خب.به افرادی که تازه وارد این مطلب شده اند توصیه می کنم مطلب اول را نیز بخوانند
داستان مرد دیوانه در کمپی نزدیک یک دریاچه کنار جنگل در شمال غرب کشور اتفاق می افتد.آنجا چند نفر کمپ می زنند و یکیشان از اهل همان حوالی بوده،داستانی را برایشان تعریف می کند.
گویا زمانی در نزدیکی آنجا خانه کوچکی وجود داشته که مرد باغبان معتادی با زن و دو فرزند خود زندگی می کرده.مرد سوءسابقه داشته و به علت افراط در مصرف افیون بدرفتاری های زیادی با زن و فرزندان خود می کرده.ولی روزی به خود می آید و پس از عذرخواهی از اطرافینش تصمیم به ترک می گیرد.ولی شب اول،اتفاقی می افتد.ساعتی پس از نیمه شب،یکی از افراد محلی مرد را در نزدیکی دریاچه می بیند که مشغول مصرف مواد بوده.اول توجهی به مرد نمی کند ولی با دیدن چیزی می ایستد:قیچی باغبانی بزرگ مرد که خیس خون بوده.طولی نکشید که مردم به خانه مرد رفتند و حقیقتی وحشتناک را کشف کردند.مرد زن و بچه های خود را با قیچی کشته!مردم به سمت مرد حمله می کنند.ولی مرد تسلیم نمی شود کار به زد و خورد می کشد و مرد چند نفر را با قیچی خود زخمی می کند.تا اینکه بالاخره یک نفر با چاقو به صورت و چشم مرد ضربه می زند و مرد ناکار می شود.مردم هم دست و پای مرد را می بندند و اورا که هنوز زنده بود به همراه قیچی بزرگش به دریاچه می اندازند.ولی صبح بعد نه تنها جنازه مرد را پیدا نمی کنند،بلکه جنازه های همسر و فرزندان مرد نیز گم می شود.
پس از تعریف این داستان.افراد کمپ ،ی روند که بخوابند.
خب این افسانه اصلی بود.ولی چیزی که عجیب بود،فردای آن روز اتفاق افتاد.
صبح روز بعد،یک پسر که گویا از افراد کمپ بوده به پاسگاه پلیس می آید.او که به شدت ترسیده و شوکه شده،نتوانست به درستی حرف بزند.ولی درنهایت پلیس متوجه شد اتفاقی در کمپ افتاده.وقتی پلیس به محل کمپ می رسد،متوجه می شود دود غلیظی از سمت جنگل کنار دریاچه بلند می شود.به سرعت آتشنشانی خبر می شود و به سراغ منشاء دود می روند گویا خانه ای چوبی در جنگل وجود داشته که آتش گرفته بود.اما در کمپ،هیچ یک از افراد پیدا نمی شوند.با این حال آثار درگیری و زد و خورد در گوشه هایی از کمپ مشاهده می شد.پسر به پلیس گفت:حوالی نیمه شب بود که رفتیم بخوابیم.ولی وقتی داشتیم می رفتیم من از گروه جدا افتادم.زیرا حواسم به سمت پیکری رفت که بالای درختان بود.قسم می خورم پیکر حیوان نبود!ولی تا یک چشم به هم زدم از نظرم محو شد.من کمی به تنهایی در جنگل گشتم تا اینکه به یک خانه چوبی قدیمی در وسط جنگل رسیدم.خانه قدیمی و تقریبا مخروبه بود.وارد آن شدم.گرد و خاک تمام خانه را سفید کرده بود.کمی در خانه گشتم و نهایاتا از زیر شیروانی سر درآوردم.اول اجسام جالبی مانند اسباب بازی ها و اساس عتیقه دیدم.ولی چیزی که توجهم را جلب کرد یک قیچی باغبانی بزرگ زنگ زده بود.وقتی از پنجره زیرشیروانی به بیرون نگاه کردم،پیکری دیدم که درحال دویدن به داخل جنگل بود.کنجکاو شدم و از خانه خارج شدم به سوی کمپ حرکت کردم.ولی اواسط راه دوباره همان پیکر را دیدم که جسمی آویزان را در دستش داشته با سرعت به جایی می رفت.من مسیرش را دنبال کردم تا دوباره سر از آن خانه در آورم.در نگاه اول،همه چیز همانند اولش بود.ولی خط نوری روی یکی از دیوار ها توجهم را جلب کرد.متوجه شدم یک در مخفی است که به اتاقی مخفی می رسد.وارد شدم و آنجا...
از اینجا حرف های پسر کمی گنگ و نامفهوم از آب درمی آمد.ولی در نهایت گفت که در آنجا جنازه های دوستانش را دیده که هریک به شیوه ای وحشیانه به قتل رسیده بودند.من جمله بریدن گلو،قطع عضو،خفه شدن با طناب و ...
همچنین پسر تاکید کرده آنجا سه جنازه اسکلت شده را هم مشاهده کرده.سپس به سرعت به سمت جنگل گریخته تا صبح توانسته از جنگل خارج شود و سراغ پلیس برود.پسر گفته از دلیل آتش گرفتم خانه کاملا بی اطلاع است و او کاری نکرده که باعث آتش سوزی شود.به هرحال،آتش تمام خانه را خاکستر کرده بود و تنها مدرک یافت شده،تیغه های سیاه و سوخته یک قیچی بزرگ بود.
تا مطلب بعدی...