به نام خدا
از عرش تا فرش(2)
توی مطلب قبل گفتم که چی شد که من فوتسالیست و بعد از اون دروازبان شدم.
دو سال اول دروازبان بودنم برام خیلی سخت گذشت.همش سرکوفت میخوردم از بقیه.همه میگفتن نمیتونی و بکش کنار.اون موقع من دروازبان چهارم تیم حساب میشدم وعملا فرقی با یه توپ جمع کن نداشتم.دوتا از اون دروازبان ها بعدا رده سنی شون تغییر کرد و نوجوان محسوب میشدن.اونجا بود که من امیدوار شدم به اینده.یه مربی داشتیم به اسم اقای ملایی.ایشون چون جوون بود و مغرور همیشه تمرین های سختی به ما میداد.جوری که یه بار یکی از دروازبان هامون به گریه افتاد.اما من هرچی تمرینات سخت تر میشد بیشتر تلاش میکردم.وقتی بقیه از نفس می افتادن من هنوز ادامه میدادم.
بعد از یه سال دیدم که پیشرفت خیلی زیادی کردم.بیشتر از اونچه که کسی انتظارش رو داشته باشه.حالا دیگه تبدیل شده بودم به یک گزینه قابل اطمینان که انتخاب اول مربی بودم.تا اون موقع هنوز مغرور نشده بودم.یه بچه 13 ساله رو چه به مغرور بودن.سخت تمرین میکردم و مهم تر از همه این بود که هم تیمی هام بهم اعتماد داشتن.تقریبا اخرای کلاس ششم بودم که قرار شد توی مسابقات لیگ شهرستان شرکت کنیم.من هم خوشحال اما غافل از اینکه با مانع سختی رو به رو شده بودم.مخالفت پدر.حدودا 6 ماه ار فوتسال دور شدم.تیم هم از مرحله گروهی صعود کرده بود و رسیده بود به یک هشتم نهایی.
بچه های تیم ازم خواستن با پدرم صحبت کنم و اجازه رو ازش بگیرم.من هم دلو زدم به دریا.رفتم و در کمال تعجب دیدم که بهم اجازه داد.انگار دنیا رو بهم داده بودن.میتونم اولین بازی رسمیم رو به خاطر بیارم.بازی که نیمه اولش برام مثل یه رویا بود و نیمه دومش تعبیر وارونه ی همون رویا.یه نیمه فوقالعاده با بیشتر از ده تا سیو.توی نیمه دوم همه چی داشت خوب پیش میرفت.تا 5 دقیقه مونده به پایان بازی 3 بر0 جلو بودیم و اونجا بود که کابوسم شروع شد.سه اشتباه اماتورگونه و مساوی.همه چیز به پنالتی کشیده شد.جایی که من سه تا گل خوردم و دنیا رو سرم خراب شد.
فکرش رو بکنین.بعد از شش ماه ذوق و شوق یه همچین اتفاقی برات بیفته.
بعد از اون تیم از هم پاشید.تقریبا یک سال تیم تشکیل نشد.بعد از یک سال یه مربی اومد بالا سر تیم.کاپیتان تیم اومد خونمون و بهم گفت فلانی مربی شده و گفته به بچه ها خبر بدم که تیم دوباره داره تشکیل میشه.با ذوق و شوق اماده شدم رفتم سر اولین جلسه تمرین با مربی جدید.مربیمون از اینده حرف میزد.از کارهایی که میخواد بکنه و میگفت بدون تلاش ما نمیتونه انجامش بده.حرف هاش برام الهام بخش بود.انگار یه کوه انگیزه تو مغزم سرازیر شده.
سال اول داشتیم واسه واسه رده نونهالان تمرین میکردیم که خوردیم به تغییر رده سنی و نتونستیم اون سال شرکت کنیم.اما پا پس نکشیدیم وبیشتر تمرین کردیم برای سال بعدش.بین همون تمرین ها کاپیتانمون رویای فوتبال به سرش زد و رفت پی فوتبال.رفتیم سر جلسه انتخاب کاپیتان جدید.برای من تا اون لحظه کاپیتانی معنایی نداشت و بهش فکر هم نمیکردم. چون افرادی بودن که تجربه و سابقشون توی تیم از من بیشتر بود.یهو مربی گفت:از این به بعد امیرحسین احترامی کاپیتانتونه.یه لحظه جا خوردم.فکر کردم داره شوخی میکنه.بهش گفتم شوخی میکنید دیگه؟
با جدیت تمام گفت مگه من با شما شوخی دارم.توی اون لحظه دلیلش نفهمیدم.اما بعد که با خودم فکر کردم دیدم تنها بازیکن تیمم که با هیچ کدوم از بازیکن ها مشکلی ندارم.با همشون شوخی میکنم به همشون احترام میزارم و همچنین اونا بهم اعتماد دارن.در ظاهر خیلی اسون بود.اما واقعا تا روز اخری که بازی میکردم بار سنگینی رو شونه هام بود.باید از درگیری درون تیمی جلوگیری میکردم.باید انگیزه میدادم و مهم تر ازون حفظ اعتمادی که به اسونی به دست نیومده بود.
