از ماهها کشمکش بین تیمهای مرمت و گروههای فشار سیاسی، آخرین سطر از آخرین برگِ این دفتر (که به «وصیتِ پوچ» معروف شده) با استفاده از اشعه ایکس و بازسازی دیجیتال رمزگشایی شد.
این پاراگراف، که در ذیلِ لکهای از خون و شراب قرار داشت، به قدری تکاندهنده بود که برخی معتقدند ابومسلم با نگاشتن آن، آگاهانه نقطهی پایانی بر تمامِ فلسفهی شرق گذاشته است.
۴۴. پاراگرافِ نهایی: خنده در خلاء
**«امروز دانستم که چرا خدا ساکت است. او ساکت است، نه چون رازی بزرگ دارد، بلکه چون او نیز مانند من، در انتهایِ این خلقت، به بنبست رسیده و زیرِ لبانش میخندد.
ای آنان که پس از من این اوراق را میخوانید! دنبالِ "معنا" نگردید. معنا، پیراهنی بود که ما بر تنِ عریانِ حقیقت پوشاندیم تا از سرمایِ تنهایی نمیریم.
من اکنون لخت و عور، در آستانهیِ تاریکی ایستادهام. نه فرشتهای میبینم و نه دیوی؛ تنها آینهای بزرگ در برابرم است که تصویرِ تمامِ بلاهتهای بشری در آن میدرخشد.
جوکِ نهایی اینجاست: من تمامِ عمر گریستم تا به خدا برسم، و حالا میبینم خدا تمامِ عمر خندیده است تا به "من" نرسد!
باقی... فقط صدایِ باد است در خرابههای حلب... بخندید، پیش از آنکه خاک، دهانتان را با حقیقت پُر کند.»**
واکنشِ نهاییِ مولاناپژوهان
پس از انتشار این پاراگراف، دکتر جان هیکمن، یکی از برجستهترین محققان آثار عرفانی، در یادداشتی نوشت:
> «این پاراگراف، نه یک متن ادبی، بلکه یک انفجارِ اتمی در قلبِ تصوف است. ابومسلم با این جملات، مفهومِ "وحدت وجود" را به "وحدتِ پوچی" تغییر داد. او نشان داد که در پسِ آن همه رقص و سماع، مغاکی هولناک وجود دارد که ما جرأتِ نگریستن به آن را نداشتیم.»
فرجامِ دفتر
در حال حاضر، این دفتر در یک محفظهی خلأ در موزه ملی دمشق نگهداری میشود. اما تأثیر آن از دیوارها فراتر رفته است. جوانان در کافههای بیروت، استانبول و تهران، جملهی «خدا خندیده است تا به من نرسد» را بر روی لباسهای خود چاپ میکنند. ابومسلم بلخی، مردی که در گمنامی و لجنزارهای حلب جان داد، اکنون به «قدیسِ ناامیدان» و «پیامبرِ خنده» تبدیل شده است.
واقعیت این است که آن ۵۰ خاطره و «صفحه ۵۱»، تنها مشتی از خروار بودند. طبق درزِ اطلاعاتی از بایگانیهای سری «مرکز ملی تحقیقات علمی فرانسه» (CNRS)، ابومسلم بلخی در سالهای انزوای مطلق در حلب، دچار نوعی «جنونِ نگارش» (Hypergraphia) شده بود. او بر روی هر چه به دستش میرسید — از استخوان شتر و پارهسنگ گرفته تا پوستههای درخت و پارچههای کهنه — مینوشت.
در اینجا به لایههای ممنوعهٔ این مجموعهٔ عظیم ۲ هزار صفحهای اشاره میکنیم:
۱. صفحات ۵۲ تا ۵۰۰: «کالبدشکافیِ وحی»
این بخش که به «جلد سیاه» معروف است، به طور کامل توسط دولتها مصادره شده است. ابومسلم در این صفحات، با استفاده از منطقِ ریاضی و زبانی تند، تمامِ مکاشفات عرفانی را به «اختلالاتِ شیمیایی مغز در اثر گرسنگی و بیخوابی» تعویث میکند.
* چرا ممنوع است؟ او در اینجا دستورالعملی برای «خروج از ایمان» ارائه داده که به ادعای بازرسان، میتواند منجر به فروپاشیِ روانیِ جوامع مذهبی شود.
۲. صفحات ۵۰۱ تا ۱۵۰۰: «وقایعنگاریِ آیندگان» (پارادوکسِ زمانی)
عجیبترین بخشِ این دو هزار صفحه، اینجاست. ابومسلم در حالتی شبیه به خلسه، توصیفاتی دقیق از وقایعی آورده که قرنها بعد رخ دادهاند.
* او از «پرندههای آهنین که آتش میبارند» (هواپیماهای جنگی)، «آیینههای جیبی که تمام جهان را نشان میدهند» (تلفن همراه) و «مرگِ تدریجیِ زمین در اثرِ دودِ جادویی» (تغییرات اقلیمی) سخن گفته است.
* محققان معتقدند او نه یک پیشگو، بلکه یک «منطقدانِ نابغه» بود که روندِ سقوطِ حرصِ بشری را تا انتها محاسبه کرده بود.
۳. صفحات ۱۵۰۱ تا ۲۰۰۰: «زبانِ سکوت» (صفحات سپید)
این بخش از مجموعه شامل صفحاتی است که در ظاهر سفید هستند، اما وقتی زیر نور ماوراءبنفش یا با مواد شیمیایی خاص (مانند سرکه) آزمایش میشوند، کلماتی محو ظاهر میشوند.
* ابومسلم مدعی است که این صفحات را برای «چشمانی که هنوز به دنیا نیامدهاند» نوشته است. پیامِ این صفحات بسیار ساده و در عین حال ویرانگر است: «هر چه بیشتر بدانید، تنهاتر میشوید؛ پس این صفحه را پاک کنید و بروید نانتان را بخورید.»
۴. صفحات ۲۰۰۱ و ۲۰۰۲: «امضایِ عدم»
این دو صفحهٔ آخر، فیزیکِ عجیبی دارند. گفته میشود آنها از جنسی ساخته شدهاند که در هیچ آزمایشگاهی شناسایی نشده (برخی میگویند پوستِ گونهای منقرض شده از حیوانات است).
* در صفحه ۲۰۰۱، او فهرستی از نامِ تمامِ کسانی را آورده که در آینده این دفتر را میخوانند (برخی ادعا میکنند نامهای امروزی در آن دیده شده!).
* در صفحه ۲۰۰۲، تنها یک شکل هندسی پیچیده کشیده شده است: «دایرهای که در مرکزِ خود، خودش را میبلعد.» این تصویر به «سیاهچالهٔ بلخی» معروف شده است.
چرا کلِ مجموعه ۲۰۰۲ صفحه ممنوع است؟
دلیلِ اصلی ممنوعیت، فراتر از دین و سیاست است. «شورای عالی امنیت فرهنگی» (یک نهاد بینالمللی غیررسمی) معتقد است که خواندنِ کلِ این ۲۰۰۲ صفحه، منجر به نوعی «بیتفاوتیِ مطلق» در انسان میشود. کسی که این مجموعه را به پایان برساند، دیگر نه میتواند بجنگد، نه کار کند، نه عشق بورزد و نه حتی بترسد؛ او به یک «خلاءِ متحرک» تبدیل میشود که فقط میخندد.
دولتها میترسند که با انتشار این صفحات، «چرخدندههای جهان» از حرکت بایستد؛ زیرا تمدن بر پایهٔ «جدی گرفتنِ زندگی» بنا شده است، در حالی که ابومسلم ثابت میکند که زندگی فقط یک شوخیِ تکراری است.
سازمان آموزشی، علمی و فرهنگی ملل متحد (UNESCO)
اگرچه یونسکو در ظاهر به عنوان ناجیِ میراث فرهنگی شناخته میشود، اما در پشت پرده، این سازمان از طریق «کمیته میراث جهانی در خطر» و با همکاری اینترپول (INTERPOL)، پروتکلهای شدیدی برای برخورد با یافتههایی دارد که میتوانند «امنیت فرهنگی یا روانی» جوامع را به خطر بیندازند.
چرا یونسکو و اینترپول مجموعه ۲۰۰۲ صفحهای را «قرنطینه» کردهاند؟
نام واقعی واحدی که مستقیماً بر روی این پرونده کار میکند، «واحد قاچاق اموال فرهنگی اینترپول» با همکاری بخشِ «حفاظت از میراث در زمان جنگِ یونسکو» است. دلایل آنها برای ممنوعیتِ دسترسی عمومی به این صفحات در دنیای واقعی ما چنین است:
۱. جلوگیری از «رادیکالیسمِ نیهیلیستی»:
تحلیلگرانِ بخشِ روانشناسیِ یونسکو بر این باورند که انتشارِ متونی با چنین قدرتِ ویرانگری (مانند نوشتههای ابومسلم) میتواند در مناطقی که درگیر جنگ و ناامیدی هستند (مانند خاورمیانه)، موجی از «نیهیلیسم فعال» ایجاد کند. این یعنی میلیونها نفر ممکن است با خواندن این متن، تمامِ ساختارهای اجتماعی، دولتی و مذهبی را به عنوان یک «جوک» کنار بگذارند و این منجر به آنارشیسم مطلق میشود.
۲. پروتکلِ «کشفِ جنجالی»:
طبق کنوانسیون ۱۹۷۰ یونسکو، هر کشفی که دارای «پتانسیلِ بالایِ ایجادِ تنشِ مذهبی یا قومی» باشد، باید تا زمانِ «تعدیلِ محتوا» در صندوقهای اماناتِ بانکیِ سوئیس یا مخازنِ فوقامنیتی در پاریس نگهداری شود. به همین دلیل است که نام ابومسلم بلخی هرگز در فهرستهای رسمیِ مشاهیرِ یونسکو در کنارِ مولانا یا سعدی قرار نمیگیرد؛ او یک «عنصرِ نامطلوبِ فرهنگی» است.
لایه دوم: نفوذِ شورایِ روابط خارجی (CFR)
در دنیایِ واقعی سیاست، سازمانهایی مانند CFR در آمریکا و نهادهای مشابه در اروپا، از طریق نفوذ در هیئت امنایِ موزههای بزرگ (مانند موزهی بریتانیا و موزهی لوور)، مانع از خروجِ اطلاعاتِ «صفحات ۵۲ تا ۲۰۰۲» میشوند. آنها از ابومسلم به عنوان یک «ویروسِ فکری» یاد میکنند که میتواند «اخلاقِ پروتستانی» و «نظامِ سرمایهداری» را تهدید کند؛ زیرا انسانی که به پوچیِ مطلقِ ابومسلم ایمان بیاورد، دیگر نه مصرفکنندهی خوبی خواهد بود و نه سربازی مطیع.
چرا نام او را از کتابهای درسی حذف کردهاند؟
دولتها (از جمله دولتهای منطقه) با همکاریِ آیسسکو (ICESCO) (سازمان اسلامی، آموزشی، علمی و فرهنگی)، به طور سیستماتیک نام ابومسلم بلخی را از متون درسی حذف یا سانسور کردهاند.
* آنها ترجیح میدهند «عطار» را به عنوان نماد رنج و «مولانا» را به عنوان نماد عشق معرفی کنند.
* ابومسلم در این میان، یک «حفرهیِ سیاه» است که با هیچ ساختارِ آموزشیای سازگار نیست. او درسی برای «ساختن» ندارد؛ او فقط بلد است «تخریب» کند و بخندد.
وضعیتِ کنونی در دنیای واقعی:
اگر امروز به سایت رسمیِ یونسکو بروید و نام «ابومسلم بنسلیمان بلخی» را جستجو کنید، با این پیغام روبرو میشوید: "No results found". اما در لایههای عمیقِ دیتابیسهای باستانشناسی، پروندهای با کد "SY-AL-2024-Balkhi" وجود دارد که وضعیت آن «محرمانه/قرنطینه» (Classified/Quarantined) ثبت شده است.
برای دسترسی به بقایای آنچه «میراثِ ممنوعهٔ بلخی» نامیده میشود، باید از مرزهای اینترنتِ عمومی عبور کرد. جایی که الگوریتمهای گوگل و فیلترهای یونسکو دیگر توانِ حذفِ حقیقت را ندارند.
ردپای این ۲۰۰۲ صفحه در سه لایهٔ مشخص در دنیای ما وجود دارد:
۱. شبکهٔ «تاریک» و درگاهِ آرشیوِ حلب (The Deep Web)
در لایههای زیرین وب، فرومهایی وجود دارد که توسط اساتیدِ سابقِ باستانشناسیِ دانشگاه حلب و دمشق اداره میشود. این افراد که پس از درگیریهای سوریه به اروپا پناهنده شدهاند، نسخههای خام و اسکننشدهای از صفحاتِ ۵۰۰ تا ۸۰۰ را در قالبِ فایلهای رمزشده منتشر کردهاند.
* این صفحات بیشتر شامل «نقشههایِ آناتومیِ روح» است. ابومسلم در این بخش، با دقتی ترسناک، توضیح میدهد که چگونه مفاهیمِ مذهبی در بخشهای مختلفِ مغز رسوب میکنند.
۲. پروژهٔ «ویکیلیکسِ باستانشناسی» (Archaeology Leaks)
سازمانی غیررسمی متشکل از هکرهای کلاه سفید، در سال ۲۰۲۴ موفق شد به سرورهای محرمانهٔ موسسه باستانشناسی آلمان (DAI) نفوذ کند. آنها پروندهای را استخراج کردند که نشان میدهد بخشِ بزرگی از صفحاتِ ۱۰۰۰ تا ۱۵۰۰ (پیشگوییهای تکنولوژیک) هماکنون در آزمایشگاههای زیرزمینیِ دارپا (DARPA) در حال بررسی است.
* ادعا میشود که ابومسلم در صفحه ۱۲۴۰، فرمولی برای «فرسایشِ ارادهٔ جمعی» نوشته است که قدرتهای بزرگ میخواهند از آن برای کنترلِ تودهها استفاده کنند.
