صرفا برای او....
برای آنکه رفت ، بی آن که بداند پشت سرش ، شمع های امید شهر مادرید را خاموش میکند....
میسپارم به دست باد ، شاید خط خطی های بغض آلود این مادریدیستای دل شکسته را به گوش فرشته ی نجات مادرید برساند...
خبر کوتاه بود و جان کاه. نیم خطی که نشان از پایان عاشقانه ای ۱۶ ساله میداد. و همچنان در شوک آن نیم خط ، و با امید پوشالی دروغ بودن آن....
مقصر این امید دروغین خودت هستی کاپیتان! بدعادتمان کرده ای با پرواز هایت. گل سرسبدشان هم که استادیوم دالوژ است و چهار عدد ۹۲:۴۸ که شاید برای بقیه ، فقط چهار عدد باشد ، اما برای کسی که ۲۵ می ۲۰۱۴ را لمس کرده ، عدد جادویی مادریدیستا هاست. چه بسیار گفته اند و نوشته اند از آن شب ، و حق مطلب ادا نمیشود.رویای دسیما ، و تویی که برای تحققش کافی بودی!
همان شب و شب های بعدش ، عادت کردیم به اینکه وقتی رئالمان روی لبه ی تیغ رفت ، بال پروازش شوی. تا همین چند ساعت پیش هم که اخبار ضد و نقیض آینده ات می آمد ، دلخوش بودیم به اینکه تو زمان خودت را داری. دلخوش بودیم به راموس تایم ، اما این بار قرار نبود با تو پرواز کنیم....
نیم خطی نوشتند و ما ماندیم مات و مبهوت ، که حالا چه بر سر رئالمان می آید. هر جا کم آوردیم ، صدایت زدیم و هر بار ، آمدی و عشقت را نثار ما و پرچم سپیدمان کردی. هر جا نا امید شدیم ، هر جا قلبمان فقط یک اینچ تا لبه ی شمشیر و شکستن فاصله داشت ، دستمان را گرفتی و در گوشمان خواندی که تا وقتی هستی ، ناامیدی معنا ندارد. و دلمان قرص میشد که تو هستی ، اما حالا....
با یاد آوری اینکه دیگر بازوبند کاپیتانی رئال روی بازویت نقش نخواهد بست ( راستی آن بازوبند عجیب برای تو ساخته شده بود...) ، دیگر موقع رسیدن به تایم تو ، تنها بغض است که مهمان گلوهایمان خواهد شد ، پرچم شماره ی ۴ در برنابئو خواهد رقصید اما دیگر معنا بخشش روی چمن ها قدم نخواهد زد ، و دیگر کاپیتان راموسی در زمین نخواهیم داشت ، با تو وداع میکنیم ؛ بدان که در قلب یک مادریدیستا ، همیشه فرمانده ی مقتدر ارتش سپید میمانی. فرمانده ای که خون داد ، اشک ریخت ، خاطره ساخت و گفت هزاران بار برای این پیراهن فداکاری میکند ، و ما آنقدری فراموش کار نیستیم که دلیل تکراری زنده ماندن در ثانیه های آخرمان را از یاد ببریم💔 ....