داستان "شیخ و فاحشه" در سال 1323 توسط محمد علی جمالزاده اصفهانی نوشته شد و با نام "معصومه شیرازی" هم معروف است. این اثر یکی از پند آموزترین و زیباترین داستان های معاصر فارسی است. کتاب "صحرای محشر" داستانی از روز قیامت و شرح از قبر برخاستن مردگان و برپا شدن مقدمات محکمه عدل الهی و حاضر شدن افراد در برابر میزان سنجش اعمال و رسیدگی به احوال افراد است که در بستری از طنز ظریف به انتقاد از برخی افراد، عقاید، رفتار، خرافات و عوام فریبی ها می پردازد. در واقع این کتاب مجموعه ای از داستان های کوتاه شامل شرح حال افراد مختلف در روز قیامت است از پیامبران گرفته تا شیخ و ملا و معتاد و خسیس و ساده لوح و ... ، حتی شرح حالی از بزرگانی چون ابوسعید ابوالخیر و خیام می گوید که یکی از زیباترین بخش های این کتاب ، همین گفتگوی خیام و خداوند در داستان "شیخ و فاحشه" است. "شیخ و فاحشه" یکی از فصل های زیبای این کتاب ارزشمند است. سایر بخشهای این کتاب به این شرح است:
1- پردهٔ اول: آوارگی و بیچارگی
2- پردهٔ دوم: بیرون دروازهٔ قیامت
3- پردهٔ سوم: دردسرهای مقدماتی
4- پردهٔ چهارم: مقام بازخواست
5- پردهٔ پنجم: آسمانجُلها و خالق آسمان
6- پردهٔ ششم: شیخ و فاحشه *
7- پردهٔ هفتم: افسون و افسانه
8- پردهٔ هشتم: بلای بقا و مصیبت خلود
لینک دانلود کتاب صحرای محشر
لینک دانلود داستان شیخ و فاحشه
گزیده ای از داستان شیخ و فاحشه
شیخ که بود و فاحشه که بود؟
داستان از اینجا شروع میشود که در زمان های قدیم خانواده ی کوچک و فقیر معصومه که از دار دنیا همین یک دختر را داشتند تصمیم میگیرند که به پابوس امام هشتم بروند. معصومه با پدر و مادرش در یکی از روستاهای اطراف شیراز زندگی میکردند. زندگی آنها اگر چه فاخر و خاص نبود اما سرشار از امید بود. معصومه قرار بود به زودی عروس یکی از هم ولایتی هایش بشود. آنها عاشق و دلداده ی هم بودند. قرار شد بعد از بازگشت معصومه و خانواده اش از سفر مشهد، بساط عروسی را راه بیندازند.... در راه مشهد، مادر معصومه به شدت بیمار شده و از دنیا می رود.
در نزدیکی های نیشابور راهزنان به کاروان آنها حمله میکنند ، همه دارایی کاروان را با خود برده و پدرش را هم به بردگی می گیرند. خلاصه اینکه آخر دست پدرش را هم از دست میدهد و دخترک بینوا به تنهایی راهی نیشابور میشود. آن جا مجبور می شود که صیغه ی خواجه معروف شهر شود. پس از مدتی خواجه با او مشاجره می کند و چند روز بعد برای همیشه او را تنها می گذارد .
در همین روزها با همدستی کلانتر قلچماق شهر ، معصومه را برای بدکارگی میبرند و او را مجبور به همبستر شدن با مردان در ازای دریافت پول میکنند. زندگی نکبت بار معصومه از همین جا اوج میگیرد. او کم کم در بین مردان عیاش شهر نیشابور تحت نام معصومه شیرازی یا معصومه خوشگله شهرتی به هم میزند. شبی او را به خانه ی یک مُلا میفرستند. مُلا یا همان شیخ شهر بر خلاف ظاهر عوام فریبش بسیار عیاش بوده و معصومه قسم میخورد که تا به حال مردی وقیح تر از او ندیده است. شیخ، معصومه را وادار به خوردن شراب میکند.از آن شب به بعد معصومه یک الکلی به تمام معنا میشود و همین وابستگی به الکل ، او را پیر و شکسته میکند و در اوج جوانی گوشه نشین و بیمار میشود. دیگر قادر به ادامه ی کار گذشته هم نبوده و لذا به شدت فقیر میگردد. زنی رنجور، بدنام، بیمار و فقیر.
دختر معصومی که دیگر هیچوقت روی شهر و دیار و دلدارش را نمی بیند و حتی دیگر جرأت نمیکرد خودش را در آئینه نگاه کند. مدتی بعد او را از خانه ی اجاره ای اش بیرون میکنند. مردم محل میگفتند او یک فاحشه است وجودش نکبت بار است. او را در کوچه می اندازند و رهگذران هر کدام به او نفرینی و متلکی میاندازند. اما یکی از رهگذران بدتر از همه ، حرف ها و نفرین های سوزنده تری نثارش میکرد. میگفت این فاحشه ی مست بی آخرت را باید کشت و در زباله دان شهر دفن کرد تا عبرتی باشد برای بقیه. چقدر صدای این مرد برای معصومه آشنا بود. با همان حال بد هم می تواند صاحب صدا را بشناسد. آری این صدای همان شیخ وقیح بود. غروب شد. معصومه کنار کوچه افتاده بود. مرد حکیم و مهربانی که در نیشابور به عمر خیام معروف بود بالای سر معصومه می آید. او را به باغ خود میبرد و سعی می کند معالجه اش کند. اما کار از کار گذشته بود. دخترک رنجور، خیلی زود از تلخی این دنیا راحت می شود. همه ی این قصه ها را معصومه در صحرای محشر برای خدا تعریف میکند؛ این که چگونه فاحشه شد. چگونه شیخ به او ظلم کرد و از عمر خیام که چگونه او را پناه داد.............
شیخی به زن فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم
اما تو چنانکه مینمایی هستی