خوب به یاد دارم ۲ نفر که ازم کینه داشتن منو به ی مبارزه دعوت کردن
من با شجاعت به تنهایی به جنگشون رفتم ولی خیلی قوی بودن
یکیشون منو پرت کرد رو آهن قراضه ها بعد با زنجیر گردنمو گرفت فشار میداد اون یکی مشت میزد
تقریبا کار خودم رو تموم میدونستم
یدفعه دو تا نانچیکو برخورد کرد به اونی که مشت میزد بعد داغون شد
بعد کلاهشو برداشت دیدم دختره!
همش حس میکردم قبلا یجا دیدمش
دستشو به سمتم دراز کرد اومدم دستشو بگیرم یهو همون که با زنجیر منو بسته بود پریدم روم با دستش صورتمو فشار میداد منم سرشو گرفتم ولی انداختم سمت ی ساختمون خرابه
دختره مشغول مبارزه با اون یکی شد
این یارو هم اینور منو گرفته بود هی چرت و پرت میگفت و از انتقام حرف میزد بعد چاقو رو آورد بالا منو بزنه یهو اون دختره اومد با راکت موتورش محکم زد به دستش چاقو افتاد خودشم خورد زمین منم نزدیک بود از ساختمون پرت شم پایین چون اون منو گرفته بود وقتی موتور بهش برخورد که منم همزمان باهاش افتادم
بعد عصبانی شد بلند شد با مشت محکم کوبید زمین
اون دختره هم با موتورش اون سمت بود بعدش گاز داد اومد سمت این ولی اون با زجنیرش دختررو بست چرخوندش آوردش جلو یدونه ضربه محکم با بالا تنش زد بعد دختره با موتورش از ساختمون پرت شد
من عصبانی شدم گفتم بازی تمومه
بعد درگیر شدیم آهن قراضه ها رو سمتم پرت میکرد من جاخالی میدادم وقتی اون لبه بود گرفتمش بعد جفتمون رو هوا میجنگیدیم بعد من یقشو گرفتم انداختمش تو سطل زباله خودم از سیم بکسل گرفتم رفتم بالا رو یکی از طبقات اون ساختمون نیمه کاره و چند دقیقه با خودم نشستم فکر کردم
بعد که اومدم پایین اون یکی که منو با مشت زده بود ولی دختره شکستش داد اومد باهام حرف زد و عذرخواهی کرد گفت اون منو مجبور کرد به همراهش علیه تو بجنگم دخترم رو تهدید به قتل کرده بود (متوجه شدم ی بچه خردسال داره)
پلیس هم اونجا جمع شده بود بعد دختر یارو رو آوردن بغلش کرد و خیلی خوشحال بود
منم یارو رو بخشیدم و خوشحال بودم دخترش اومد دیدش.