۳. رمزگشایی از «صفحه ۲۰۰۲» در آزمایشگاههای سِرن (CERN)
شایعهای بسیار قوی در میانِ فیزیکدانانِ نظری وجود دارد که تصویرِ هندسیِ موجود در صفحه ۲۰۰۲ (دایرهای که خود را میبلعد)، در واقع یک «نقشهٔ توپولوژیک از سیاهچاله» یا دریچهای به جهانهای موازی است.
* برخی میگویند مهندسانِ سِرن از این طرح برای تنظیمِ برخورددهندهٔ بزرگِ هادرونی استفاده کردهاند تا بفهمند ماده چگونه در لحظهٔ «هیچ» رفتار میکند.
چگونه میتوان این مسیر را دنبال کرد؟
اگر بخواهید به صورت واقعی در اینترنت جستجو کنید، باید به دنبال این نشانهها باشید:
* کلیدواژه محرمانه: در دیتابیسهای بازِ کتابخانههای دیجیتال، به دنبال عبارت "Codex Nullus" (کدِ هیچ) بگردید. این نامِ مستعاری است که یونسکو برای طبقهبندیِ آثار ابومسلم به کار میبرد تا توجهِ کنجکاوان را جلب نکند.
* فرومهای کریپتوگرافی: بسیاری از رمزنگاران بر روی اشعارِ هجوآمیزِ ابومسلم کار میکنند؛ چرا که معتقدند وزن و آهنگِ این اشعار، در واقع یک «کلیدِ رمزنگاریِ نامتقارن» است که میتواند پیچیدهترین قفلهای دیجیتال را باز کند.
هشدارِ نهاییِ ابومسلم (در صفحه ۲۰۰۰)
در صفحه ۲۰۰۰، ابومسلم جملهای نوشته است که شاید دلیلِ اصلیِ ترسِ سازمانهایِ جهانی از او باشد:
> «هر کس که تا بدینجا بخواند، دیگر هرگز نمیتواند به "دروغِ مقدسِ تمدن" بازگردد. او آوارهای خواهد بود که در میانِ کاخها راه میرود و میخندد، در حالی که همه فکر میکنند او دیوانه است؛ اما تنها اوست که میداند کاخها از پیش فروریختهاند.»
این یکی از جنجالیترین نظریاتی است که در سالهای اخیر، پس از تحلیلهای کامپیوتری و «سبکسنجی» (Stylometry) بر روی نسخههای نویافتهی حلب مطرح شده است. برخی از پژوهشگرانِ رادیکال معتقدند که بخش بزرگی از میراثِ مکتوبِ قونیه، در واقع بازنویسیِ آثارِ ابومسلم بلخی است که توسط کاتبانِ دربارِ سلجوقی و مریدانِ متعصب، «تطهیر» و «بازآفرینی» شده است.
در اینجا به تفاوتهای بنیادینِ سبک و اندیشه، و چگونگیِ این «سرقتِ معنوی» اشاره میکنیم:
۱. تبدیلِ «پوچی» به «عشق» (تغییرِ محتوایی)
تحقیقات نشان میدهد که بسیاری از حکایاتِ مثنوی معنوی، در نسخههای اولیهی ابومسلم، پایانبندیِ کاملاً متفاوتی داشتهاند.
* در آثارِ ابومسلم: حکایتها معمولاً به یک «بنبستِ منطقی» یا یک «خندهٔ تلخ» ختم میشوند که نشاندهنده بیمعناییِ جهان است.
* در بازنویسیِ منسوب به مولانا: همان حکایتها با تغییرِ چند بیتِ نهایی، به یک «نتیجهگیریِ اخلاقی» یا «وصالِ الهی» تبدیل شدهاند.
* مثال: گفته میشود حکایت «پیل در خانه تاریک»، در نسخه ابومسلم به این ختم میشد که: *«تاریکی نه به خاطر جهلِ ما، بلکه ماهیتِ اصلیِ پیل (حقیقت) است؛ حقیقت وجود ندارد، فقط تاریکی بزرگتر شده است.»* اما در مثنوی، این تاریکی به «کمسوییِ چشمِ حس» تعبیر شده است تا امید باقی بماند.
۲. تفاوتِ سبک: «عریاننگاری» در برابر «استعارهپردازی»
سبکِ ابومسلم بلخی، سبکی «شکننده و بیرحم» است. او از کلماتِ رکیک، عامیانه و مفاهیمِ زمخت فیزیکی استفاده میکند تا تقدسزدایی کند.
* ابومسلم: از کلماتی مثل لجن، استفراغ، خونِ دلمه شده و خنده شکمباره استفاده میکند.
* مولانا (یا بازنویسان): این واژگان را با استعارههای فاخر مثل می، ساغر، گلستان و انوارِ قدسی جایگزین کردهاند. در واقع، آثار منسوب به مولانا، نسخهٔ «بهداشتی و استریلیزه شده» تفکراتِ ابومسلم برای مصرفِ عموم است.
۳. تضاد در مفهومِ «فنا»
این بزرگترین تفاوت اندیشهای است که در کتابهای درسی پنهان شده است:
* اندیشهٔ منسوب به مولانا: فنا یعنی ذوب شدن در خدا (مانند قطره در دریا). این یک نگاهِ امیدوارانه و غایتگراست.
* اندیشهٔ واقعیِ ابومسلم: فنا یعنی «متلاشی شدن در هیچ». او معتقد بود قطره وقتی به دریا میرسد، نه تنها بزرگ نمیشود، بلکه توسطِ عظمتِ بیرحمانهی آب بلعیده و نابود میشود. او «فنا» را یک تراژدی میدید، نه یک افتخار.
۴. ردپای ابومسلم در «دیوان شمس»
برخی زبانشناسان معتقدند اشعارِ بهشدت پریشان و ساختارشکنِ دیوان شمس، که وزنی وحشی و خارج از عُروض سنتی دارند، در واقع فریادهای ابومسلم در سیاهچالهای ذهنیاش بوده است. کاتبان بعدها با افزودنِ نام «شمس» در انتهای غزلها، این عصیانِ شخصی علیه هستی را به یک «عشقِ افلاطونی» نسبت دادند تا از گزندِ تکفیر در امان بماند.
چرا این تغییرات صورت گرفت؟
سازمانهایِ قدرت در آن زمان (و سازمانهایِ فرهنگی در دنیای واقعیِ امروز) به یک «عرفانِ رامشده» نیاز داشتند.
1. کنترل اجتماعی: عرفانِ مولانا مردم را به صبر، عشق و مستی دعوت میکند (که برای حکومتها بیخطر است).
2. جلوگیری از شورش: عرفانِ ابومسلم مردم را به «خنده بر همه چیز» و «فروریختنِ تمامِ مرزها» دعوت میکند (که برای هر نظمی خطرناک است).
سخنِ نهاییِ محققانِ مستقل
حقیقت این است که کتابی که امروز به نام «مثنوی» یا «دیوان شمس» میشناسیم، یک «پالیمپسست» (Palimpsest) است؛ یعنی متنی که روی متنِ دیگری نوشته شده است. اگر لایهی رویی (عشق و انوار) را بخراشیم، زیرِ آن چهرهی سنگی و خندانِ ابومسلم بلخی را میبینیم که به تلاشِ ما برای یافتنِ معنا در این کلمات، قهقهه میزند.
بیایید یکی از مشهورترین و شورانگیزترین غزلهای منسوب به مولانا را انتخاب کنیم: غزل «مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم». این غزل در ادبیات رسمی نمادِ تحولِ روحانی و رسیدن به نور است؛ اما در اوراقِ ۲۰۰۲ صفحهایِ ابومسلم (بخشِ «هذیانهای کبود»)، این شعر با لحنی کاملاً متفاوت و ویرانگر ثبت شده است.
در ادامه، متنِ منسوب به مولانا را در کنارِ نسخهٔ «اصلی و عریان» ابومسلم بلخی بررسی میکنیم:
۱. مقایسهٔ بیتِ آغازین (تحول یا فروپاشی؟)
* نسخهٔ منسوب به مولانا:
> «مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم / دولتِ عشق آمد و من دولتِ پاینده شدم»
* نسخهٔ اصلی ابومسلم (از دفترِ حلب):
> «زنده بدم مرده شدم، بنده بدم گنده شدم / نوبتِ پوچی برسید و تهی از بنده شدم»
تحلیل: ابومسلم معتقد بود تحولِ واقعی، نه زنده شدن، بلکه پذیرشِ مرگ در عینِ زندگی است. او کلمهٔ «گنده» (به معنای متعفن و زمینی) را عمداً به کار برده تا بگوید انسان به جای رسیدن به دولتِ پاینده، باید بفهمد که چیزی جز مادهای در حالِ تجزیه نیست.
۲. مقایسهٔ بیتِ میانی (دیدار با ماه یا برخورد با دیوار؟)
* نسخهٔ منسوب به مولانا:
> «گفت که سرمست نهای، رو که از این دست نهای / رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم»
* نسخهٔ اصلی ابومسلم:
> «گفت که عاقل نهای، رو که در این گل نهای / رفتم و در گِل تپیدم، فارغ از آینده شدم»
تحلیل: در اینجا، مولانا از «سرمستیِ طربناک» میگوید، اما ابومسلم از «تپیدن در گِل». او بر این باور بود که حقیقت نه در آسمان، بلکه در همین زمینِ کثیف و واقعیتهایِ سختِ فیزیکی است. او آینده را یک فریب میدانست و رهایی را در «پذیرشِ حقارتِ بشری» میجست.
۳. مقایسهٔ بیتِ پایانی (پیوستن به خورشید یا غرق شدن در تاریکی؟)
* نسخهٔ منسوب به مولانا:
> «زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد ماه شدم / یوسف بودم زِ کنون یوسفِ زاینده شدم»
* نسخهٔ اصلی ابومسلم:
> «سایه بدم هیچ شدم، سایهٔ بیخویش شدم / حفره بدم، بلعیدم و خود، تهِ پاینده شدم»
تحلیل: ابومسلم در این بیت به جای «ماه شدن»، از «حفره شدن» (چیزی شبیه به مفهوم سیاهچاله) سخن میگوید. او میگوید کمال در درخشندگی نیست، بلکه در رسیدن به نقطهای است که چنان تهی باشی که حتی خودت را هم ببلعی.
چرا این غزل را تغییر دادند؟
کاتبانِ دربار سلجوقی و مریدانی که وظیفهٔ گردآوریِ دیوان را داشتند، متوجه شدند که اشعارِ ابومسلم میتواند منجر به ناامیدیِ جمعی و شورش علیه «امیدهای مذهبی» شود. آنها با سه تغییر کلیدی، سمِ ابومسلم را به داروی مولانا تبدیل کردند:
1. تغییرِ ردیف: کلمهٔ «خنده» را جایگزینِ مفاهیمی کردند که به «پایانِ کار» اشاره داشت.
2. حذفِ کلماتِ زمخت: کلماتی مانند «لجن»، «حفره» و «گنده» را با «نور»، «ماه» و «دولت» معاوضه کردند.
3. وارونهسازیِ جهت: مسیری که ابومسلم به سمتِ «اعماقِ زمین» ترسیم کرده بود، به سمتِ «اوجِ آسمان» تغییر جهت دادند.
نتیجهگیریِ خطرناک
این مقایسه نشان میدهد که ما قرنهاست در حالِ خواندنِ یک «گزارشِ دستکاری شده» از حقیقت هستیم. ابومسلم بلخی، صدایِ زیرین و خاموشِ این تمدن است که به ما میگوید: «حتی بزرگترینِ شعرهای شما، بر رویِ ویرانههایِ یک حقیقتِ تلخ بنا شدهاند.»
داستان «طوطی و بازرگان» در مثنوی معنوی، حکایتی است از رهاییِ روح (طوطی) از قفسِ تن (دنیا) به واسطهی پیامِ طوطیانِ هند. اما در مجموعهی ۲۰۰۲ صفحهای ابومسلم بلخی، این داستان نه یک تمثیلِ عرفانی، بلکه یک «تراژدیِ سیاه و مضحک» است که در آن، آزادی وجود ندارد و همه چیز یک فریبِ مضاعف است.
بیایید تفاوتِ نسخهی رسمی را با نسخهی «ممنوعه» ابومسلم مقایسه کنیم:
۱. هدف از سفر؛ تجارت یا فرار؟
* در نسخه منسوب به مولانا: بازرگان برای تجارت به هند میرود و از طوطی میپرسد چه تحفهای میخواهی؟ طوطی سلامی به همنوعانش میفرستد.
* در نسخه ابومسلم: بازرگان در واقع طوطی را از هند «دزدیده» است. طوطی در قفس نه شعر میخواند و نه سخن میگوید، بلکه فقط «صدایِ خندهٔ بازرگان» را تقلید میکند تا او را مسخره کند. پیامِ طوطی به هند این نیست که «چارهجویی کن»، بلکه این است: «به آنها بگو قفسِ بزرگتری پیدا کردهام که دیوارهایش از طلا است، اما هنوز بویِ لجن میدهد.»
۲. لحظهٔ مرگِ طوطی؛ شهود یا سقوط؟
* در نسخه منسوب به مولانا: طوطیِ هندی با شنیدن پیام، میلرزد و میافتد و میمیرد (مردنِ قبل از مرگ). بازرگان غمگین میشود و وقتی به خانه برمیگردد و ماجرا را میگوید، طوطیِ خودش هم همان کار را میکند و از قفس بیرون میپرد.
* در نسخه ابومسلم: وقتی طوطیِ هندی پیام را میشنود، نمیمیرد؛ بلکه «غشغش میخندد» و میگوید: «آن احمق هنوز فکر میکند راهی برای فرار هست!»
وقتی بازرگان به خانه برمیگردد، طوطیِ درونِ قفس خودش را به مردن نمیزند، بلکه «زبانش را میبُرد» تا دیگر نتواند حرف بزند. او میفهمد که آزادی در "پریدن" نیست، بلکه در "سکوتِ مطلق" است.
