ز هیاهوی جهان فارغ و غافل شده ام
ز متمم که گذشتم، خود فاعل شده ام
منم آن کافر گمنام که یک روز تبر
زده بر ریشه ی بت خانه و قاتل شده ام
شده این مرد، گرفتار به بیماری فکر
کنم این قافله بیمار، که ناقل شده ام
نکشم دست ز شک، گر چه ببارد سجیل
سخن از غیب نمی خواهم و سائل شده ام
خزر از قحط حقیقت شده چون دشت کویر
عطش موج ارس دارم و ساحل شده ام
و همان طور که می گفت به ما شاه بزرگ
«منم آن جمله ی مسحور که باطل شده ام»
غرض از این غزل این بود که عاشق بشوم
قلمم راست نچرخیده و فاضل شده ام
شاعر:فاضل