صبح یکی از روزها با هم به "کابارهی پل کارون" رفتیم.
به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود.
با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار با حیایی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود.
شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟!
زن خیلی آهسته گفت: بله؛ من از امروز اومدم.
شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمیخوره، اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟
زن در حالی که سرش رو بالا نمیگرفت گفت: مهین هستم. شوهرم چند وقته که مرده. مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا!
شاهرخ حسابی به رگ غیرتش برخورده بود. دندانهایش را به هم فشار میداد. رگ گردنش زده بود بیرون. دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!!
بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون میرفت رو کرد به ناصر جهود (صاحب كاباره) و گفت: زود بر میگردم!
مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند.
مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بیمقدمه پرسیدم: راستی قضیهی اون مهین خانم چی شد؟
اول درست جواب نمیداد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره اثاثها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونهی کوچیک تو خیابون نیرو هوایی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچهات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!
اپيزود دوم: انقلاب
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیریها همه چیز را به هم ریخته بود. از مشهد که بر گشتیم شاهرخ برای نماز جماعت رفت مسجد! خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچههای انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همهی تظاهراتها شرکت میکرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل قوت قلبی برای دوستانش بود.
البته شاهرخ از قبل هم میانهی خوبی با شاه و درباریها نداشت. بارها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت فحش میدهد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسید که در همان ایام قبل از انقلاب سینهاش را خالکوبی کرده بود. روی آن هم نوشته بود: خمینی، فدایت شوم.
اپيزود سوم: جنگ
دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچهها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشهای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بیمقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه؛ مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم مادرش دیگه کیه؟
گفت: مهین؛ همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا.
ماجرای مهین را میدانستم،برای همین دیگر حرفی نزدم. ...
اپيزود آخر: ...
نیروی کمکی نیامد. توپخانه هم حمایت نکرد. همه نیروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسیدیم.
آقا سید (شهید سید مجتبی هاشمی - جانشین جنگهای نامنظم) را دیدم. درد شدیدی داشت. اما تا مرا دید با لبخندی بر لب گفت: خسته نباشی دلاور. بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو؟
بچه ها در کنار جمع شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد، سید منتظر جواب بود. این را از چهره نگرانش میفهمیدم.
کسی باور نمیکرد شاهرخ دیگر در بین ما نباشد.
خیلی از بچه ها بلند بلند گریه میکردند.
سید را هم برای مداوا فرستادیم بیمارستان.
روز بعد یکی از دوستانم که رادیو تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهید شده؟
گفتم چطور مگه؟
گفت: الآن عراقی ها تصویر جنازه یک شهید رو پخش کردند. بدن بی سر او پر تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله میکردند. گوینده عراق هم میگفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم.
او شهید شده بود.
شهید گمنام.
از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همهی گذشتهاش را.
میخواست چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر.
اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همهی خاکهای سرزمین ایران است.
مادرش می گفت: نگران شاهرخ بودم. شب خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گریه می کنم؛ شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستی بلند شو برویم. گفتم: پسرم کجایی، نمی گویی این مادر پیر دلش برای پسرش تنگ می شود؟ مرا کنار یک رودخانة زیبا و بزرگ برد و گفت: همین جا بنشین، بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت. از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. می گفت و می خندید. بعد هم در حالی که دستش در دستان آنها بود گفت: مادر! من رفتم. منتظر من نباش!
**
همرزم شاهرخ می گوید: این مادر برای دیدن محل شهادت فرزندش به منطقة جنگی آمد. قرار شد محل شهادت شاهرخ را به او نشان دهیم. من به همراه چند نفر دیگر به محل حملة شانزدهم آذر رفتیم. داخل جادة خاکی به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل از اینکه چیزی بگویم مادرش سنگری را نشان داد و گفت: «پسرم اینجا شهید شده، درسته؟!» با تعجب جلو رفتم و در پشت سنگر، نفربر را پیدا کردم. گفتم: بله، شما از کجا می دانستید!؟ همینطور که به سنگر خیره شده بود گفت: من همین جا را در خواب دیدم. آن دو سید نورانی همین جا به استقبالش آمدند!■