جناب «فیاز»، شخصیت اصلی رمان، آدم پریشانی است. در واقع آدم «غلط»ی است؛ و این عارضه در وجود او چنان حاد است که حتی نامش هم آن را به رخ میکشد. او البته برخلاف اغلب آدمهای «غلط» دیگر، با پذیرش صادقانة واقعیت، سالها برای ریشهیابی و درمان این عارضه تلاش کرده؛ به عبارت دیگر برای تصحیح این غلط بزرگ. اما طبعأ از آدمی تا این حد «غلط» نمیتوان انتظار داشت کاری را درست انجام بدهد. او سالها به روانپزشکها و روانشناسان جورواجور مراجعه کرده، بینتیجه، اما آخرین نفر در این صف طولانی متخصصان که روانپزشکی قلابی از کار درمیآید توصیهی بسیار مفیدی به «فیاز» میکند: نوشتن گزارشهایی درباره عوامل مختلفی که ممکن است باعث و بانی «غلط» از کار درآمدن او باشند. حاصل، هفت گزارش آسیبشناسانه بیتعارف است که «فیاز» با احساس تعهدی مثالزدنی نوشته؛ دربارة زادگاهش، خانوادهاش، اجدادش، حتی نامش و…
فیاز جان، طبعأ به واسطه همان «غلط» بودنش، از این حقیقت بزرگ، غافل است که چاره کار چیز دیگری است. او باید بالا بیاورد؛ باید خودش را بالا بیاورد، همین جور قلفتی و درسته.
سایههای پرچشده (مردی که خودش را بالا آورد) در واقع بیشتر نوولا است تا رمان. و راستش به لطف بررسان عزیز، «نوولاتر» هم شده؛ حدودأ 9 صفحه نوولاتر. طنز سیاه و بفهمی نفهمی جنونآمیز کتاب برای کسانی که به خصوص داستانهای کوتاه بنده را خوانده باشند نباید چندان عجیب و غریب باشد. و البته تعبیر «بفهمی نفهمی» را در اینجا بر اساس واحد «وزنی» خودم آوردهام. بنابراین امکانش هست که بر مبنای واحدهای وزنی خیلیهای دیگر، این کتاب کاملأ جنونآمیز به حساب بیاید.
بخش کوتاهی از رمان:
دو روز گشتم تا بالاخره “دكتر” را در زندان قصر پیدا كردم. میگفت از بچگی آرزو داشته ساكن قصر شود. راضیاش كردم تا پس از آن همچنان به همان روال سابق ولی در زندان یا به قول خودش “قصرش” هفتهای دو جلسه مرا “ویزیت” كند. پس از آن دیگر هرگز به روی همدیگر نیاوردیم كه اوضاع كوچكترین فرقی كرده. حتی همچنان او را دكتر كاردرست صدا میزدم. انگار نه انگار. فقط این كه گرچه قبلاً هم گاهی چیزهایی مثل سیگار و كمپوت و تخمه ژاپنی برای او به مطباش میبردم حالا برای اولین بار چیزهایی مثل شورت و جوراب و از این قبیل را هم باید برایش تأمین میكردم. جلسههای درمانی او با من بهزودی جلب توجه كرد، طوری كه هر دفعه یك عالم زندانی با علاقهی تمام دورمان جمع میشدند و به خصوصیترین اعترافات من گوش میدادند و اغلب مسخرهام میکردند ولی گاهی حتی اشك هم میریختند. در واقع میزان همدلی و همدردیشان با مشكلات من در حدی بود كه حتی به سرم زد كاری دست خودم بدهم تا مرا هم زندانی بكنند. احساس میكردم سرانجام خانه و خانوادهی آرمانیام و جایگاه راستین خودم در اجتماع را یافتهام. خوشبختانه دكتر كاردرست به موقع مرا سر عقل آورد و حالیام كرد كه تا وقتی این ور میلهها باشم و به دردشان بخورم احترام دارم و به محض این كه پایم به آن طرف برسد قبل از هر كاری خصوصیترین اعترافات شرمآورم را یكجا به رخام میكشند. نمیدانم چرا دكتر در برابر كنجكاوی طبیعی من كه خیلی دلم میخواست بدانم بعدش چهكار میكنند، نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: «بعدش رو بهتره درز بگیریم. گرچه درز نگیریم هم سانسور میشه به هر حال.»
