مطلب ارسالی کاربران
صدای خالص اکسیر، برای ایکر کاسیاس
* این پست از پست های بخش اصلی طرفداری است. از اپراتور کاربران می خوام اگر شد این پست مدتی پین شه یا حداقل حذفش نکن تا پاسخی شه به هواداران به اصطلاج اصیلی که کاسیاس رو دوست ندارند.
همه آنهایی که می روند بی اختیار یک روز بر میگردند تا کار ناتمامشان را تمام کنند، یک قاتل سریالی یا یک سرباز خیانت کار به وطن حتی توی گذشته یک چیزی را جا گذاشته اند که حداقل یک بازگشت دوباره را برایشان معنی دار میکند. برهمین اساس من هیچ رفتنی را باور نمی کنم، علی الخصوص رفتنِ آدم هایی که رفتن را بلد نیستند. یک جور احساس تعلقِ غیر قابل توضیح و منطق ناپذیری در این رفتن ها وجود دارد که آدم دلش می خواهد هر امروزی را بریزد توی بِشِر ناممکن تا به مدد جادو و کیمیا به دیروزها برش گرداند، مثل گتسبی آمریکایی که برای دوباره دیدن دیسی که خیلی سال پیش گمش کرده بود، هر هفته تمام لانگ آیلند را به خانه اش فرا می خواند و مهمان می کرد یا مثل زن سرخپوش میدان فردوسی خودمان، که توی همین تهران سرطان زده برای سی سال هر روز، ساکت و آرام با لباس، کفش، کیف و جوراب قرمز رنگ در میدان فردوسی و اغلب ضلع شمال شرقی آن ایستاده انتظار کسی را میکشید.

همیشه در زندگی باورم این بوده که دوستان و یاران واقعی ما همنشینان قرون و اعصار گذشته اند. نشان به این نشان که گاهی خواندن یک بیتِ هفتصد ساله یا تماشای یک بوم چند هزارساله، هزار بار بیشتر از ساعت ها گپ و گفت با دور و بری ها حالمان را خوب می کند. حالا که اگر آن قدر بختیار باشیم که زندگی تفاوت ظریف ما بین همکار، همکلاسی، همسایه یا فامیل را حتی از "دوست" نشانمان بدهد و در زندگی دوستی داشته باشیم، آنوقت حتما اینقدر خوشبخت خواهیم بود که لذت بازیابی حرف ها و فکر های قدیمی را بعد ده سال دوری تجربه کنیم، آن وقت حتما می فهمیم که اگر صد سال هم همدیگر را نبینیم سررشته حرف هایمان را گم نمی کنیم و این دوری های چند ماهه و چند ساله چیزی را بین ما عوض نمی کنند. جوری که انگار چون این پیوستگی ها ازلی است و پرودگار قلب ها را جایی حوالی بیگ بنگ به هم جوش داده، در نتیجه ابدی نیز خواهد ماند و بالاخره یک روز در حوالی بی نهایت پرتوهای نزدیک شونده چشم های ما بر هم منطبق می شوند و لذت یکی شدن را خواهیم چشید. همه این حرف ها وهم و خیال و شعر بود اگر که دوربین ها این دوربین های لعنتی که دوازده جولای 2015 اشک های قدریس برنابئو را که مثل باران بزاغ هیولایی که بر پیکر بیجان شکارش بریزد، ما را در خود می بلیعد و خُرد می کرد، توی تونل دراگائو پیگیر تماشای رئال پیدایش نمی کردند.

با این همه اما فکر می کنم باید خیلی سال بگذرد تا دوباره قدیس ها از آسمان هبوط کنند روی زمین و جایی کنار ما لباس دروازبانی به تن کنند، خیلی سال باید بگذرد تا دوباره کسی از بیلبائو تا برنابئو حمل شود تا توی خانه ابدیش به دنیا بیاید، باید خیلی سال بگذرد تا طبعِ روانِ برنابئو دوباره شعری شبیه ایکر بگوید که با همان مدل موهای مدرسه ای میان هالیوودی ترین ستاره های فوتبالی ما را سمپات خود کند، باید خیلی سال بگذرد تا عشق این رهایی بخش ترینِ منجیان دوباره از جایی حوالی برنابئو این برنابئوی نفرینی جوشیدن بگیرید و دیوانه های مادریدی را مسحور خود کند جوری که انگار همیشه همین جا بوده و این رفتن ها موقتی است، شاید آن روز بجای گوشه ترِ چشم های ما، ما دلتنگ های همیشگی ما دیر رسندگانِ ابدی، دوباره چرخش دست های او در آسمان، آیت روشنی بر حضورِ این رهایی بخش ترین منجیان توی زمینِ سبزِ زندگی باشد، تا ما بی آنکه دلتنگ باشیم سر وقت برسیم، روزی که دوباره سانتیاگو دیار عاشقان شود و برنابئو فرزندانش را از دور و اطراف به خود فرا بخواند و بر شانه های خدای کوهستان ها سیبلس، بشود نفر به نفر الهه های عشق و وفاداری را پیدا کرد، روزی که عشق همانی باشد که هیچوقت نگوید متاسفم.