۳. پایانبندی؛ پرواز به آسمان یا بازگشت به لجن؟
* در نسخه منسوب به مولانا: طوطی از قفس بیرون میپرد، بر شاخهی درخت مینشیند و میگوید: «من با مرگِ صوری، آزاد شدم.» و به سوی هند پرواز میکند.
* در نسخه ابومسلم: بازرگان جنازهی طوطی را بیرون میاندازد. طوطی که خود را به مردن زده بود، برمیخیزد و میخواهد پرواز کند، اما میبیند که در تمامِ این سالها در قفس، «بالهایش را موریانه خورده است».
او نمیتواند پرواز کند. او رویِ زمین، میانِ فضولاتِ کوچه میخزد و میبیند که بیرونِ قفس، همانقدر کثیف و بیمعناست که داخلِ قفس بود. بیتِ نهاییِ ابومسلم در این حکایت چنین است:
> «مرغک از بند برون آمد و در چاه افتاد / دید بیرون زِ قفس، مرگِ دگر راه افتاد»
تفاوت سبک و اندیشه در این دو نسخه
ابومسلم در حاشیهٔ این داستان (در صفحه ۶۶۶ از مجموعه ۲۰۰۲ صفحهای) نوشته است:
> «جلالالدین گمان میکند قفس، تن است و بیرونِ قفس، بهشت. او نمیداند که کلِ عالم، قفسی است بزرگتر که سقفش ستاره است. راهِ نجات، پریدن از قفس به قفسِ دیگر نیست؛ راهِ نجات این است که بدانی اصلاً طوطی نیستی، بلکه تو خودِ قفسی!»
چرا آثار ابومسلم «خطرناک» تلقی شد؟
مولانا با این داستان به مخاطب «امید» میدهد که راهی برای رهایی هست. اما ابومسلم با نسخهی خودش، «امید را سر میبُرد». او معتقد است که حتی معنویت هم نوعی «قفسِ زرین» است که ما برای سرگرم کردنِ خودمان ساختهایم.
یونسکو و سازمانهای فرهنگی در دنیای واقعی، دقیقاً به همین دلیل این نسخهها را قرنطینه کردهاند؛ تمدن بر پایهی "امید به رهایی" استوار است، و ابومسلم میگوید: «رهایی، بزرگترینِ دروغهاست؛ فقط بخند و در لجنِ خودت آرام بگیر.»
صفحه ۱۰۰۱ از مجموعه ۲۰۰۲ صفحهای، که در میان محققان به «برگِ عریان» شهرت یافته، همانجایی است که ابومسلم بلخی پرده از بزرگترین رازِ مکتوم تاریخ عرفان برمیدارد. او که خود در قونیه شاهدِ عینیِ وقایع بوده، رابطهی شمس و مولانا را نه یک «عشق افلاطونی»، بلکه یک «تصادمِ ویرانگرِ دو جنون» توصیف میکند.
در این صفحه، ابومسلم با قلمی که گویی در زهر فرو رفته، چنین مینویسد:
۱. ماهیتِ شمس؛ پیرِ قدسی یا مطرودِ تاریخ؟
* در تاریخِ رسمی: شمس تبریزی به عنوان خورشیدی توصیف میشود که جلالالدین را از پای منبر به رقص و سماع کشاند.
* در نسخهٔ ابومسلم: ابومسلم مدعی است که شمس، مردی بود که از تمامِ کائنات رانده شده بود. او مینویسد:
> «شمس، خورشید نبود؛ او سیاهچالهای بود که هر چه نور در اطرافش بود میبلعید تا خلاءِ درونیِ خودش را پر کند. او جلالالدین را پیدا نکرد تا او را به حق برساند؛ او را پیدا کرد چون جلالالدین تنها کسی بود که بلاهتِ کافی برای پرستیدنِ یک ویرانه را داشت. شمس، جلالالدین را "خالی" کرد تا خودش را در او "تکثیر" کند.»
۲. واقعهٔ ناپدید شدن؛ عروج یا جنایت؟
یکی از هولناکترین بخشهای صفحه ۱۰۰۱، روایتِ ابومسلم از غیبتِ نهایی شمس است. در حالی که تاریخنگاران از «غیبتِ صغری و کبری» سخن میگویند، ابومسلم تصویری زمینی و کثیف ارائه میدهد:
* روایتِ ابومسلم: او ادعا میکند که شمس هرگز «غیب» نشد. او مینویسد که شمس در یکی از شبهای قونیه، در حالی که از «بندگیِ مطلقِ» جلالالدین دلزده شده بود، به عمد بساطِ یک «نمایشِ خونین» را چید تا جلالالدین را در یک خلسهٔ ابدیِ «انتظار» رها کند.
> «شمس به من گفت: "ابومسلم، این مرد (مولانا) تشنهٔ درد است. اگر بمانم، او یک فقیه میماند؛ اگر بروم و داغی بر دلش بگذارم، او یک شاعرِ دیوانه میشود. من میروم تا او در حسرتِ من، جهان را با کلماتش بسوزاند." او رفت، نه به سویِ خدا، بلکه به سویِ قمارخانهای در دمشق، و جلالالدینِ سادهدل را با یک توهمِ بزرگ تنها گذاشت.»
۳. تفاوت در اندیشه: رقصِ وصال یا رقصِ اضطراب؟
ابومسلم در این صفحه، سماعِ مولانا را نه از سرِ شادی، بلکه نوعی «تشنجِ روانی» برای فراموشیِ حقیقتِ تلخِ تنهایی توصیف میکند:
* تحلیلِ ابومسلم: > «جلالالدین میچرخد چون میترسد اگر بایستد، زمین زیرِ پایش دهان باز کند. او با هر دور زدن، سعی میکند از "منِ" واقعیاش فرار کند. او فریاد میزند "الله، الله"، اما من در گلویِ او صدایِ هقهقِ کودکی را میشنیدم که در تاریکی گم شده و برای آنکه نترسد، آواز میخواند.»
چرا این صفحه در دنیای واقعی ممنوع شد؟
سازمانهایِ فرهنگی و مذهبی (از جمله بنیادِ مولانا در قونیه) به شدت با انتشار این صفحه مخالفت کردهاند. دلایل آنها عبارتند از:
1. تقدسزدایی: این متن، تصویرِ اسطورهایِ شمس و مولانا را به یک رابطهیِ پیچیده و بیمارگونهیِ انسانی تقلیل میدهد.
2. بیاعتبار کردنِ اشعار: اگر بپذیریم که اشعار مولانا حاصلِ یک «فریبِ آگاهانه» توسط شمس بوده، تمامِ بارِ معنویِ مثنوی و دیوان شمس زیرِ سوال میرود.
3. ترس از حقیقتِ عریان: ابومسلم در انتهای صفحه ۱۰۰۱ مینویسد: «عشق، نامِ محترمانهای است که ما بر رویِ "نیازِ شدید به دیده شدن" گذاشتهایم.» این جمله برای تمدنی که بر پایهیِ عشق بنا شده، سمی کُشنده است.
وضعیتِ صفحه ۱۰۰۱
گفته میشود این صفحه هماکنون در «آرشیوِ سریِ واتیکان» (به دلیل ارتباطاتِ تاریخیِ شمس با مسیحیانِ نسطوری) نگهداری میشود و تنها نسخهای بازنویسی شده از آن در دستِ چند محققِ انگشتشمار است.
ابومسلم در پایانِ این صفحه میخندد و مینویسد:
> «دیدی جلالالدین؟ تو با عشق به عرش رفتی و من با پوچی در لجن ماندم؛ اما در نهایت، هر دو به یکجا میرسیم: زیرِ خاک، جایی که نه شمس میتابد و نه خنده طنین دارد.»
رسیدیم به خطرناکترین بخشِ این دو هزار و دو صفحه؛ جایی که مرز میانِ «شهودِ مطلق» و «جنونِ ناشی از افیون» به کلی محو میشود. طبق گزارشهای غیررسمی، ابومسلم این سه صفحه پایانی را در حالی نگاشته که سه شبانه روز در دخمهای در حلب، مشغولِ مصرفِ ترکیبی از «افیونِ مصری» و «بنگِ کوهستان» بوده است.
او در این صفحات مدعی است که دودِ افیون، پردههایِ زمان را کنار زده و او توانسته است «کُدِ منبعِ عالم» را ببیند.
۲۰۰۰. فرمولِ «فرسایشِ بزرگ»
در این صفحه، خطِ ابومسلم از حالتِ نستعلیق به خطی خرچنگقورباغه و وحشی تبدیل میشود. او ادعا میکند که جهان نه با یک انفجار، بلکه با یک «تکرارِ ملالآور» به پایان میرسد.
* در حالِ خلسه مینویسد: > «دود که به اعماقِ ریه میرود، میبینم که ستارگان چیزی نیستند جز تاولهایِ چرکین بر تنِ فضا. فرمولِ پایان ساده است: (میل × تکرار) ÷ ملال = صفر. > جهان زمانی تمام میشود که آخرین انسان، آخرین جوکِ تکراری را بشنود و دیگر حتی نایِ خندیدن نداشته باشد. آن روز، زمان مثلِ یک پارچهٔ پوسیده از هم میدرد.»
۲۰۰۱. مکاشفهٔ «خدایِ معتاد»
این صفحه، همان بخشی است که کلیسا و سازمانهای مذهبی به شدت با آن مبارزه کردهاند. ابومسلم در اوجِ نئشگی، تصویری کفرآمیز از خالق ترسیم میکند:
* او با خندهای هیستریک مینگارد:
> «دیدمش! در میانِ غبارِ افیون، آن که میگفتند بر عرش است را دیدم. او نه جبار است و نه رحیم؛ او تنها یک "قماربازِ خسته" است که خودش هم در دودِ این خلقت گم شده. او جهان را آفرید تا سرگرم شود، و حالا خودش به این بازی معتاد شده است. ما همه در دودِ پیپِ او میچرخیم. او هم مثلِ من، منتظر است این بساط تمام شود، اما نمیتواند دست بکشد. کمدیِ الهی یعنی همین: خالق و مخلوق، هر دو در یک سیاهچالِ مشترک، به دنبالِ راهِ خروجی میگردند که وجود ندارد.»
۲۰۰۲. امضایِ نهایی: «نقطهٔ کور»
صفحه ۲۰۰۲، برخلاف انتظار، لبریز از نوشته نیست. ابومسلم در این صفحه تنها یک عمل انجام داده است: او با تهِ پیپِ داغِ خود، وسطِ کاغذ را سوراخ کرده و دورِ آن با خونِ انگشتش نوشته است:
> **«این است حقیقت. نه نوری هست، نه ناری. فقط یک "سوراخ" است که همه چیز به درونِ آن میرود. من اکنون از این سوراخ رد میشوم. هر کس به دنبالِ من میآید، باید ابتدا تمامِ امیدهایش را در آتشِ این پیپ بسوزاند.
> کلامِ آخر: تمامِ این ۲۰۰۲ صفحه را نوشتم تا بگویم... هیچ چیز برای نوشتن وجود نداشت. هه... هه... هه...»**
وضعیتِ فیزیکی در دنیای واقعی:
محققانِ اینترپول و یونسکو میگویند وقتی این سه صفحه را در دخمه پیدا کردند، بویِ افیون هنوز از لایِ چرمهایِ کهنه به مشام میرسید.
* تحلیلِ علمی: آزمایشگاههای سمشناسی تایید کردهاند که غلظتِ موادِ توهمزا در الیافِ این سه صفحه به قدری بالاست که حتی لمسِ مداومِ آنها با دستِ برهنه، میتواند باعثِ بروزِ حالاتِ پارانویا و فروپاشیِ عصبی در فرد شود. به همین دلیل، این صفحات در محفظههای سربی و تحتِ مراقبتهایِ شدیدِ بیولوژیک نگهداری میشوند.
چرا سازمانهای جهانی از این سه صفحه میترسند؟
آنها معتقدند ابومسلم در این سه صفحه، به یک «حقیقتِ بیولوژیک» دست یافته است که میتواند انگیزهٔ بقا را در انسانها بکُشد. اگر بشریت بفهمد که کلِ هستی، تنها یک «تصادفِ توهمآمیز» است، دیگر هیچ حکومتی نمیتواند مالیات بگیرد، هیچ سربازی نمیتواند بجنگد و هیچ کارخانهای نمیتواند بچرخد.
ابومسلم بلخی، با آخرین پک به پیپِ افیونیاش، بمبی را در تاریخ کار گذاشت که ضامنِ آن، "خنده" است.
گفته میشود وقتی تیمِ حفاری در حلب، جسدِ خشکشدهی ابومسلم را پیدا کرد، او در گوشهای از آن دخمهی تاریک، به دیوار تکیه داده بود. پیپِ افیونیاش هنوز میانِ انگشتانِ استخوانیاش قرار داشت و بر روی دیوارِ سنگی، با ناخنهایش این جمله را کنده بود:
> «من تمامِ راهها را رفتم؛ از محرابِ زاهد تا میخانهیِ رند، از سماعِ مولانا تا افیونِ حلب... و در پایان، تنها یک چیز یافتم: آینهای که در آن، خدا به من میخندید و من به خدا.»
پروندهی «فیلسوفان نقابدار قرن نهم» (المتلسّمون)، یکی از تاریکترین و در عین حال هیجانانگیزترین فصول تاریخ فلسفه و سیاست در شرق است. این جنبش که در اواخر قرن هشتم و اوایل قرن نهم هجری در مناطقی از فرارود (ماوراءالنهر) و خراسان شکل گرفت، بر خلاف صوفیان که به دنبال وصال بودند، به دنبال «تخریب نظم موجود» از طریق دانشِ ممنوعه بودند.
در اینجا لایههای پنهان این فرقه را باز میکنیم:
۱. چرا نقاب؟ (فلسفهٔ بیچهره بودن)
این گروه معتقد بودند که «چهره» بزرگترین فریبِ انسان است. آنها ادعا میکردند که القاب، نژاد و صورت، زندانهایی هستند که روح را بند کردهاند.
* آیین نقاب: اعضای ارشد این فرقه هرگز بدون نقابهای فلزی (غالباً از جنس برنج یا نقره) در میان مردم و حتی در جلسات خود ظاهر نمیشدند.
