روزی من به همراه واتسون و محمد قرار تفریحی گذاشتم
ما دم صبح به یه پارک رفتیم
یه پیرزن رو دیدم که لبخند مشکوکی به من زد
واتسون بهم گفت این امیر عقابه
بعد اتفاقات عجیبی میوفتاد خیلی زود هوا تاریک شد
بقیه با هم حرف میزدن من عقب بودم
بعد یه موانعی سر راه بود
مثلا ممکن بوت یه چماق محکم بهت بخوره پرت بشی
چندبار موانع رو رد کردیم
یکبار محکم برخورد کردم پرت شدم پایین از یه چیز دره مانند
بعدش افتادم رو یه ماشین
صاحب ماشین اومد اول یکم ناراحت بود بعد من توضیح دادم من از بالا افتادم پایین کاری نمیشد کرد
خیلی مهربون بود صاحب ماشین و برای من بستنی خرید
واتسون و محمد و امیر عقاب هم دنبال من بودن
من سوار ماشین اون فرد شدم بعد یدفعه به یه ماشین دیگه برخورد کردیم تصادف شد
اون ماشین دکتر واتسون بود
بعد همه از ماشینا پیاده شدن واتسون و محمد بهم گفتن این همه مدت کجا بودی؟
گفتم قضیش مفصله شما رو به دوست جدیدم ممد معرفی میکنم
البته این ممد رو با دکتر محمد اشتباه نگیرینا (با خنده)
واتسون و امیر عقاب پوزخند زدن
بعدش راننده با بقیه دست داد
با هممون دوست شده بود و راه افتاد
واتسون پشمک خرید همگی خوردیم و با هم راه می رفتیم و گپ میزدیم
سپس به پیشنهاد واتسون نام بکس خود را دکتریون گذاشتیم
اما راننده آن ماشین که به تازگی با ما آشنا شده بود با تاسیس حاجیون به رقابت پرداخت
اون راننده کسی نبود جز حاج ممد بارسایی (ناکام)...
آنچه در قسمت بعد خواهید دید:
نقشه امیر عقاب برای ترور واتسون
مذاکرات واتسون با حاج ممد ناکام برای ادغام دکتریون و حاجیون
رفتن آب و برق خونه امیر عقاب
تلفن من به واتسون که به پاسخ میمونه