زمان سرایش این غزل برمیگرده به 6 ماه پیش:
از یاد گرچه برده مرا شانه های تو
آسوده سر به شانه ی مهتاب جای تو
پیچیده لابلای غزل های دفترم
عطری از آستان خیال رهای تو
با هر خیال می گذری از مقابلم...
هر بار، جا گذاشت مرا رد پای تو
در جای جای شهری و پس کوچه ها هنوز
نشنیده اند نام مرا با صدای تو
تصویر من بدون تو معنا نمی دهد
مبهم شدند آینه ها در هوای تو
در جستجوی تو، همه روز و شبم گذشت
از آن زمان که داده به من جان خدای تو
هرچند بر زبان گله دارم ولی بدان
عمریست زنده ام که بمیرم برای تو
افسوس... وقت آمدنت خواب بودم و
گلبرگ ها شدند به جایم فدای تو
_____________________________________________________________________________________
دلنوشته مربوط به 5 سال پیش:
از تک نوازی خشک ترین برگِ پاییز
گله ای نیست...
پاسخِ من،
در اندیشه ی شکوفه های باران زده است
که چه بی رحمانه
به خاموشی خاک
کوچ می کنند...
من...
نمیدانم ستاره ها صبح را کجا می خوابند
اما خوب می دانم
که آرام تر از مرگ
به دیدار خدا می تازند...
حالا تو ای
پیدا ترین شعله ی عشق
کمی هم به فکر نادانی پروانه ها باش
تا باز هم بشود
با صدای نرم احساس
به قناری ها جان داد...
ارادتمند...