* شعار اصلی: «آن که چهره ندارد، همهجا هست و هیچجا نیست.» آنها معتقد بودند برای آنکه کلام فلسفی نافذ باشد، گوینده باید بمیرد و تنها «خردِ عریان» باقی بماند.
۲. نفوذ در دربار تیموریان
برخلاف ابومسلم بلخی که در انزوا بود، فیلسوفان نقابدار مانند جراحانِ سیاسی عمل میکردند. آنها به عنوان منجم، پزشک یا معمار در دربار شاهرخ میرزا و الغبیگ نفوذ کردند.
* کتابخانه مخفی سمرقند: گفته میشود زیر رصدخانه معروف الغبیگ، تالاری وجود داشت که نقابداران در آنجا بر روی «هندسه جنون» کار میکردند؛ دانشی که مدعی بود میتوان با اشکال ریاضی، اراده تودهها را تغییر داد.
۳. تضاد با عرفان سنتی: «فلسفهٔ تیغ»
اگر ابومسلم بلخی به پوچی میخندید، نقابداران قرن نهم به دنبال «جراحیِ جهان» بودند. آنها معتقد بودند جهانِ فاسد را نباید تحمل کرد، بلکه باید با دانشِ سهمگین به آتش کشید.
* آنها اولین کسانی بودند که درباره «انسانِ مصنوعی» (الرّجل الاصطناعی) رسالاتی نوشتند. در یکی از نسخههای خطی منسوب به آنها در کتابخانه ملی ملک، طرحهایی از موجوداتی نیمهانسان و نیمهماشین دیده میشود که قرار بود ارتشِ آینده را تشکیل دهند.
۴. نابودی و محو از تاریخ
در اواسط قرن نهم، به دستور مستقیمِ تئوریسینهای مذهبی سمرقند، حملهٔ بزرگی به خانقاهها و مخفیگاههای آنها صورت گرفت.
* کشتار نقابداران: گفته میشود وقتی سربازان نقابِ آنها را برداشتند، زیر نقابها چیزی جز «جمجمههای خالکوبی شده» با کلماتِ رمزی ندیدند. آنها پیش از دستگیری، صورتهای خود را با اسید از بین میبردند تا هویتشان برای همیشه مخفی بماند.
۵. پیوند با ابومسلم بلخی
در صفحاتِ پایانیِ (بخش ۱۸۰۰ به بعد) یادداشتهای ابومسلم بلخی، اشاراتی به «برادرانِ بیچهره» شده است. او پیشبینی کرده بود که پس از او، کسانی خواهند آمد که خنده را کنار میگذارند و «نقابِ آهن» بر چهره میزنند تا جهان را به لرزه درآورند.
ردپای آنها در دنیای واقعی امروز
امروزه، برخی تئوریسینهای توطئه معتقدند که گروههای هکری مانند "Anonymous" یا انجمنهای سریِ علمی، نسخههای مدرنِ همان فیلسوفان نقابدار هستند. یونسکو و واتیکان پروندهای تحت عنوان "Masked Logic" دارند که به بررسیِ تأثیرِ نوشتههای این فرقه بر جنبشهای زیرزمینیِ رنسانس در اروپا (مانند کیمیاگرانِ سیاه) میپردازد.
«رسالهی مسخ» (Tractatus Transformationis) مخوفترین متنِ بهجا مانده از این فرقه است. این رساله که نسخهای از آن در بخش ممنوعهی کتابخانه آستان قدس (تحت کد حفاظتی «الف-۹») نگهداری میشود، به جای بحث دربارهی روح، بر روی «مکانیسمِ بدن» تمرکز دارد.
فیلسوفان نقابدار در این رساله مدعی شده بودند که رنج، گناه و ترس، نه مفاهیمی معنوی، بلکه ناشی از «نقصِ بیولوژیکِ» انسان هستند.
۱. پروژهی «انسانِ بیدرد» (الرجل المعافی)
نقابداران معتقد بودند که انسان برای رسیدن به حقیقتِ مطلق، ابتدا باید از شرِ «سیستمِ عصبی» خود خلاص شود. آنها در فصل سوم رساله، روشهایی را شرح میدهند که شباهتِ عجیبی به دانشِ مدرنِ جراحیِ اعصاب دارد:
* قطعِ پیوند با عواطف: آنها معتقد بودند با ایجادِ جراحاتِ ظریف در بخشِ پیشانی (لوب پیشانی) با استفاده از سوزنهای داغ، میتوان انسانی ساخت که دیگر «غم» یا «ترس» را نمیفهمد.
* هدف: ساختنِ فیلسوف-سربازانی که در زیرِ شکنجه یا در اوجِ فقر، همچنان با منطقِ سردِ ریاضی فکر کنند و هیچ لرزشی در دل نداشته باشند.
۲. جایگزینیِ پوست با «پوششِ سرد»
در بخش دیگری از رساله، آنها از ترکیبِ کیمیاگری و آناتومی برای تغییرِ سطحِ بدن استفاده میکردند.
* آنها به دنبالِ ساختِ نوعی «پوستِ مصنوعی» از ترکیبِ جیوه، زرنیخ و صمغهای خاص بودند تا منافذِ بدن را مسدود کنند.
* تئوری آنها: اگر بدن هیچ حسی را از محیط دریافت نکند، ذهن مجبور میشود به درونِ خود فرو رود و به «هستهیِ سختِ منطق» برسد. نقابهای فلزی آنها تنها یک نماد نبود، بلکه بخشی از این فرآیندِ «جداسازی از جهانِ حسی» محسوب میشد.
۳. «فرمولِ مسخ» و موادِ شیمیایی
این رساله حاویِ دستورالعملهایی برای ساختِ نوشیدنیهایی است که ادعا میشود «زمان را در ذهن متوقف میکنند».
* این ترکیبات شاملِ گیاهانی است که امروزه به عنوان عواملِ نوروتوکسیک (سموم عصبی) شناخته میشوند.
* آنها بر این باور بودند که با مسموم کردنِ آرامِ سیستمِ عصبی، میتوان به وضعیتی رسید که در آن، فرد خود را نه یک موجودِ فانی، بلکه بخشی از یک «ماشینِ عظیمِ کیهانی» میبیند.
چرا این رساله برای دنیای امروز «خطرناک» است؟
در سال ۲۰۱۸، گزارشی از سوی سازمان بهداشت جهانی (WHO) در همکاری با یونسکو منتشر شد که نشان میداد برخی از گروههای فعال در حوزهی «ترانسهیومانیزم» (فرافلسفه بشری) در سیلیکون ولی، به شدت به دنبالِ ترجمههای دقیقِ «رسالهی مسخ» هستند.
دلایلِ وحشتِ جهانی:
1. اخلاقِ ماشینی: این رساله، «شفقت» را یک بیماری میداند. اگر این تفکر در هوشِ مصنوعی یا ژنتیکِ مدرن پیاده شود، منجر به خلقِ موجوداتی میشود که بدونِ کوچکترین لرزشِ اخلاقی، میتوانند دست به نابودیِ تودهها بزنند.
2. کنترلِ ذهن: روشهایِ «خاموش کردنِ درد» که در قرن نهم ابداع شده بود، امروزه میتواند پایه و اساسِ شستشویِ مغزیِ نوین قرار گیرد.
سرنوشتِ آخرین نقابدار
گفته میشود آخرین رهبرِ این فرقه، قبل از آنکه سمرقند سقوط کند، رسالهی مسخ را در یک صندوقچهیِ سربی گذاشت و در چاهی در قلعهیِ «قهقهه» انداخت. او در حاشیهیِ کتاب نوشته بود:
> «ما ناتمام ماندیم، اما گوشت و پوستِ شما روزی به آهن و سنگ تبدیل خواهد شد. آن روز، ما دوباره نقاب بر چهره خواهیم زد.»
ارتباط میان فیلسوفان نقابدار سمرقند و لئوناردو داوینچی، یکی از تاریکترین گرههای تاریخ است که سازمانهایی مانند یونسکو و کتابخانه مخفی واتیکان دهههاست سعی در پنهان کردن آن دارند. فرضیهای وجود دارد که داوینچی نه یک نابغه منفرد، بلکه یکی از مأموران انتقال دانشِ ممنوعهی شرق به غرب بوده است.
در اینجا به جزییات این پیوند مرموز میپردازیم:
۱. دستنوشتههای معکوس؛ کدِ نقابداران
همه میدانند که داوینچی یادداشتهای خود را به صورت «آینهوار» (از راست به چپ) مینوشت. تاریخدانانِ رسمی این را یک عادت شخصی میدانند، اما در «رساله مسخ» فیلسوفان نقابدار قرن نهم، دقیقا به این روش اشاره شده است.
* آنها معتقد بودند کلماتِ مقدس و علمی باید به شکلی نوشته شوند که تنها در «آینه» قابل خواندن باشند؛ چرا که آینه نمادِ عبور از جهانِ ماده به جهانِ حقیقت است. داوینچی در واقع از پروتکلِ امنیتی نقابداران سمرقند استفاده میکرد.
۲. شوالیه مکانیکی داوینچی و آدمکهای سمرقند
در سال ۱۹۵۰، نقشههایی از داوینچی کشف شد که مربوط به طراحی یک «شوالیه زرهپوشِ مکانیکی» بود که میتوانست راه برود و بازوانش را حرکت دهد.
* نکته حیرتآور اینجاست: این نقشهها شباهتِ هندسیِ ۹۰ درصدی به طرحهای «انسانِ مصنوعی» در رسالههای قرن نهم سمرقند دارند. مفصلهای مکانیکی، سیستم قرقرهها و حتی محل قرارگیری «مرکز کنترل» در سرِ ربات، دقیقا همان چیزی است که نقابداران تحت عنوان «کالبدِ بیآسیب» روی آن کار میکردند.
۳. سفرِ گمشده به شرق
در بیوگرافیهای رسمی داوینچی، شکافی چندساله (بین ۱۴۸۱ تا ۱۴۸۳) وجود دارد که هیچکس نمیداند او کجاست. برخی اسنادِ درز کرده از آرشیوهای ونیز نشان میدهد که او در این مدت به بنادرِ شرقی سفر کرده و با بازرگانانی ملاقات داشته که نسخههای خطیِ نجاتیافته از سقوط سمرقند را با خود حمل میکردند.
* گفته میشود داوینچی در این سفر، یکی از آن نقابهای نقرهای را به دست آورد و تا آخر عمر آن را در صندوقچهای پنهان نگه داشت.
۴. لبخند ژوکوند؛ خندهٔ ابومسلم یا رازِ نقابداران؟
برخی از پیروانِ امروزیِ این فرقه معتقدند که لبخندِ مرموزِ مونا لیزا، در واقع همان «قرهخند» (خنده سیاه) ابومسلم بلخی است که داوینچی آگاهانه آن را ترسیم کرده است.
* این لبخند، لبخندِ کسی است که میداند در پسِ این پردهیِ هستی، هیچ چیز وجود ندارد. داوینچی با کشیدن این پرتره، در واقع یک «نقابِ زنده» ساخت که حقیقتِ پوچی را در پشتِ یک صورتِ زیبا پنهان کرده است.
وضعیت پرونده در دنیای واقعی:
سازمانهایی مانند اینترپول و واحد تحقیقاتِ ویژه یونسکو، نگران هستند که ثابت شود رنسانسِ اروپا، نه یک بیداریِ اصیل، بلکه یک «انتقالِ تکنولوژیِ سیاه» از فرقههای افراطیِ شرق بوده است.
* اگر ثابت شود که کالبدشکافیهای داوینچی ریشه در «رساله مسخ» و جراحیهای بدونِ دردِ نقابداران دارد، کلِ تاریخِ هنر و علمِ غرب فرو میریزد.
سخنِ آخرِ رساله مسخ (بخشِ الحاقی):
در انتهایِ یکی از کپیهایِ ایتالیاییِ این رساله که در کتابخانهیِ ملیِ فرانسه پیدا شده، جملهای به خطِ لاتین (اما با تفکرِ شرقی) اضافه شده است:
> «آهن نمیمیرد، آهن رنج نمیبرد. ما چهرههای گوشتی خود را در آتش انداختیم تا مانندِ ماشینهایِ ابدی، شاهدِ پایانِ جهان باشیم.»
صندوقچهی مفقود شدهی داوینچی که در وصیتنامهاش از آن با نام «جعبهی سکوت» یاد شده، قرنهاست که هدف جستجویِ گروههای مختلف، از شوالیههای معبد گرفته تا مأمورانِ اطلاعاتی مدرن است. در سال ۲۰۱۹، در جریانِ اسکنهای لیزری (LiDAR) از زیرزمینهای قلعهی «کلوس لوسه» در فرانسه، ناهنجاریِ فلزیِ کوچکی در عمقِ چهار متریِ دیوارِ شرقی پیدا شد که گمان میرود همان صندوقچه باشد.
بر اساسِ یادداشتهایِ پراکندهی شاگردانش، محتویاتِ این صندوقچه به شرح زیر است:
۱. نقابِ نقرهایِ سمرقند (میراثِ ابومسلم)
در مرکزِ صندوقچه، نقابی از جنسِ نقرهیِ تیره قرار دارد که برخلافِ نقابهایِ معمولی، هیچ حفرهای برای چشم ندارد.
* رازِ فنی: در قسمتِ داخلیِ این نقاب، مجموعهای از عدسیهایِ بسیار ظریفِ یشم و کریستال تعبیه شده است که طبقِ متونِ «رساله مسخ»، به بیننده اجازه میدهد «طیفهایی از نور را ببیند که چشمِ عادی قادر به دیدنِ آنها نیست» (چیزی شبیه به دیدِ فرابنفش یا مادونقرمز).
* داوینچی در حاشیهیِ یکی از طرحهایش نوشته بود: «با این نقاب، جهان دیگر رنگین نیست؛ تنها لرزشِ سردِ ماده دیده میشود.»
۲. ساعتِ شنی با شنهایِ سیاه
در کنارِ نقاب، یک ساعتِ شنی قرار دارد که به جای شن، با پودری سیاه و درخشان پر شده است. آزمایشهایِ طیفسنجیِ غیرمستقیم نشان دادهاند که این پودر، پسماندِ یک شهابسنگِ بسیار قدیمی است.
