MĐ ₣ĊBآخرین روز سال 94 بود اون موقع تو یه پلاسکو کار می کردم وقت نهار بود در مغازه رو نیمه باز گذاشته بودیم رو زمین نشسته بودیم به غذا خوردن بعد مغازه دست من بود با دوتا دیگه از بچه ها اون دو نفر هم از من شنگولتر داشتیم آهنگ بارکود یاس رو گوش می کردیم هم زمان باهاش من با یکی دیگه از بچه ها می گوزیدیم یکی دیگه آروغ میزد خلاصه تا به خودمون اومدیم دیدیم یه خانم با شخصیت ایستاده پشتمون همه قرمز شدیم اومده بود بند رخت بخره خلاطه بد آبرمون رفت طرف هم مشتری ثابت بود بدبختی