مطلب ارسالی کاربران
شب بود
شاعر فرهاد قاسمی [درباره شاعر]
دفتر شعر حضور
شب بود
شب بود... احساس میکردم که آفتاب به سیاره تنهایی من نمیاید .چشم اندازی نبود همه جا تاریک و شب بود.
زمان هنگام دو دریچه نورانی در این ظلمات یافتم.
بی تردید دریافتم برفنجکی نیست... وای من ..رستگاری رستگاری
خمان خمان و کورمال به پیش آمدم...به دو پنجره شفاف رسیدم. که درونش بهشتی سیال بود و آفتاب به درختان و گل هایش میتابید.
گویا خواب میدیدم
یک آن خود را بازیافتم!
نجوایی نامم را تکرار کنان زمزمه میکرد: فرهاد فرهاد...؟
تو بودی تو... دست هایم را گرفته بودی ومن در چشمانت محو گشته بودم!
شب بود