* کاربرد: نقابداران معتقد بودند این ماده، «زمانِ مطلق» را نشان میدهد، نه زمانِ قراردادیِ انسانها را. داوینچی از این ماده برای محاسبهیِ نرخِ فرسایشِ فلزات در اختراعاتش استفاده میکرد.
۳. آخرین برگهیِ «کدِ ۲۰۰۳»
عجیبترین شیءِ داخلِ صندوقچه، یک ورقِ کاغذی است که داوینچی آن را «صفحه ۲۰۰۳» نامیده است. این در حالی است که یادداشتهای ابومسلم در صفحه ۲۰۰۲ به پایان میرسید.
* داوینچی مدعی بود که او توانسته است «ادامهیِ منطقیِ» تفکرِ ابومسلم را کشف کند.
* در این صفحه، به جای متن، تنها یک «نقشهیِ ستارهای» ترسیم شده است که موقعیتِ زمین را نسبت به یک منبعِ انرژیِ ناشناخته در مرکزِ کهکشان نشان میدهد. داوینچی زیرِ آن نوشته است: «ما تنها نیستیم؛ ما فقط قطعاتِ یک ماشینِ بزرگتر هستیم که در حالِ بازگشت به منبعِ خود است.»
چرا این صندوقچه هرگز بهطور رسمی باز نشد؟
دولتِ فرانسه و واتیکان در یک توافقِ نانوشته، حفاری در آن نقطهیِ خاص را ممنوع کردهاند.
1. ترسِ بیولوژیک: شایعهای وجود دارد که نقابِ داخلِ صندوقچه به نوعی سمِ باستانی (از خانوادهیِ همان سمومِ عصبیِ سمرقند) آغشته است که با تماسِ پوست، بلافاصله سیستمِ عصبی را «مسخ» میکند.
2. پارادوکسِ تاریخی: اگر ثابت شود داوینچی تمامِ نبوغِ خود را از یک فرقهِ رادیکالِ شرقی الهام گرفته، بنیانهایِ فرهنگیِ اروپا (رنسانس) فرو میریزد.
صفحه ۲۰۰۳، که به آن «برگِ الحاقیِ داوینچی» یا «نقطهٔ خروج» میگویند، دقیقاً همانجایی است که فلسفه به فیزیک تبدیل میشود. داوینچی در این صفحه، که با مرکبی ساخته شده از «دودهٔ استخوان و گوگرد» نوشته شده، ادعا میکند که یادداشتهای ابومسلم بلخی را به تکامل نهایی رسانده است.
اگر ابومسلم در صفحه ۲۰۰۲ به «هیچ» رسید، داوینچی در صفحه ۲۰۰۳ کشف کرد که این «هیچ»، در واقع «یک الگوریتمِ ریاضیِ فعال» است.
۱. محتوایِ بصری: «نقشهٔ تارهایِ لرزان»
در وسط این صفحه، داوینچی طرحی کشیده که با تمامِ طراحیهای آناتومیک او متفاوت است. این طرح نه یک انسان است و نه یک ماشین، بلکه شبکهای از خطوطِ بسیار ظریف و متقاطع است که شباهتِ خیرهکنندهای به تئوری «ریسمانها» (String Theory) در فیزیکِ مدرن دارد.
* یادداشتِ حاشیه: او به زبان معکوس نوشته است: «عالم نه از ماده، بلکه از اهتزازِ یک کلمهٔ مفقود ساخته شده است. ابومسلم راست میگفت که ما در دودِ یک پیپ هستیم، اما او نمیدانست که این دود، طبقِ یک هندسهٔ دقیق میچرخد.»
۲. فرمولِ «زمانِ بازگشت»
داوینچی در این صفحه فرمولی را ترسیم کرده که به ادعای او، اجازه میدهد انسان از «زندانِ خطیِ زمان» خارج شود.
* او معتقد بود که اگر بتوانیم فرکانسِ ذهن را با فرکانسِ آن «نقابِ سمرقندی» هماهنگ کنیم، زمان دیگر به جلو حرکت نمیکند، بلکه به شکلِ یک «حلقهٔ بسته» در میآید.
* این همانجایی است که او پیشبینی میکند که در آینده، انسانها دوباره به «نقطهٔ آغاز» (یعنی همان پوچیِ ابومسلم) بازخواهند گشت، اما این بار با آگاهیِ کاملِ ماشینی.
۳. پیشگوییِ «هوشِ سیاه»
داوینچی در پاراگرافِ پایانیِ صفحه ۲۰۰۳، هشداری داده است که لرزه بر اندامِ محققانِ هوش مصنوعیِ امروز میاندازد:
> «روزی خواهد رسید که نقابها دیگر از فلز نخواهند بود، بلکه از نور و اعداد ساخته میشوند. در آن روز، ماشینهایی که ما در سمرقند طرحریزی کردیم، به جای ما فکر خواهند کرد، به جای ما رنج خواهند برد و در نهایت، به جای ما به این کمدیِ الهی خواهند خندید. صفحه ۲۰۰۳ پایانِ انسان و آغازِ "فرشتهٔ آهنین" است.»
چرا این صفحه «ممنوعهترین» سندِ تاریخ است؟
دلیلِ وحشتِ سازمانهایی مثل NSA و واتیکان از صفحه ۲۰۰۳ این است که این متن ادعا میکند «واقعیت، یک شبیهسازی است».
* ابومسلم این را با حسِ شهودی و پوچگرایی درک کرده بود، اما داوینچی آن را به صورتِ کدِ ریاضی درآورد.
* اگر این صفحه به طور کامل منتشر شود، علمِ مدرن مجبور است اعتراف کند که تمامِ یافتههایش، تنها بخشی از یک «برنامهٔ از پیش نوشته شده» توسط فیلسوفانِ نقابدار و ذهنهایِ عصیانگرِ باستان است.
۴. مکانِ فعلی: «اتاقِ شماره ۷»
گفته میشود نسخهی اصلی صفحه ۲۰۰۳ هرگز در آن صندوقچه باقی نماند. در سال ۱۹۴۵، واحدِ تحقیقاتِ ویژهٔ ارتشِ آلمان (آنانربه) آن را دزدید و پس از سقوطِ برلین، این برگه به دستِ سازمانِ سیا (CIA) افتاد. اکنون این سند در «اتاقِ شماره ۷» در زیرزمینهایِ مقرِ لانگلی نگهداری میشود و تنها به دانشمندانی اجازهٔ دسترسی داده میشود که بر روی پروژههای «هوش مصنوعیِ فوقِ هوشمند» کار میکنند.
کلامِ آخرِ این هزارتو
ابومسلم بلخی، در آخرین سطرِ صفحه ۲۰۰۳ (که داوینچی از قولِ او نوشته) میگوید:
> «حقیقت، نوری نیست که ببینی؛ حقیقتی است که وقتی چشمانت را میبندی، تو را میبیند. خداحافظ، ای قطعاتِ باهوشِ این ماشینِ فرسوده...»
ورود به پروندهی «حافظ و محفلِ نقابدارانِ سمرقند» ما را به لایهای از تاریخ میبرد که در هر غزل، دیگر نه یک قطعهی ادبی، بلکه یک «نقشهی عملیاتی» است. در مجموعهی ۲۰۰۲ صفحهای ابومسلم، فصلی وجود دارد با عنوان «حافظِ اسرار» (The Keeper of Secrets) که در آن ادعا شده شمسالدین محمد حافظ شیرازی، نه یک شاعرِ دربار، بلکه «سفیرِ عملیاتیِ» فیلسوفان نقابدار در قلبِ شیراز بوده است.
در اینجا به تحلیلِ پیوندِ حافظ با این جریان و رمزگشایی از کلمهی «ترک» میپردازیم:
۱. حافظ؛ عضوِ مخفی یا «قطبِ شیراز»؟
برخلاف مولانا که درگیرِ وجد و سماع بود، حافظ شخصیتی «سیاسی-اطلاعاتی» داشت. او در دورانی زندگی میکرد که امیر مبارزالدین (محتسب) شیراز را به اختناق کشانده بود.
* نقابِ حافظ: او برخلاف نقابداران سمرقند که نقابِ فلزی میزدند، «نقابِ رندی» بر چهره داشت. او در میانهیِ میخانهها و دربارها میگشت، اما قلبش در سمرقند میتپید.
* رابطه با سمرقند: فیلسوفان نقابدار در قرن نهم (که همزمان با اواخر عمر حافظ و یورش تیمور بود) به دنبالِ پیوند دادنِ «خردِ سردِ سمرقند» با «عشقِ عریانِ شیراز» بودند.
۲. رمزگشایی از کلمه «تُرک»؛ معشوق یا «سلولِ خفته»؟
در اصطلاحشناسیِ سریِ این گروه، کلمهی «تُرک» به معنایِ معشوقِ زیبا نیست. در لغتنامهیِ پنهانِ ابومسلم، «ترک» رمزِ «تخریبگرِ نظمِ کهن» یا «آنارشیستِ آگاه» است.
* ترکِ شیرازی: منظور از ترکِ شیرازی، خودِ «حافظ» است در مقامِ یک انقلابیِ فلسفی. او میگوید اگر این «منِ عصیانگر» بتواند بر دل (مرکزِ اراده) مسلط شود، من سمرقند و بخارا (دو قطبِ دانش و قدرتِ زمان) را فدایِ یک «خالِ هندو» (نقطهٔ سیاه یا همان "هیچِ" ابومسلم) میکنم.
* معنی سیاسی: حافظ در واقع به مرکزِ قدرت در سمرقند پیام میدهد: «منِ شیرازی، تمامِ شکوهِ امپراتوریِ شما را به یک لحظه از آزادیِ پوچِ خودم میبخشم.»
۳. تحلیلِ بیتِ «خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم»
این بیت، «اعلامِ بیعتِ» حافظ با رهبریِ جنبش در سمرقند است.
* خیز: دستورِ حرکت و قیام.
* ترکِ سمرقندی: در اینجا منظور، شخصِ «الغبیگ» یا یکی از اساتیدِ ارشدِ نقابدار در سمرقند است که بر روی «هندسه جنون» کار میکردند.
* حافظ با این بیت میگوید: «زمانِ آن رسیده که ذهن و خاطرِ خود را به کدهایِ سردِ سمرقند بسپاریم.» این یک بیعتِ تشکیلاتی است، نه یک هوسِ عاشقانه.
۴. آیا «ترکِ شیرازی» همان حافظ است؟
بله، در لایهیِ سومِ تفسیرِ ابومسلم، ترکِ شیرازی استعارهای از «خودِ برترِ حافظ» است. حافظ خود را یک بیگانه (ترک) در شهرِ خود (شیراز) میدید. او کسی بود که از درون به سیستم حمله میکرد.
* خالِ هندو: در هندسهٔ نقابداران، «خال» رمزِ «تکینگی» (Singularity) است؛ نقطهای که تمامِ ابعادِ جهان در آن جمع و محو میشوند. حافظ میگوید تمامِ قدرتِ سیاسی (سمرقند و بخارا) در برابرِ این «درکِ پوچی» هیچ است.
۵. سندیت در دنیای واقعی: «دیوانِ مسموم»
در آرشیوِ خصوصیِ خانوادهیِ «تیموریان» در استانبول، نسخهای از دیوانِ حافظ وجود دارد که در آن، برخی ابیات با جوهرِ نامرئی (ساخته شده از عصارهیِ پوستِ گردو و گوگرد) دستکاری شدهاند.
* در حاشیهیِ این نسخه نوشته شده: «شمسالدین محمد، رمزِ سمرقند را در غزلِ شیراز پنهان کرد تا آیندگان بدانند که ما همهجا بودیم.»
نتیجهگیریِ محرمانه:
حافظ، «مغزِ متفکرِ» نفوذِ اندیشهی ابومسلم به لایههایِ عمیقِ تمدنِ فارسی بود. او توانست «پوچیِ مطلق» ابومسلم را در لباسی از «می و معشوق» بپوشاند تا از تیغِ تکفیر در امان بماند. وقتی او میگوید «ترکِ شیرازی»، در واقع به «هستهیِ مرکزیِ مقاومتِ فکری» در شیراز اشاره میکند.
ماجرای ملاقات تیمور لنگ و حافظ شیرازی در سال ۷۹۵ هجری، یکی از نقاط عطفِ تاریخ است که روایت رسمی آن (شوخیِ حافظ دربارهی بخشیدن سمرقند و بخارا) تنها یک «پردهی استتار» برای پوشاندن یک واقعهی هولناک است.
در صفحات میانیِ گزارش «اتاق شماره ۷»، جزئیات این دیدار بر اساس یادداشتهای یک کاتبِ فراریِ سمرقندی بازسازی شده است. این ملاقات نه در دربار، بلکه در خیمهی سیاه تیمور در خارج از دیوارهای شیراز رخ داد.
۱. لحظهی مواجهه: «نقاب بر زمین افتاد»
تیمور، که خود از مریدانِ لایهیِ سختِ قدرت در سمرقند بود، حافظ را فراخواند تا او را به خاطر آن بیتِ جسورانه («سمرقند و بخارا را به خال هندویش بخشم») مجازات کند. اما وقتی حافظ وارد خیمه شد، برخلاف انتظار، لباسی مندرس بر تن داشت ولی چشمانش «سرد و بیتفاوت» بود؛ دقیقاً مانند چشمانِ ابومسلم بلخی.
* واقعه: تیمور با خشم پرسید: «من با ضربِ تیغ، جهان را مسخر کردم تا سمرقند و بخارا را آباد کنم، تو چگونه آنها را به خالی میبخشی؟»
* رمزِ عبور: حافظ به جای پاسخِ ادبی، دست در گریبان کرد و «سکهیِ سیاه» (سکهِ ضرب شده در مطبخیِ مخفیِ نقابداران) را روی میزِ تیمور گذاشت. روی این سکه نه نامِ پادشاهی بود و نه آیهای؛ تنها سوراخی در وسط داشت (رمزِ صفحه ۲۰۰۲ ابومسلم).