دو ماه مونده بود که مسابقات لیگ استان شروع بشه.کاپیتان قبلیمون به تیم برگشت ومن خوشحال بودم.چون میتونستم از زیر بار کاپیتانی شونه خالی کنم.اما میدونین مربیمون چه حرفی به من زد؟اون گفت اگه الان شونه خالی کنی مطمینا توی شرایط سخت کم میاری و شونه خالی میکنی.اون موقع بود که که فهمیدم یه کاپیتان واقعی باید چجوری باشه.
مسابقات لیگ برتر استان(استان هرمزگان)
مسابقات لیگ استان توی رده نوجوان شروع شد.اون اوایل کسی فکر نمیکرد یه تیم کم نام و نشون بتونه مشکلی براشون ایجاد کنه.اما بر خلاف تصور بقیه ما از 8 بازی مرحله گروهی 7 تا رو بردیم.
اون یه باخت هم به خاطر این بود که بازی تشریفاتی بود.هم صعود ما قطعی بود هم حذف تیم مقابل.واسه همین بازیکن های اصلی زیاد بازی نکردن.شاید باورتون نشه اما من تنها دروازبان تیم بودم.
بازی یک هشتم و یک چهارم رو تونستیم راحت ببریم.بدون دردسر.اما بازی نیمه نهایی با تیمی بود که دو سال قبلش تبدیل شده بوده به کابوس من و این کابوس تا اواسط نیمه دوم باعث شد با دو اشتباه مسخره از طرف من تیم بره تحت فشار و 2 بر 0 عقب بیوفتیم.حدودا 7-8 دقیقه مونده بود تا بازی تموم بشه که تونستیم یه گل رو جبران کنیم.بازی دست ما بود اما نتیجه نه.نا امید شده بودیم.1 دقیقه اخر پاورپلی کردیم.نمیدونم باور میکنید یا نه اما من اون کابوس رو شکست دادم.دقیقا زمانی که امیدهامون نا امید شده بود.شمارش معکوس 10 ثانیه پایانی شروع شد.
نمیدونم اون لحظه چی شد اما من فقط دویدم روی تیر دو و یارمون توپ رو برید و دقیقا 7 ثانیه مونده به پایان بازی من اون توپ لعنتی رو قطع کردم.انگار سال ها بود که این کار رو انجام میدادم.
بازی مساوی شد و حالا من بودم و ضربات پنالتی.فکر میکنین من همشو گرفتم؟اشتباه میکنین.من هیچ کدوم رو نگرفتم.اون ها زیر شوک بودن و دوتا پنالتی اول رو خراب کردن و ما هم گل کردیم.
2 بر 0 توی ضربات پنالتی شکستشون دادیم و من بودم که داشتم پرواز میکردم.پرواز تو رویایی که 2 سال قبل نابودش کرده بودم.
رسیدیم به فینال.مقابل تیمی که تو مرحله گروهی دبلش کرده بودیم.اما فینال مرحله گروهی نبود که اونا راحت پا پس بکشن.یه بازی به شدت نزدیک که در نهایت توی وقت های قانونی2 بر 2 شد و دوباره پنالتی.هر دوتا تیم 4 تا پنالتی اول رو گل کردن.نوبت رسید به گلر تیم حریف.به شکل مذخرفی بدترین پنالتی عمرش رو زد و من هم به راحتی گرفتم.رفتم پشت توپ.همیشه تو تمرین ها پنالتی رو نوک میزدم و جواب می داد.اما دقت کمی داشت.تصمیم گرفتم با روی پا ضربه بزنم . انصافا خوب و محکم زدم اما خورد به تیر.نوبت رسید به بهترین بازیکنشون که پنالتی اول رو گل کرده بود.نمیدونم باهوش بودم یا خوش شانس.رفتم سمت راست دروازه(من معمولا تو پنالتی سعی میکنم بازیکن رو فریب بدم)چند بار بدن نشون دادم که میخوام سمت چپ بزنم و وقتی ضربه رو زد و من به جای اینکه بپرم سمت چپ همونجا وایسادم و حاصل شد پنالتی که از زیر طاق در اوردم.ما هم پنالتی اخر رو گل کردیم و تمام.قهرمانی و رفتن به مسابقات کشوری.
ناگفته نماند که من با رده سنی نوجوان به عنوان دروازبان دوم تیم امید هم اون سال قهرمانی رو چشیدم و از اونجا بود که سر و صدا به پا کردم.دیگه کسی بهم تیکه نمی انداخت.
بازم همه من رو با انشگت نشون میدادن اما اینبار نه برای تمسخر بلکه برای نشون دادن بهترین دروازبان نوجوان استان.
شرمنده طولانی شد.اما امیدوارم خونده باشینش و ازش درس بگیرین.درس جنگیدن.درس تسلیم نشدن.
باز هم میگم.اینکه باورش کنید به عهده خودتونه اما من دروغ نمیگم.
میتونین این عبارت (انتظار بر سکوی قهرمانی ایستاد)رو توی گوگل جست وجو کنید تا روی جلد اول روزنامه صبح ساحل تصویر اون تیم رو ببینید.البته اگه از ارشیوش پاک نشده باشه.
توی مطلبی که فردا مینویسم بهتون میگم که چطور غرور دروازبانی که تا اردوی تیم ملی هم رفت رو زمین زد.
موفق باشید