parzival 2045نمی دونم به داستانت مربوطه یا نه ولی
"با گام هایی آرام، وارد دکان کوزه گری شد. سرش را بلند و کرد و گفت یک کوزه می خواهم.
نوح کوزه ای به او فروخت.
مشتری غریبه هنوز از دکان خارج نشده بود که ترق...! صدای شکستن کوزه آمد.
مشتری عجیب و غریب نوح بازگشت و گفت: یک کوزه دیگر بده!
نوح کوزه ای دیگر به او داد و باز صدای خرد شدن سفال و شگفتی بیش تر نوح! با خود گفت یک بار حواسش نبود اما این بار چه؟
باز هم مرد غریبه کوزه ای دیگر گرفت و این بار جلوی خود نوح زد و آن را شکست و باز کوزه ای دیگر خواست. نوح نبی با عصبانیت گفت اگر هم می خواهی کوزه های مرا بخری و بشکنی حداقل جلوی من که آن ها راساخته ام این کار را نکن، دلم برای مصنوع دستم می سوزد!
مرد غریبه لبخندی و زد گفت تو که دلت برای چند کوزه بی جان می سوزد، چطور از خدا می خواهی خدای تو بدون راه برگشت، قومت را عذاب کند و به آن ها رحم نکند؟ آن ها نیز مصنوع خدایند!
مرد غریبه، آشنا درآمد... او جبرائیل بود با پیامی از خدای رحیم!"