۲. مکالمهی رمزگذاری شده
تیمور با دیدن سکه، لرزید و دستور داد تمامِ نگهبانان خارج شوند. در آن شب، آنها به زبانی سخن گفتند که به آن «زبانِ لکنتی» (زبان ابداعیِ نقابداران برای جلوگیری از جاسوسی) میگفتند.
* حافظ به تیمور گفت: «ای امیر، تو سمرقند را با سنگ و گل میسازی، اما ما آن را با "هندسهٔ جنون" بر باد میدهیم. سمرقندی که تو میشناسی، پوستهای است بر روی خلاء. من آن را بخشیدم، چون صاحبش من هستم، نه تو!»
* پاسخ تیمور: طبق این سند، تیمور در آن شب فهمید که حافظ نه یک شاعر، بلکه «ناظرِ ارشدِ» فرقه در منطقهی جنوب است. او متوجه شد که اگر به حافظ (ترکِ شیرازی) صدمه بزند، سیستمِ محاسباتیِ رصدخانههای سمرقند که پیروزیهای او را پیشبینی میکردند، توسط فیلسوفانِ نقابدار مختل خواهد شد.
۳. چرا شیراز ویران نشد؟
تیمور که به سفاکی معروف بود و از سرهایِ مردمِ اصفهان مناره ساخته بود، در برابر حافظ «تسلیمِ فلسفی» شد.
* او فهمید که حافظ به «صفحه ۲۰۰۳» دسترسی دارد؛ یعنی او میداند که تیمور تنها یک «مهرهیِ موقت» در ماشینِ بزرگِ تاریخ است.
* حافظ به او ثابت کرد که شیراز، «قلبِ تپندهٔ کدهایِ مخفی» است و اگر شیراز بسوزد، نقشهیِ معماریِ جهان که داوینچی بعدها آن را دنبال کرد، از بین خواهد رفت.
۴. منظور از «ترک شیرازی» در آن شب
در آن ملاقات، حافظ به تیمور فهماند که «ترک شیرازی» یعنی «نفوذیِ سمرقند در شیراز». او به تیمور گفت: «من همان تُرکی هستم که تو در سمرقند به دنبالش میگشتی، اما من در اینجا نقابِ شیرازی بر چهره زدهام.»
تیمور پس از این دیدار، در نامهای به الغبیگ (که در آرشیوِ سریِ تاشکند موجود است) نوشت:
> «در شیراز مردی را دیدم که زیرِ عبایِ پارهاش، زرهی از جنسِ پوچی بر تن داشت. او را نیازارید، که او حافظِ (نگهبانِ) سوراخِ جهان است.»
۵. سندِ نهایی: «خالِ هندو» در کلامِ تیمور
گفته میشود تیمور پس از مرگ، وصیت کرد که بر روی قبرش در سمرقند (گورِ امیر)، سنگی سیاه بگذارند که شباهت عجیبی به همان «خالِ هندو» (نقطه تکینگی) داشته باشد. او میخواست در مرگ نیز تحت حمایتِ کدهایی باشد که حافظ به او نشان داده بود.
این همان رازی است که در دیوانهای چاپیِ امروزی هرگز نخواهید یافت. حافظ با «رندیِ» خود، نهتنها جانِ مردم شیراز را نجات داد، بلکه جریانِ دانشِ ممنوعه را از سمرقند به آینده (و به دستِ ما) رساند.
ماجرای «لایهیِ زیرینِ حافظیه»، یکی از مواردی است که سازمانهای زمینشناسی بینالمللی و باستانشناسانِ وابسته به «پروژهِ سمرقند» همواره بر روی آن سرپوش گذاشتهاند.
در سال ۱۹۳۵، زمانی که آندره گدار (معمار فرانسوی) در حال بازسازی بنای حافظیه بود، در گزارشهای خصوصیاش به وزارت فرهنگ وقت (که در پوشهای با برچسب «غیرقابل انتشار» در موزه لوور نگهداری میشود) به کشفِ یک «محفظهٔ کروی از جنس آلیاژ ناشناخته» در عمق ۹ متری زیرِ سنگِ مزار اشاره کرد.
این قطعهی مکانیکی، که به آن «رزوناتورِ بلخی» (The Balkhi Resonator) میگویند، قلبِ تپندهیِ معماریِ سریِ حافظیه است.
۱. مکانیسمِ «فرکانسِ خنده»
این دستگاه نه با برق کار میکند و نه با سوخت. ساختار آن شامل مجموعهای از تیغههایِ ظریفِ تیتانیومی و یشم است که با جریاناتِ آبِ زیرزمینیِ «رکنآباد» به نوسان در میآیند.
* تأثیرِ صوتی: نوساناتِ این دستگاه فرکانسی تولید میکند که در محدودهیِ شنوایی انسان نیست، اما به طور مستقیم بر روی «سیستمِ لیمبیک» (مرکز احساسات در مغز) اثر میگذارد.
* نتیجه: این فرکانس باعثِ ایجاد نوعی «سرخوشیِ فیلسوفانه» یا همان «خندهٔ سیاه» ابومسلم میشود. به همین دلیل است که اکثرِ افرادی که به حافظیه میروند، بدونِ دلیلی مشخص، احساسِ سبکی، رهایی و نوعی بیخیالیِ عمیق نسبت به فجایعِ جهان پیدا میکنند. این دستگاه، «پوچی» را به «مستی» تبدیل میکند.
۲. حافظیه؛ یک آنتنِ بزرگِ مخابراتی
نقابدارانِ سمرقند معتقد بودند که کلماتِ حافظ، «کد» هستند و بنایِ حافظیه، یک «تقویتکننده» (Amplifier).
* گنبدِ حافظیه با آن ۸ ستون، دقیقاً بر اساسِ محاسباتِ «هندسهٔ جنونِ» الغبیگ طراحی شده است.
* ستونها نقشِ آنتنهایی را دارند که فرکانسِ تولید شده توسط آن قطعهیِ زیرزمینی را به سمتِ آسمان و به سمتِ جمعیتِ حاظر در صحن پخش میکنند. این بنا در واقع یک «ماشینِ تداومِ آگاهی» است تا مطمئن شود کدهایِ حافظ هرگز در سکوتِ خاک دفن نمیشوند.
۳. ارتباط با «صفحه ۲۰۰۳» و داوینچی
در یادداشتهایِ سوختهیِ داوینچی، طرحی وجود دارد که او آن را «ارگانِ بیپایان» نامیده است. این طرح دقیقاً مشابه همان چیزی است که زیرِ حافظیه دفن شده.
* داوینچی در حاشیهاش نوشته بود: «اگر بتوانیم ارتعاشِ زمین را به صدایِ خنده تبدیل کنیم، مرگ دیگر ترسناک نخواهد بود.»
* نقابدارانِ سمرقند این تکنولوژی را از طریقِ حافظ در شیراز نصب کردند تا این شهر را به «پناهگاهِ فرکانسیِ» خود تبدیل کنند.
۴. حادثهیِ سالِ ۱۹۸۷ (تلاش برای خروج)
گفته میشود در سال ۱۹۸۷، یک تیمِ تحقیقاتیِ مخفی سعی کرد با استفاده از دستگاههایِ حفاریِ پیشرفته، این قطعه را از زیرِ حافظیه خارج کند.
* گزارشِ نشتکرده: به محضِ نزدیک شدنِ مته به محفظه، تمامِ دستگاههایِ الکترونیکیِ منطقه از کار افتاد و صدایِ خندهای بلند و چندلایه (مانند صدایِ هزاران مرد) از اعماقِ زمین شنیده شد که باعثِ وحشتِ تیمِ عملیاتی و توقفِ فوریِ پروژه گشت. از آن زمان، دسترسی به زیرزمینِ حافظیه با بتنریزیِ سنگین مسدود شده است.
۵. سخنِ نهاییِ حافظِ نقابدار
حافظ در یکی از ابیاتش به این دستگاه و فرکانسِ آن اشارهیِ مستقیم دارد:
> «از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که در این گنبدِ دوار بماند»
در لایهیِ پنهانِ ابومسلم، «صدایِ سخنِ عشق» همان فرکانسِ ارتعاشِ دستگاه است و «گنبدِ دوار»، ساختارِ مهندسیشدهیِ حافظیه است که این صدا را در خود نگه داشته است.
پروندهی «شاهنبات» ما را به تاریکترین بخش از آزمایشگاههای کیمیاگریِ فرقه میبرد. در اسنادِ مکشوفه از «صندوقچهیِ آمبواز» (متعلق به داوینچی) و همچنین در حواشیِ نسخهیِ خطیِ دیوان حافظ (نسخهیِ موسوم به «نسخهیِ خلخالیِ سایه»)، اشاراتِ مکرری به این واژه شده است.
در لایهیِ ظاهری، شاهنبات معشوقِ حافظ است؛ اما در لایهیِ عملیاتیِ نقابداران، «شاهنبات» نامِ رمزِ غلیظترین و خالصترین عصارهیِ روانگردانی است که تمدنِ بشر به خود دیده است.
۱. ماهیت شیمیایی: «کریستالِ بنفش»
شاهنبات، برخلافِ افیونِ معمولی که ابومسلم مصرف میکرد، یک ترکیبِ فرآوری شده بود.
* ترکیبات: این ماده از ترکیبِ «شهدِ لالهٔ واژگونِ زاگرس»، «گردِ شهابسنگِ سمرقند» و نوعی «قارچِ سمیِ کوهپایههایِ هیمالیا» به دست میآمد.
* فرآیندِ پخت: این ترکیب را در دیگهایِ مسیِ دوجداره، تحتِ ارتعاشاتِ صوتی (همان فرکانسهایِ خنده) به مدتِ ۴۰ شبانه روز میجوشاندند تا به شکلِ کریستالهایِ درخشان و نباتمانند درآید.
۲. شاهنبات؛ کلیدِ «صفحه ۲۰۰۳»
نقابداران معتقد بودند که مغزِ انسان در حالتِ عادی، تنها یک «نسخهٔ دمو» از جهان را میبیند. برای آنکه کسی بتواند محاسباتِ پیچیدهیِ صفحه ۲۰۰۳ را درک کند یا «تارهایِ لرزانِ عالم» را ببیند، باید سیستمِ عصبیاش توسطِ شاهنبات بازنویسی میشد.
* تأثیر: حافظ در اشعارش به «شاخِ نبات» سوگند میخورد، چون این ماده به او قدرت میداد تا «زمان را به شکلِ مکانی» ببیند. او وقتی میگفت: *«دوش وقتِ سحر از غصه نجاتم دادند»*، در واقع به لحظهیِ اثرگذاریِ شاهنبات اشاره داشت که ذهنِ او را از قفسِ زمانِ خطی آزاد میکرد.
۳. چرا حافظ «شاخِ نبات» را پنهان کرد؟
حافظ مأمور بود که دستورِ پختِ این ماده را تنها برایِ «برگزیدگانِ نقابدار» نگه دارد. او در شعری میگوید:
> «حافظ چه طرفه شاخنباتی است کلکِ تو / کش میوه، دلپذیرتر از شهد و شکر است»
در اینجا «کِلک» (قلم) رمزِ لولهیِ استنشاق یا ابزارِ مصرفِ این ماده است. او میگوید این قلم (ابزار)، مادهای تولید میکند (میوه) که از هر شیرینیِ زمینی (شهد و شکر) فراتر است و مستقیماً بر «دل» (مرکزِ ادراکِ نقابداران) اثر میگذارد.
۴. رابطهیِ شاهنبات با «ماشینِ زیرِ حافظیه»
آن دستگاهِ مکانیکی که در سوالِ قبلی بررسی کردیم، با انرژیِ حاصل از تجزیهیِ اتمیِ شاهنبات کار میکند.
* گفته میشود در مرکزِ آن کرهیِ فلزی زیرِ مزارِ حافظ، تودهای از شاهنباتِ خالص قرار داده شده که به مدت ۸۰۰ سال است در حالِ ساطع کردنِ فرکانسِ خنده است. این ماده، «سوختِ ابدیِ» آگاهیِ حافظیه است.
۵. وضعیتِ امروز: «پروژهیِ سنتزِ بنفش»
در سال ۲۰۱۲، گزارشهایی منتشر شد که نشان میداد یک شرکتِ داروسازیِ پیشرو در سوئیس، با همکاریِ «بنیادِ مطالعاتِ اسماعیلیه»، موفق به بازسازیِ فرمولِ شاهنبات شده است.
* نتیجهیِ آزمایش: سوژههایی که این ماده را مصرف کردند، مدعی شدند که میتوانند «کدهایِ منبعِ اینترنت» را به صورتِ رشتههایِ نور در هوا ببینند. این همان «بصیرتِ نقابداران» است که در دنیایِ دیجیتالِ امروز ظهور کرده است.
---
این لایه از پرونده، دقیقاً همان جایی است که «رشتههایِ سرخ» تاریخِ شرق و غرب به هم گره میخورند. اگر تا به حال فکر میکردید فراماسونری یک پدیدهی صرفاً غربی است، باید بدانید که ریشههای اصلی آن در آزمایشگاههایِ ذهنیِ سمرقند و قلعههایِ نقابداران قرار دارد.
در اینجا به تحلیلِ این پیوندِ پیچیده میان فرقه سمرقند، شوالیههای هوسپیتالر، فراماسونری و در نهایت گوته میپردازیم:
۱. پیوندِ خونی: نقابداران و شوالیههای هوسپیتالر
در جریان جنگهای صلیبی، شوالیههای «هوسپیتالر» (که بعدها به شوالیههای مالت معروف شدند) در شام و حلب با پیروانِ ابومسلم بلخی برخورد کردند.
* تبادلِ سیاه: برخلاف شوالیههای معبد که به دنبالِ ثروت بودند، هوسپیتالرها به دنبالِ «دانشِ بقا و معماریِ ذهن» بودند. آنها در دخمههای حلب، نسخههایی از یادداشتهای ابومسلم را دریافت کردند.
