عشق عمومی
احمد شاملو
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد ِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای ِ تو را دریافتهام
با لبانت برای ِ همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان ِ من آشناست.
در خلوت ِ روشن با تو گریستهام
برای ِ خاطر ِ زندگان،
و در گورستان ِ تاریک با تو خواندهام
زیباترین ِ سرودها را
زیرا که مردگان ِ این سال
عاشقترین ِ زندگان بودهاند.
□
دستت را به من بده
دستهای ِ تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسان ِ ابر که با توفان
بهسان ِ علف که با صحرا
بهسان ِ باران که با دریا
بهسان ِ پرنده که با بهار
بهسان ِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای ِ تو را دریافتهام
زیرا که صدای ِ من
با صدای ِ تو آشناست.
احمد شاملو
دفتر: هوای تازه
منبع:هنر سپید