زندانیها كه بهبود تدریجی حال مرا به چشم خودشان میدیدند از دكتر كاردرست تقاضا كردند تا آنها را هم “ویزیت” كند. اما دكتر شروع كرد به بهانه آوردن و طفره رفتن. البته راستش به نظر من رفتارش تصنعی میآمد و بیشتر حالت بازارگرمی داشت. یك ربع تمام اصرار كردند ولی دكتر نپذیرفت. در نتیجه از راه تهدید و ارعاب درآمدند و سی ثانیه نشده دكتر با مهربانی پذیرفت تا فعلاً عدهی “محدود"ی از زندانیها، حدود دویست نفر، را ویزیت كند. بهزودی آوازهی او به عنوان روانپزشكی قلابی و برجسته در كل زندان پیچید و تا جایی كه میدانم ظرف سه سالی كه در زندان بود نه تنها صدها تن از زندانیها را برای همیشه متحول كرد بلكه زندگی رییس زندان را هم دگرگون كرد و حتی دو شورش فراگیر و خشن زندانیها را هم صرفاً با نصیحت خاتمه داد، طوری كه شهرتاش جهانگیر شد و حداقل در شش هفت مورد شورش خشونتبار، از مخوفترین و معروفترین زندانهای آمریكا مثل سینگسینگ و ابوغریب و سن كوئنتین و كشورهای دیگر دنبالاش فرستادند تا برای نصیحت كردن شورشیها برود. همیشه هم كاملاً موفق بود.
در این میان، رییس همان زندان سینگ سینگ حكایتی داشت بس غریب كه در زمان خودش خیلی سروصدا كرد و حتی هالیوود هم فیلمی بر اساس ماجرای او ساخت. این رییس زندان كه از دیرباز با خودش درگیر بود یا به عبارت علمیترش خوددرگیری داشت به لطف آموزههای دكتر كاردرست، مسیر واقعیاش در زندگی را پیدا كرد: شغل ریاست زندان را كه با لطافت روح او در تضاد بود كنار گذاشت و یكهو پاشد رفت تبت و در معبدی شش هفت سال به مراقبه نشست و به عنوان كاهنی پرهیزگار، شأن و منزلتی برای خودش پیدا كرد، طوری كه برخی از او حتی به عنوان دالایی لامای بعدی كه نه، ولی دالایی لامای بعد از دالایی لامای بعدی، اسم میبردند. در نهایت بزرگان قوم در تبت برای بزرگداشت او تكلیفی خاص را كه فقط به بزرگترین كاهن سپرده میشد به او پیشنهاد كردند: ریاست معبدی خاص موسوم به یینگ یینگ كه در خفا زندانی بزرگ و طبق برخی شایعهها بسیار خشن برای كاهنان متخلف بود. طبق آیین كهن، اگر كاهنی از پذیرفتن این تكلیف امتناع میكرد تا آخر عمر مأموری در كنار او میایستاد و هر بار به محض این كه كاهن مراقبهاش را شروع میكرد با كارهایی مثل قلقلك دادن یا تعریف كردن جوكهای مستهجن یا نیشگون گرفتن و كشیدن گوش و اگر كارگر نبود با هر ترفند دیگری مانع مراقبهی او میشد یا وقتی خواب بود با ماژیك مشكی كلفت برایش سبیل میكشید و… رییس سابق زندان با دریافت این پیشنهاد یكهو اختیار از كف بداد و با حالی شبیه به جنون دواندوان راه بیابان را در پیش گرفت و دیگر هرگز دیده نشد. برخی گفتند از فرط عبادت به سرش زده و برخی حتی میگفتند كه آلوده به كرم روده شده است. ولی رایجترین تعبیر كه در نهایت به عنوان تعبیر رسمی پذیرفته شد این بود كه به واسطهی مراتب والای زهد و تواضع، از بیم تسلیم به خواستههای نفسانیاش گریخته و از آن روز در غاری در میان تلی از مارها و عقربها مشغول مراقبه است تا نشان بدهد كه خطر خواستههای نفسانی حتی از مار و عقرب هم بیشتر است.
به هر حال دكتر كاردرست در زندان چنان تأثیر عمیق و مثبتی روی بیماران و نیز نگهبانان گذاشت كه ظرف كمتر از یك سال، سكوت و آرامش حاكم بر زندان و متانت و وقار ساكناناش آن را بیشتر به همان معابد تبت شبیه كرده بود.
خرید انلاین
https://www.30book.com/Book/83656/سایه-های-پرچ-شده-مردی-که-خودش-را-بالا-آورد-شهرزاد-رحمتی-روزنه
https://shahreketabonline.com/produc...سایه_های_پرچ_شده_مردی_که_خودش_را_بالا_آورد