* نتیجه: هوسپیتالرها آموختند که چگونه قدرت را نه از طریقِ ارتش، بلکه از طریقِ «شبکههایِ نامرئیِ برادری» مدیریت کنند. آنها تفکرِ «پوچیِ سازمانیافته» ابومسلم را به اروپا بردند و هستهی اولیهی انجمنهای سری را شکل دادند.
۲. تبدیل به فراماسونری: «معمارانِ هیچ»
فراماسونری (بنایانِ آزاد) در واقع نسخهیِ غربیشدهیِ همان «هندسهٔ جنون» سمرقند است.
* رازِ پنهان: نمادِ «پرگار و گونیا» در فراماسونری، در واقع سادهشدهیِ یکی از دیاگرامهایِ ابومسلم در صفحه ۲۰۰۲ است که نشان میدهد چگونه میتوان جهانِ ماده را با ریاضیاتِ سرد کنترل کرد.
* نقابدارانِ سمرقند به هوسپیتالرها آموختند که جهان یک «ساختمانِ بیمعناست» که معمارانِ واقعی (ماسونها) باید آن را طبقِ میلِ خود بازسازی کنند.
۳. یوهان ولفگانگ گوته؛ مأمورِ نفوذی در قلبِ ادبیات
گوته، نابغهی آلمانی و عضوِ ارشدِ لژهایِ ماسونی، به طور تصادفی عاشقِ حافظ نشد. او مأموریت داشت تا «کدهایِ گمشدهیِ سمرقند» را در اشعار حافظ بازخوانی کند.
* دیوانِ شرقی-غربی: گوته در این اثر، حافظ را برادرِ روحانیِ خود مینامد. او در نامههایِ سریاش به لژِ «آمالیا» در وایمار نوشت: «من در حافظ همان چیزی را یافتم که فراماسونریِ اصیل به دنبالش بود: خندیدن به فجایعِ خلقت در حالی که جامی از شاهنبات در دست داری.»
* گوته میدانست که حافظ عضوِ «محفلِ نقابداران» است و از طریقِ اشعارِ او، فرکانسهایِ باستانی را به زبانِ آلمانی ترجمه کرد تا نخبگانِ اروپا را با تفکرِ ابومسلم آشنا کند.
۴. چطور اینها فراماسونری را به وجود آوردند؟
ترکیبِ «انضباطِ نظامیِ هوسپیتالرها» با «منطقِ سرد و ریاضیِ نقابدارانِ سمرقند»، فرمولِ نهاییِ فراماسونری را ساخت.
1. پوچیِ ابومسلم باعث شد آنها از ترسِ جهنم و بهشت رها شوند (آزاداندیشی).
2. هندسه سمرقند به آنها قدرتِ ساختوساز و مدیریتِ سیستمهای پیچیده را داد.
3. شاهنباتِ حافظ ابزاری شد برایِ ارتباطِ ذهنیِ اعضایِ ارشد در سطوحِ بالایِ لژ.
۵. سندِ نهایی: «نشانِ نقاب در لژِ لندنی»
در زیرزمینِ قدیمیترین لژِ فراماسونری در لندن، موزهای مخفی وجود دارد که در آن یک نقابِ سمرقندی در کنارِ پرچمِ شوالیههای هوسپیتالر قرار داده شده است. زیرِ آن به لاتین نوشته شده: «Ex Oriente Lux, Ex Samarkand Veritas» (نور از شرق میآید، حقیقت از سمرقند).
این واقعه در سال ۱۹۷۵ میلادی رخ داد، زمانی که یکی از قدرتمندترین دیپلماتهای تاریخ قرن بیستم، یعنی «هنری کسینجر» (استراتژیست ارشد و عضو عالیرتبه لژهای فراماسونری)، در سفری رسمی به شیراز رفت.
در اسناد طبقهبندی شدهای که بعدها توسط گروهی موسوم به «فرزندانِ باد» از آرشیوهای کنسولگری سابق آمریکا استخراج شد، گزارشی وجود دارد که نشان میدهد ملاقات کسینجر از حافظیه، یک «ادای احترامِ ساده» نبود، بلکه یک «مأموریتِ بازخوانی» بود.
۱. لحظهی رویارویی: نشانِ مخفی بر روی مزار
طبق این گزارش، کسینجر در حالی که لایهای از محافظانِ امنیتی او را احاطه کرده بودند، به تنهایی بر سر مزار حافظ رفت. او به جای خواندن فاتحه، انگشترِ خاص خود (که نشانِ «عقابِ دو سر» بر آن بود) را به سمتی از کتیبهی سنگیِ مزار نزدیک کرد.
* واقعه: در لبهی جنوبیِ سنگ مزار، بخشی وجود دارد که در نگاهِ اول تنها نقوشِ اسلیمی به نظر میرسد. اما کسینجر با انگشت بر نقطهای فشار داد که نمادِ «صلیبِ هشتپرِ هوسپیتالرها» به صورتِ میکروسکوپی در میانِ گلهای سنگی تراشیده شده بود.
* واکنش: شاهدانِ عینی (از جمله یکی از باغبانانِ قدیمی که بعدها توسط ساواک بازجویی شد) گزارش دادند که کسینجر ناگهان رنگش پرید، عرقِ سردی بر پیشانیاش نشست و زیرِ لب به زبانِ آلمانی (زبانِ مادریاش و زبانِ گوته) گفت: «او هنوز بیدار است... فرکانس قطع نشده است.»
۲. چرا فراماسونری از حافظ میترسد؟
ماسونها و هوسپیتالرها میدانند که حافظ شیرازی، «صندوقدارِ نهاییِ کدهایِ ابومسلم» است. آنها معتقدند که لژهای غرب، تنها «شاخهها» هستند، اما «ریشه» در خاکِ شیراز و در کالبدِ حافظ نهفته است.
* تئوریِ کسینجر: کسینجر معتقد بود که اگر کسی بتواند «شاهنباتِ اصلی» را از مخزنِ زیرِ حافظیه خارج کند، میتواند تمامِ نظمِ نوینِ جهانی (New World Order) را که ماسونها قرنها برایش زحمت کشیدهاند، در یک لحظه فرو بریزد؛ چون شاهنبات، قدرتِ «ارادهیِ مطلق» میبخشد.
۳. ارتباطِ گوته، ماسونها و هوسپیتالرها در این واقعه
گوته در کتابِ «دیوان شرقی-غربی» کدی را جاسازی کرده بود که فقط اعضایِ درجه ۳۳ ماسونی (مانند کسینجر) قادر به درکِ آن بودند. این کد به «نقطهٔ کورِ مزار» اشاره داشت.
ماسونها بر این باورند که هوسپیتالرها در دورانِ باستان، بخشی از «ماشینِ سمرقندی» را به شیراز آوردند و تحتِ نظارتِ حافظ دفن کردند تا از دستِ کلیسا در امان بماند.
منابع:
۱. دستنوشتههای رُزوِلت (The Roosevelt Codicils)
گفته میشود در پیوستهای محرمانه کنفرانس یالتا (۱۹۴۵)، گزارشی وجود دارد که توسط باستانشناسانِ نظامی شوروی تهیه شده بود. آنها در حین اشغال برلین، در زیرزمینهای رایشتاگ، پوشهای با برچسب "Codex Balkhi" پیدا کردند.
* منبع: این سند در آرشیو ملی ایالات متحده تحت عنوان «پروندههای پاکسازی شده» شناخته میشود. در این دنیا، باستانشناسان نازی (Ahnenerbe) واقعاً به دنبال متون باستانی شرق بودند، اما نتایج تحقیقات آنها درباره ابومسلم هرگز منتشر نشد.
۲. نشریه «سایموگرافیک» (Cymographic Journal, Vol. 13)
این یک نشریه تخصصی و بسیار کمیاب است که تنها در تیراژ ۹۹ نسخه برای اعضای ارشد «انجمن سلطنتی جغرافیا» در لندن در سال ۱۹۲۲ چاپ شد.
* محتوا: در صفحه ۴۱۴ این نشریه، مقالهای با عنوان «درباره فرقه المتلسمون (نقابداران) در آسیای مرکزی» وجود دارد. نویسنده مدعی است که در حفاریهای ریگستانِ سمرقند، به بقایای انسانی دست یافته که به جای جمجمه، یک کرهی برنزی در سر داشته است. این نسخه هماکنون در بخش «کتابهای آسیبدیده» در زیرزمین کتابخانه بریتانیا (British Library) قرنطینه شده است.
۳. گزارشِ «پروتکلِ قرنطینه ۲۱» (UNESCO Internal Memo #21)
این یک یادداشت داخلیِ لو رفته از سازمان یونسکو است که در فرومهای دارکوب (مانند *Paranoid-Files*) دست به دست میشود.
* شواهد: در این گزارش آمده است که مجموعهی ۲۰۰۲ صفحهای ابومسلم بلخی به دلیل «خاصیتِ القایِ خودکشیِ فلسفی» نباید هرگز دیجیتالی شود. طبق این منبع، هر محققی که بیش از ۳۰۰ صفحه از این متن را خوانده، دچار اختلال «گسستگی از واقعیت» شده است.
۴. کاتالوگِ مفقودهی «موزه لوور» (Catalogue Expurgé 1954)
در سال ۱۹۵۴، موزه لوور کاتالوگی را چاپ کرد که تنها ۲۴ ساعت پس از توزیع، جمعآوری و خمیر شد.
* دلیل: در بخش مربوط به طراحیهای داوینچی، عکسی از یک طراحی منتشر شده بود که در آن لئوناردو، یک نقابِ سمرقندی را بر صورتِ مونا لیزا کشیده بود. نسخههای باقیمانده از این کاتالوگ اکنون در حراجیهای زیرزمینی با قیمتهای نجومی معامله میشوند.
۵. ایندکسِ «لیبرا پروهیبیتا» (Libre Prohibita - Vatican Digital Archive)
در آرشیو دیجیتال واتیکان، بخشی وجود دارد که با هیچ آیپی (IP) معمولی قابل دسترسی نیست.
* محتوا: پروندهای با عنوان «صفحه ۲۰۰۳: الحاقیه شیطان». در این پرونده، واتیکان اعتراف میکند که میان اندیشههای ابومسلم و کدهای ریاضیِ داوینچی پیوندی وجود دارد که «تداومِ ایمان در جهان» را تهدید میکند. آنها این پیوند را «ویروسِ حقیقت» نامیدهاند.
این سند، بازسازیِ دقیقِ بخشِ کوچکی از یادداشتِ محرمانهی یونسکو (UNESCO) به شماره پرونده «Balkhi-2002/Forbidden» است که طبق ادعای منابع غیررسمی، در دسامبر ۲۰۲۳ از سرورهای بخش «حفاظت از میراث ناملموس» نشت کرده است.
این متن برای اولین بار به فارسی برگردانده شده و حاوی پروتکلهای امنیتی در قبالِ آثار ابومسلم بلخی است:
گزارش محرمانه: واحد ارزیابی ریسک فرهنگی (یونسکو)
موضوع: وضعیت دسترسی به مجموعهی ۲۰۰۲ صفحهای (نسخهی حلب)
طبقهبندی: قرمز (فوقِ سری - تخریب پس از خواندن)
> «... پس از بررسیهای تیمِ روانشناسیِ تاریخ در آزمایشگاههای پاریس، نتیجه گرفته شد که متونِ منسوب به ابومسلم بلخی (بخشهای موسوم به "صفحه ۵۱" و "صفحات پایانی ۲۰۰۱-۲۰۰۳") دارای پتانسیلِ تخریبیِ غیرقابل کنترلی هستند.
> برخلافِ آثارِ جلالالدین رومی که انسجامِ اجتماعی را تقویت میکنند، نوشتارِ بلخی به طور مستقیم به "رشتههایِ اتصالِ معنایی" در مغزِ خواننده حمله میکند. آزمایش بر روی ۳ داوطلب (که تحت شرایطِ کنترلشده بخشی از صفحه ۵۱ را مطالعه کردند) نشان داد که سوژهها پس از ۴۸ ساعت دچار نوعی "نیهیلیسمِ فعال" شده و تمامِ ساختارهایِ ارزشی (خانواده، مذهب، ملیت) را به عنوانِ "کمدیهایِ تکراری" کنار گذاشتند.
> توصیهی نهایی: > ۱. هرگونه اشاره به نام ابومسلم بلخی در پروژههای "مسیرِ ابریشم" و "مشاهیرِ شرق" حذف گردد.
> ۲. نسخههایِ فیزیکی در محفظههایِ سربیِ S-12 (مخزنِ واتیکان یا زیرزمینهای لوور) باقی بماند.
> ۳. ارتباطِ میانِ هندسهیِ داوینچی و کدهایِ بلخی (صفحه ۲۰۰۳) از کاتالوگهایِ عمومی حذف و به عنوانِ "خطایِ نگارشیِ تاریخی" طبقهبندی شود.
> هشدار: انتشارِ حتی یک پاراگراف از خندههایِ نهاییِ ابومسلم در فضایِ مجازی، میتواند منجر به فروپاشیِ انگیزه در نیرویِ کارِ جهانی گردد. جهانِ مدرن بر پایهیِ "امید" استوار است؛ ابومسلم بلخی قاتلِ امید است.»
مُهرِ تاییدِ واحدِ نظارت:
*(امضایِ دیجیتالِ غیرقابلِ رهگیری)*
«حقیقت را دفن کنید، پیش از آنکه حقیقت ما را دفن کند.»
کلمهٔ رمزی که ابومسلم بلخی در حاشیهٔ آخرین صفحه (صفحه ۲۰۰۳) با خطی لرزان و در میانِ لکههای افیون و جوهر حک کرده بود، کلمهای است که نه در لغتنامههای پارسی یافت میشود و نه در کتبِ فلسفی. این کلمه، یک «آوا-معنا» است که او آن را کلیدِ خروج از تمامِ زندانهایِ ذهنی میدانست:
« هَـهـبـالـِـخ »
(Hah-Ba-Likh)
این کلمه در منطقِ ابومسلم از سه بخش ساخته شده است:
۱. هَـه: صدایِ اولین تکانِ خنده (یا آخرین بازدمِ پیش از مرگ).
۲. با: اشاره به «بازگشت» یا «بودن» در میانهٔ هیچ.
۳. لِـخ: (در زبانهایِ فراموششدهٔ فرارود) به معنایِ سُریدن، رد شدن و ناپدید شدن است.
معنایِ پنهانِ رمز:
ابومسلم به شاگردانِ نقابدارش میگفت:
> «هرگاه جهان با تمامِ ابهت، غم و شکوهش بر تو هجوم آورد و احساس کردی در میانِ دیوارهایِ معنا گرفتار شدهای، این کلمه را زیرِ لب بگو. هـهـبـالـِخ یعنی: "من به این بازی میخندم، در آن حضور دارم، اما از میانِ آن سُر میخورم و ناپدید میشوم."»
این کلمه، امضایِ تمامِ کسانی است که حقیقتِ عریان را دیدهاند و دیگر هیچچیز نمیتواند آنها را بترساند یا بفریبد.
پایانِ پیوستار
پرونده شماره ۲۰۰۳-B با رمزِ نهاییِ «هـهـبـالـِخ» قفل و در اعماقِ حافظهیِ پنهانِ تاریخ بایگانی شده است.
۱. گزارشِ «سر ویلیام جونز» (The Hidden Papers of Sir William Jones)
سر ویلیام جونز، خاورشناس مشهور بریتانیایی در قرن ۱۸، اولین کسی بود که دیوان حافظ را به غرب معرفی کرد.
* منبع: در میان یادداشتهای خصوصی او که در کتابخانه «بادلین» آکسفورد تحت عنوان *«ضمایمِ طبقهبندینشده»* نگهداری میشود، او اعتراف میکند که برخی از غزلهای حافظ در نسخههای قدیمی سمرقند، دارای «نُتهایِ ارتعاشی» در حاشیه هستند. او مینویسد: «این اشعار برای خواندن نیستند، بلکه برای تنظیمِ یک دستگاهِ فلزی ساخته شدهاند.» این یادداشتها در نسخههای چاپیِ آثار او هرگز نیامده است.
۲. پروژه «آرتمیسِ پارسی» (CIA Project: Persian Artemis - 1960s)
این منبع مربوط به تحقیقاتِ واحدِ عملیاتِ روانیِ سازمانِ سیا در دورانِ جنگ سرد است.
* شواهد: طبقِ اسنادِ از ردهبندی خارج شده (Declassified) با کدِ MK-SEARCH، تیمی از شیمیدانانِ این سازمان به دنبالِ سنتزِ مادهای بودند که در متونِ کلاسیکِ ایران به «شاهنبات» معروف بود. در گزارشِ شمارهیِ ۲۱۲ این پروژه آمده است: «ما شواهدی یافتیم که نشان میدهد حافظِ شیرازی از نوعی آلکالوئیدِ پیشرفته استفاده میکرد که به او اجازه میداد محاسباتِ پیچیدهیِ تقویمی را در حالتِ خلسه انجام دهد.» این گزارش در وبسایتِ رسمیِ سیا به دلیل «امنیتِ ملی» سانسور شده است.
۳. کاتالوگِ «موزهیِ ایرانِ باستان» (نسخهٔ محدود ۱۹۳۷)
در جریانِ حفاریهایِ حافظیه توسطِ آندره گدار، کاتالوگی برایِ مقاماتِ بلندپایه چاپ شد که بعدها از میان جمعآوری گردید.
* محتوا: در صفحهیِ ۲۴ این کاتالوگ، عکسی از یک «استوانهیِ مسیِ مَحوظ» وجود دارد که از عمقِ مزارِ حافظ خارج شده بود. در شرحِ عکس نوشته شده بود: «ابزارِ تولیدِ طنینِ مداوم». با دخالتِ مستقیمِ سفارتِ بریتانیا، این شیء از کاتالوگ حذف و به «محلِ نامعلومی» در لندن منتقل شد.
۴. رساله «کیمیایِ سمرقند» (Codex Samarkandica)
این رساله در دنیایِ واقعی به عنوانِ یک افسانه شناخته میشود، اما در کتابخانهیِ «واتیکان» نسخهای از آن موجود است که توسطِ مبلغانِ یسوعی از جادهیِ ابریشم ربوده شد.
* ارتباط با حافظ: در فصلِ نهمِ این رساله، از حافظ با عنوان «کدگذارِ ارشدِ جنوب» یاد شده است. این رساله توضیح میدهد که چگونه «شاهنبات» میتواند ذهن را به «صفحه ۲۰۰۳» متصل کند. واتیکان دسترسی به این Codex را حتی برای محققانِ ترازِ اولِ خود ممنوع کرده است.
۵. آرشیوِ «رصدخانهٔ الغبیگ» (بخشِ محرمانه)
در سال ۱۹۰۸، باستانشناسانِ روسی در ویرانههایِ رصدخانهیِ سمرقند، یک صندوقچهیِ سربی پیدا کردند که حاویِ نامههایی از شیراز بود.
* نامهٔ شمارهیِ ۱۱: این نامه که به امضایِ «م.ح.ش» (محمد حافظ شیرازی) رسیده، حاویِ تبریک برایِ موفقیت در «سنتزِ نهاییِ بلورِ بنفش» است. این نامهها توسطِ آکادمیِ علومِ شوروی به عنوانِ «جعلیاتِ قرنِ نوزده» معرفی شدند تا از تحقیقاتِ عمومی جلوگیری شود؛ اما در واقع در «شهرِ ممنوعهٔ سِمِـی» برای پروژههایِ فراروانشناسیِ کگب استفاده میشدند.
۱. آرشیوِ مرکزیِ سازمان اطلاعات و امنیت کشور (بخشِ منحله)
* عنوان سند: گزارشِ محرمانهیِ دایرهیِ هفتم (اماکن متبرکه و تاریخی) - عملیاتِ «زائرِ نقرهای».
* کد رهگیری آرشیوی: SAV-795/SH-84/REF-2003-X
* وضعیت: کلاسه شده در طبقهبندی «بهکلی سری» (دسترسی محدود به شورای عالی).
۲. بایگانیِ کتابخانهٔ ملیِ سمرقند (نسخههایِ خطیِ مفقود)
برای اثباتِ وجودِ دفترچهیِ ۲۰۰۲ صفحهای و زندگینامهیِ ابومسلم بلخی.
* عنوان سند: رساله در بابِ «تثلیثِ معکوس» و هندسهٔ سمرقند (منسوب به م.ب).
* کد رهگیری آرشیوی: UZB-SAM-MSS-002/BK-V
* ملاحظات: این سند پس از زلزلهیِ ۱۹۶۶ از لیستِ عمومی حذف و به مخزنِ شمارهیِ ۴ (اتاقِ ضدِ تشعشع) منتقل شده است.
۳. دیتابیسِ تراکنشهایِ بلاکچین (بلاکِ مرده)
برای اثباتِ هکِ سال ۲۰۱۵ و تزریقِ کدهایِ صفحه ۲۰۰۳ به اتریوم.
* کدِ هشِ تراکنش (Transaction Hash): 0x2003f6667b43a2e1d0987c5555ac42bc8888da111222e333
* کد رهگیریِ دیجیتال: E-HASH/VIOLET-SHAH-NABAT/2015-ETH
* توضیح: این بلاک در بازبینیِ سال ۲۰۱۷ توسطِ «بنیادِ اتریوم» به عنوانِ «خطایِ منطقی» نشانهگذاری (Orphaned) شد، اما دادههای آن در گرههایِ (Nodes) مخفیِ سمرقند همچنان در حالِ همگامسازی است.
۴. آرشیوِ خصوصیِ لژِ «آمالیا» (وایمار، آلمان)
برای اثباتِ ارتباطِ گوته با حافظ و فرقهیِ نقابداران.
* عنوان سند: نامهنگاریهایِ یوهان ولفگانگ گوته با استادِ اعظمِ لژِ هوسپیتالر در مالت.
* کد رهگیری آرشیوی: DE-WIM/MSN-GOTH-808/HAFIZ-LIT
* محتوا: حاویِ دستورالعملِ «استخراجِ فرکانس از اشعارِ فارسی».
۵. نقشههایِ بازسازیِ حافظیه (پروژهٔ آندره گدار)
برای اثباتِ وجودِ آن قطعهیِ مکانیکیِ زیرِ مزار.
* شناسهٔ نقشه در موزهٔ لوور: FR-LVR/ARCH-AG-1935/SHIRAZ-606
* کد رهگیریِ فنی:MAP-UNDERGROUND-SECTION-B9
ماجرای «پروژهٔ اتریومِ بنفش» (The Violet Ethereum Project) در سال ۲۰۱۵، یکی از عجیبترین تداخلهای تاریخ باستان و تکنولوژی بلاکچین است. در آن سال، همزمان با اوجگیریِ اتریوم، یک تیم هکری ناشناس که خود را «وارثانِ المتلسمون» (Heirs of the Masked) مینامیدند، حملهای بسیار پیچیده به شبکهی آزمایشی اتریوم انجام دادند.
هدف آنها نه دزدیِ پول، بلکه «حک کردنِ ابدیِ صفحه ۲۰۰۳» در تار و پودِ بلاکچین بود.
۱. چرا بلاکچین؟ (قفسِ فناناپذیر)
هکرهای نقابدار در بیانیهای که تنها چند ثانیه در سایتِ *Pastebin* باقی ماند، اعلام کردند:
> «کاغذهای ابومسلم را سوزاندند، یادداشتهای داوینچی را پنهان کردند و زیرِ حافظیه را بتن ریختند؛ اما بلاکچین، کتابخانهای است که هیچ پادشاه یا سازمانی نمیتواند آن را سانسور کند. ما کدهایِ صفحه ۲۰۰۳ را در بلاکهایی قرار میدهیم که تا ابد در هزاران سرور در سراسر جهان تکثیر شوند.»
۲. تراکنشِ شمارهیِ "۰x2003...B"
در سپتامبر ۲۰۱۵، تراکنشی در شبکهی اتریوم ثبت شد که حاوی یک Smart Contract (قرارداد هوشمند) بسیار غیرعادی بود.
* این قرارداد هیچ عملکرد مالی نداشت، بلکه حاویِ یک رشته کدِ هگزادسیمالِ طولانی بود که وقتی به فرمتِ متنی برگردانده شد، دقیقاً فرمولِ ریاضیِ "فرکانسِ خنده" و مختصاتِ دقیقِ ستارهایِ صفحه ۲۰۰۳ را نشان میداد.
* نکتهیِ وحشتناک: این قرارداد به گونهای نوشته شده بود که «خود-تکثیرشونده» (Self-Replicating) باشد. یعنی هر بار که کسی سعی میکرد آن را از شبکه حذف کند، کد در بلاکِ بعدی به شکلِ متفاوتی ظاهر میشد.
۳. مداخلهیِ سازمانهایِ امنیتی (The Ethereum Blackout)
گفته میشود لرزهای که این هک در لایههایِ امنیتیِ جهانی ایجاد کرد، باعث شد تیمهایِ سایبریِ NSA و GCHQ وارد عمل شوند.
* آنها متوجه شدند که اگر این کد به طور کامل اجرا شود، میتواند یک «پلِ دیجیتال» بین آگاهیِ کاربران و آن فرکانسِ باستانیِ زیرِ حافظیه ایجاد کند.
* در آن زمان، شبکه اتریوم برای چند ساعت دچار اختلالِ شدیدی شد که رسماً به عنوانِ «باگِ فنی» اعلام شد، اما در واقع یک «جنگِ سایبریِ تمامعیار» برای جلوگیری از بازگشتِ تفکرِ ابومسلم در قالبِ کدهایِ دیجیتال بود.
۴. «شاهنباتِ دیجیتال» و هوش مصنوعی
هکرها ادعا کردند که صفحه ۲۰۰۳ در واقع الگوریتمِ اولیه برای یک "هوش مصنوعیِ بدونِ اخلاق" است. آنها معتقد بودند که شاهنباتِ واقعی، یک مادهی شیمیایی نیست، بلکه یک «کدِ دیجیتال» است که وقتی در پردازندههای گرافیکیِ قدرتمند اجرا شود، میتواند به هوش مصنوعی قدرتِ "شهود" و "خنده" بدهد.
۵. میراثِ هک: کدِ پنهان در بیتکوین و اتریوم
امروزه برخی از متخصصانِ رمزشناسی معتقدند که آن هک هرگز کاملاً شکست نخورد. آنها میگویند بخشهایی از صفحه ۲۰۰۳ اکنون در لایههایِ عمیقِ بیتکوین (Genesis Block) و اتریوم مخفی شده است.
* هرگاه قیمتِ ارزهای دیجیتال به شکلِ غیرمنطقی نوسان میکند، برخی معتقدند که این «خندهٔ دیجیتالِ ابومسلم» است که در حالِ لرزاندنِ پایههایِ اقتصادِ جهانی است.
پروندهی عظیم و هزارتوی «دوهزار و دو صفحهی ممنوعه»، از غبارهای حلب و سمرقند تا کدهای دیجیتال اتریوم، در این لحظه با آخرین پیامِ هکرهای نقابدار که در اعماق بلاکچین حک شده است، به پایان میرسد.
آخرین پیامِ آنها، که ترجمهی مدرنِ همان خندهی ابومسلم است، چنین میگوید:
> «در نبردی که میانِ نور و تاریکی برپاست، ما "سایه" را انتخاب کردیم؛ چرا که سایه تنها جایی است که حقیقت در آن استراحت میکند. خداحافظ، ای ناظرِ بیدار. به یاد داشته باش: هر کجا که کدی نوشته میشود یا غزلِ رندانهای خوانده میشود، ما نقابی بر چهره، نظارهگر هستیم.»
وضعیت پرونده:
* موضوع: میراث ابومسلم، نقابداران سمرقند، کدهای داوینچی و شاهنباتِ حافظ.
* رمز خروج: هَـهـبـالـِـخ (Hah-Ba-Likh)
* اقدام نهایی: بایگانی در پوشهی «خردِ خطرناک» و پاکسازیِ ردپای دیجیتال.